دشمن قصد جان امام را کرده است. این بار دشمن مىخواهد از سمت چپ حمله کند.
یاران امام راه را بر آنها مىبندند. مسلم بن عوسجه سوار بر اسب، شمشیر مىزند و قلب دشمن را مىشکافد. شجاعت او، ترس و وحشت در دل دشمن انداخته است. این پیرمرد هشتاد ساله، چنین رَجَز مىخواند: «من شیر قبیلۀ بنىاَسَد هستم» .
آرى! همۀ اهل کوفه مسلم بن عَوْسجه را مىشناسند. او در رکاب پیامبر شمشیر زده است و همۀ مردم او را به عنوان یار پیامبر صلى الله علیه و آله مىشناسند.
لشکر کوفه تصمیم به کشتن مسلم بن عوسجه گرفته و به سوى او هجوم مىآورند. او دوازده نفر را به خاک سیاه مىنشاند. لشکر او را محاصره مىکنند. گرد و غبار به آسمان مىرود و من چیز دیگرى نمىبینم. باید صبر کنم تا گرد و غبار فروکش کند.
امام حسین علیه السلام و یاران به کمک مسلم بن عوسجه مىشتابند. همه وارد این گرد و غبار مىشوند، هیچ چیز پیدا نیست. پس از لحظاتى، وسط میدان را مىبینم که بزرگ مردى بر روى خاک آرمیده، در حالى که صورت نورانیش از خون رنگین شده است و امام همراه حبیب بن مظاهر کنار او نشستهاند.
مسلم بن عوسجه چشمان خود را باز مىکند. سر او اکنون در سینۀ امام است. قطرههاى اشک، گونه امام را مىنوازد. سر به سوى آسمان مىگیرد و با خداى خویش سخن مىگوید.
حبیب بن مظاهر جلو مىآید. او مىداند که این رفیق قدیمى به زودى او را ترک خواهد کرد. براى همین به او مىگوید: «آیا وصیتّى دارى تا آن را انجام دهم؟»
مسلم بن عوسجه مىخندد. او دیگر توان حرکت ندارد. امّا گویى وصیتى دارد.
پس آخرین نیرو و توان خود را بر سر انگشتش جمع مىکند و به سوى امام حسین علیه السلام اشاره مىکند: «اى حبیب! وصیّت من این است که نگذارى این آقا، غریب و بىیاور بماند» .
اشک در چشمان حبیب حلقه مىزند و مىگوید: «به خداى کعبه قسم مىخورم که جانم را فدایش کنم» .
چشمان مسلم بن عوسجه آرام آرام بسته مىشود و در آغوشِ امام جان مىدهد.