مباحث اسلامی, مردان آسمانی, مناسبات

صبح عاشورا (جَوْن)

the_crying_of_angels_2_by_ghareb__wwwshiapicsir_20100203_1599192552

 

او جَوْن است، غلامِ ابوذر غِفٰارى که بعد از مرگ ابوذر، همواره در خدمت امام حسین علیه السلام بوده است.

او در اصل اهل سودان است و رنگ پوستش سیاه مى‌باشد. امام که دایماً اطراف اردوگاه را بررسى مى‌کند، این بار کنار میدان ایستاده است. جَوْن جلو مى‌آید و مى‌گوید:

– مولاى من، آیا اجازه مى‌دهید به میدان بروم. مى‌خواهم جانم را فداى شما کنم.

– اى جَوْن! خدا پاداش خیرت دهد. تو با ما آمدى، رنج این سفر را پذیرفتى، همراه و همدل ما بودى و سختى‌هاى زیادى نیز، کشیدى، امّا اکنون به تو رخصت بازگشت مى‌دهم. تو مى‌توانى بروى.

اشک در چشم جَون حلقه مى‌زند. شانه‌هایش مى‌لرزد و با صدایى لرزان مى‌گوید: «آقا، عزیز پیامبر، در شادى‌ها با شما بودم و اکنون در اوج سختى شما را تنها بگذارم!» .

امام شانه‌هاى او را مى‌نوازد و با لبخندى پر از محبّت اجازۀ میدان به او مى‌دهد.

جَوْن رو به امام مى‌کند و مى‌گوید: «آقا، دعا کن پس از شهادت، سپیدرو و خوشبو شوم» .

نمى‌دانم چه شده است که جَون این خواسته را از امام طلب مى‌کند. امّا هر چه هست این تنها خواستۀ اوست.

جَون به میدان مى‌رود. شمشیر مى‌زند و چنین مى‌خواند: «به زودى مى‌بینید که غلامِ سیاهِ حسین، چگونه مى‌جنگد و از فرزند پیامبر دفاع مى‌کند» . دستور مى‌رسد تا او را محاصره کنند. سپاه کوفه به پیش مى‌تازد و او شمشیر مى‌زند.

گرد و غبار به آسمان بلند شده، جَوْن بر روى خاک افتاده است. آخرین لحظه‌هاى عمر اوست. چشم‌هاى خود را بر هم مى‌نهد. او به یاد دارد که امام حسین علیه السلام بالاى سر شهدا مى‌رفت. با خود مى‌گوید آیا آقایم به بالین من نیز، خواهد آمد؟ نه، من لایق نیستم. من تنها غلامى سیاه هستم. حسین به بالین کسانى مى‌رود که از بزرگان و عزیزان هستند. منِ سیاه کجا و آنها کجا!

ناگهان صدایى آشنا مى‌شنود. دستى مهربان سر او را از زمین بلند مى‌کند. خداى من، این دست مهربان کیست که سر مرا به سینه گرفته است؟ بوى مولایم به مشامم مى‌رسد. یعنى مولایم آمده است؟ !

جَون با زحمت چشمانش را باز مى‌کند و مولایش حسین را مى‌بیند. خداى من! چه مى‌بینم؟ مولایم حسین آمده است.

او مات و مبهوت است. مى‌خواهد بلند شود و دو زانو در مقابل آقاى خود بنشیند، امّا نمى‌تواند. مى‌خواهد سخن بگوید، امّا نمى‌تواند. با چشم با مولایش سخن مى‌گوید. بعد از لحظاتى چشم فرو مى‌بندد و روحش پر مى‌کشد.

امام در اینجا به یاد خواستۀ او مى‌افتد. براى همین، دست به دعا برمى‌دارد: «بار خدایا! رویش را سفید، بویش را خوش و با خوبان محشورش نما» .

آرى! خداوند دعاى امام حسین علیه السلام را مستجاب مى‌کند و پس از چند روز وقتى بنى‌اسد براى دفن کردن شهدا به کربلا مى‌آیند، بدن او را مى‌یابند در حالى که خوشبوتر از همۀ گل‌هاست. او در بهشت، همنشین امام خواهد بود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *