همسفرم! آیا عابِس را مىشناسى؟
عابس نامهرسان مسلم بن عقیل بود. مسلم او را به مکّه فرستاد تا نامۀ مهمى را به امام حسین علیه السلام برساند.
کسانى که به امام حسین علیه السلام نامه نوشتند شمشیر در دست دارند و به خونش تشنه شدهاند.
عابِس نیز همچون دیگر دلاوران طاقت این همه نامردى و نیرنگ را ندارد. خدمت امام مىرسد: «مولاى من! در روى این زمین هیچ کس را به اندازۀ شما دوست ندارم. اگر چیزى عزیزتر از جان مىداشتم آن را فدایت مىکردم» . امام نگاهى به او مىاندازد. آرى! خدا چه یاران با وفایى به حسین داده است! عابِس، اجازۀ میدان مىگیرد و مىخواهد حرکت کند. پس با نگاهى دیگر به محبوب خود از او خداحافظى مىکند.
عابِس، شمشیر به دست وارد میدان مىشود و خشمگین و بىپروا به سوى دشمن مىتازد. رَبیع کسى است که در یکى از جنگها همرزم او بوده است. امّا اکنون به خاطر مال دنیا در سپاه کوفه است.
او فریاد مىزند: «اى مردم! این عابس است که به میدان آمده، من او را مىشناسم. این شیر شیران است. به نبرد او نروید که به خدا قسم هر کس مقابل او بایستد کشته خواهد شد» .
عابس در وسط میدان ایستاده است و مبارز مىطلبد: «آیا یک مرد در میان شما نیست که به جنگ من بیاید؟» . هیچ کس جواب نمىدهد. ترس وجود همه را فرا گرفته است.
عمرسعد عصبانى است. چرا یک نفر جواب نمىدهد؟ همه مىترسند، شیر شیران به میدان آمده است.
باز این صدا در دشت کربلا مىپیچد: «آیا یک نفر هست که با من مبارزه کند؟» .
عمرسعد این صحنه را مىبیند که چگونه ترس بر آن سپاه بزرگ سایه افکنده است. او به هر کسى که دستور مىدهد به میدان برود، کسى قبول نمىکند. پس با عصبانیت فریاد برمىآورد: «او را سنگ باران کنید» . سنگ از هر طرف مىبارد. امّا هیچ مبارزى به میدان نمىآید.
نامردها! چرا سنگ مىزنید. مگر شما براى جنگ نیامدهاید، پس چرا به میدان نمىآیید؟ آرى! شما حقیر هستید و باید حقیرتر بشوید.
نگاه کن! حماسهاى در حال شکلگیرى است.
عابس لباس رزم از بدن بیرون مىآورد و به گوشهاى پرتاب مىکند و فریاد مىزند: «اکنون به جنگم بیایید!» .
همه از کار عابس متعجّب مىشوند و عابس به سوى سپاه کوفه حمله مىبرد. به هر سو که هجوم مىبرد، همه فرار مىکنند. عدّۀ زیادى را به خاک سیاه مىنشاند.
دشمن فریاد مىزند: «محاصرهاش کنید، تیر بارانش کنید» . و به یکباره باران تیر و سنگ شروع به باریدن مىکند و حلقۀ محاصره تنگتر مىشود.
او همۀ تیرها را به جان و دل مىخرد. از سر تا پاى او خون مىچکد. اکنون او با پیکرى خونین در آغوش فرشتگان است!
آرى! او به آرزویش که شهادت است، مىرسد.