the_crying_of_angels_2_by_ghareb__wwwshiapicsir_20100203_1599192552

 

یَسار و سالم، دو غلام ابن‌زیاد به میدان آمده‌اند و مبارز مى‌طلبند.

کیست که به جنگ ما بیاید؟ حبیب و بُرَیر از جا برمى‌خیزند تا به جنگ آنها بروند. امّا امام، شانه‌هایشان را مى‌فشارد که بنشینند.

عبد اللّٰه کَلْبى همراه همسر خود، به کربلا آمده است. او وقتى که شنید کوفیان به جنگ امام حسین علیه السلام مى‌آیند، تصمیم گرفت براى یارى امام به کربلا بیاید. آرى! او همواره آرزوى جهاد با دشمنان دین را در دل داشت. اکنون روبه‌روى امام حسین علیه السلام ایستاده است و مى‌گوید: «مولاى من! اجازه بدهید تا به جنگ این نامردان بروم» .

امام به او نگاهى مى‌کند، پهلوانى را مى‌بیند با بازوانى قوى. درست است این پهلوان باید به جنگ آن دو نفر برود. لبخند بر لب‌هاى او مى‌نشیند و براى رسیدن به آرزوى خود در دفاع از حسین علیه السلام سوار بر اسب مى‌شود.

– تو کیستى؟ تو را نمى‌شناسیم.

– من عبد اللّٰه کلبى هستم!

– چرا حبیب و بُرَیر نیامدند؟ ما آنها را به مبارزه طلبیده بودیم.

ناگهان عبد اللّٰه کلبى شمشیر خود را به سوى یسار مى‌برد و در کارزارى سخت، او را به زمین مى‌افکند. سالم، فرصت را غنیمت شمرده به سوى عبد اللّٰه کلبى حمله‌ور مى‌شود. ناگهان شمشیرِ سالم فرود مى‌آید و انگشتان دست چپ عبد اللّٰه کلبى قطع مى‌شود.

یکباره عبد اللّٰه کلبى به خروش مى‌آید و با حمله‌اى سالم را هم به قتل مى‌رساند. اکنون او در میدان قدم مى‌زند و مبارز مى‌طلبد. امّا از لشکر کوفه کسى جواب او را نمى‌دهد.

نمى‌دانم چه مى‌شود که دلش هواى دیدن یار مى‌کند.

دست چپ او غرق به خون است. به سوى امام مى‌آید. لبخند رضایت امام را در چهرۀ آن حضرت مى‌بیند و دلش آرام مى‌گیرد. رو به دشمن مى‌کند و مى‌گوید: «من قدرتمندى توانا و جنگ‌جویى قوى هستم» . عمرسعد دستور مى‌دهد که این بار گروهى از سواران به سوى عبد اللّٰه کلبى حمله ببرند.

آنها نیز، چنین مى‌کنند. امّا برق شمشیر عبداللّٰه، همه را به خاک سیاه مى‌نشاند.

دیگر کسى جرأت ندارد به جنگ این شیر جوان بیاید. عمرسعد که کارزار را سخت مى‌بیند، دستور مى‌دهد تا حلقۀ محاصره را تنگ‌تر کنند و گروه گروه بر عبد اللّٰه کلبى حمله ببرند.

دل همسرش بى‌تاب مى‌شود. عمود خیمه‌اش را مى‌کند و به میدان مى‌رود. خود را به نزدیکى‌هاى عبد اللّٰه کلبى مى‌رساند و فریاد مى‌زند: «فدایت شوم، در راه حسین‌مبارزه کن! من نیز، هرگز تو را رها نمى‌کنم تا کنارت کشته شوم» . اى زنان دنیا! بیایید وفادارى را از این خانم یاد بگیرید! او وقتى مى‌فهمد که شوهرش در راه حق است، او را تشویق مى‌کند و تا پاى جان در کنار او مى‌ماند.

امام این صحنه را مى‌بیند و در حق همسر عبداللّٰه دعا مى‌کند و به او دستور مى‌دهد تا به خیمه‌ها برگردد.

همسر عبداللّٰه به خیمه باز مى‌گردد. امّا دلش در میدان کارزار و کنار شوهر است. سپاه کوفه هجوم مى‌آورند و گرد و غبار بلند مى‌شود، به طورى که دیگر چیزى را نمى‌بینم.

عبد اللّٰه کلبى کجاست؟ خداى من! او بى‌حرکت روى زمین افتاده است. به یقین روحش در بهشت جاودان، مهمان رسول خداست.

زنى سراسیمه به سوى میدان مى‌دود. او همسر عبد اللّٰه کلبى است که پیش از این شوهرش را تشویق مى‌کرد. او کنار پیکر بى‌جان عزیزش مى‌رود و زانو مى‌زند و سر همسر را به سینه مى‌گیرد.

خون از صورتش پاک مى‌کند و بر پیشانى مردانه‌اش بوسه مى‌زند؛ «بهشت گوارایت باشد» . اشک

از چشمان او مى‌ریزد و صداى گریه و مرثیه‌اش هر دلى را بى‌تاب مى‌کند.

این رسم عرب است که زنى را که مشغول عزادارى است نباید آزار داد. امّا عمرسعد مى‌ترسد که مرثیۀ این زن، دل‌هاى خفتۀ سپاه را بیدار کند. براى همین، به یکى از سربازان خود دستور مى‌دهد تا او را ساکت کند.

غلام شمر مى‌آید و عمود چوبى بر سر او فرود مى‌آورد. خون از سرِ او جارى مى‌شود و با خون صورت همسرش آمیخته مى‌گردد. خوشا به حال تو که تنها زن شهید در کربلا هستى! امّا به راستى، چقدر زنان جامعۀ من، تو را مى‌شناسند و از تو درس مى‌گیرند؟ کاش، همۀ زنان مسلمان نیز، همچون تو این‌گونه یار و مددکار شوهران خوب خود باشند. هر کجا که در تاریخ مردى درخشیده است، کنار او همسرى مهربان و فداکار بوده است.

عبد اللّٰه کلبى تنها شیر مرد صحراى کربلاست که کنار پیکر خونینش، پیکر همسرش نیز غرق در خون است. آن دو کبوتر با هم پرواز کردند و رفتند.

بیا و عشق را در صحراى کربلا نظاره‌گر باش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *