مباحث اسلامی

ورود به کربلا

the_crying_of_angels_2_by_ghareb__wwwshiapicsir_20100203_1599192552

امروز پنجشنبه دوم محرّم است و آفتاب سوزان صحرا بر همه جا مى‌تابد. سربازان حُرّ خسته شده‌اند و اصرار مى‌کنند تا فرمانده آنها امام را دستگیر کند و نزد ابن‌زیاد ببرد.

حُرّ با امام سخن مى‌گوید و از آن حضرت مى‌خواهد تا همراه او نزد ابن‌زیاد برود. امّا امام قبول نمى‌کند.

بعضى از سربازان حُرّ به او مى‌گویند: «دستور جنگ را بدهید» . ولى حُرّ آنها را به یاد پیمانى که با امام حسین علیه السلام بسته است، مى‌اندازد و مى‌گوید: «من پیمان خود را نمى‌شکنم» .

آنجا را نگاه کن! اسب سوارى، شتابان به این سو مى‌آید. او نزدیک مى‌شود و مى‌گوید که نامه‌اى از ابن‌زیاد براى حُرّ آورده است.

همه منتظرند. حالا دیگر از این سرگردانى نجات پیدا مى‌کنند. حُرّ نامه را مى‌گشاید: «از ابن‌زیاد به حُرّ، فرماندۀ سپاه کوفه: زمانى که این نامه به دست تو رسید سخت‌گیرى بر حسین و یارانش را آغاز کن. حسین را در بیابانى خشک و بى‌آب گرفتار ساز، تا جایى که هیچ پناهگاه و سنگرى نداشته باشد» . او نامه را نزد امام مى‌آورد و آن را مى‌خواند و مى‌گوید: «باید اینجا فرود آیید» . اینجا بیابانى خشک و بى‌آب است و صحرایى است صاف، مثل کف دست.

صداى گریۀ بچّه‌ها به گوش مى‌رسد. ترس و وحشت، در دل کودکان نشسته است. به راستى، آیا این رسم مهمان نوازى است؟ امام نگاهى به بچّه‌ها مى‌اندازد. نمى‌دانم چه مى‌شود که دل دریایى امام، منقلب شده و اشک در چشمان او حلقه مى‌زند.

آن حضرت به آسمان نگاهى مى‌کند و به خداى خود عرض مى‌نماید: «بار خدایا! ما خاندان پیامبر تو هستیم که از شهر جدّ خویش آواره گشته‌ایم و اسیر ظلم و ستم بنى‌امیّه شده‌ایم. بار خدایا! ما را در مقابل دشمنانمان یارى نما» . امام به حُرّ مى‌فرماید: «پس بگذار در سرزمین نینوا فرود آییم» . گویا ما فاصله‌اى تا منزلگاه نینوا نداریم. امام دوست دارد در آنجا منزل کند، امّا حُرّ قبول نمى‌کند و مى‌گوید: «من نمى‌توانم اجازه این کار را بدهم. ابن‌زیاد براى من جاسوس گذاشته است و باید به گفتۀ او عمل کنم» . امام به حُرّ مى‌گوید: «ما مى‌خواهیم کمى جلوتر برویم» . حُرّ با خود فکر مى‌کند که ابن‌زیاد دستور داده که من حسین علیه السلام را در صحراى خشک و بى‌آب فرود آورم. حال چه فرق مى‌کند حسین علیه السلام اینجا فرود آید یا قدرى جلوتر.

کاروان به راه مى‌افتد و لشکر حُرّ دنبال ما مى‌آیند. ما از کنار منزلگاه «نینوا» عبور مى‌کنیم.

کاش مى‌شد در اینجا منزل مى‌کردیم. اینجا، آب فراوانى است و درختان خرما سر به فلک کشیده‌اند. امّا به اجبار باید از این «نینوا» گذشت و رفت. همه مضطرب و نگران هستند که سرانجام چه خواهد شد.

بعد از مدّتى، حُرّ نزد امام مى‌آید و مى‌گوید:

– اى حسین! اینجا باید توقّف کنى.

– چرا؟

– چون اگر کمى جلوتر بروى به رود فرات مى‌رسى. من باید تو را در جایى که از آب فاصله داشته باشد فرود آورم. این دستور ابن‌زیاد است.

نگاه کن! سپاه حُرّ راه را بر کاروان مى‌بندد. امام نگاهى به اطرافیان خود مى‌کند:

– نام این سرزمین چیست؟

– کربلا.

نمى‌دانم چه مى‌شود؟ امام تا نام کربلا را مى‌شنود بى‌اختیار اشک مى‌ریزد و مى‌گوید:

«مشتى از خاک این صحرا را به من بدهید» . آیا مى‌دانید امام خاک را براى چه مى‌خواهد؟ امام این خاک را مى‌بوید و آن‌گاه مى‌فرماید:

«اینجا همان جایى است که رسول خدا صلى الله علیه و آله درباره آن به من خبر داده است. یارانم! اینجا منزل کنید که اینجا همان جایى است که خون ما ریخته خواهد شد» . آرى! اینجا منزلگاه ابدى و سرزمین موعود است. آن‌گاه امام خاطره‌اى را براى یاران خود تعریف مى‌کند. آیا تو هم مى‌خواهى این خاطره را بشنوى؟

امام مى‌فرماید: «یاران من! با پدر خویش براى جنگ با لشکر معاویه به سوى صفیّن مى‌رفتیم، تا اینکه گذر ما به این سرزمین افتاد. من دیدم که اشک در چشمان پدرم نشست و از یاران خود پرسید که نام این سرزمین چیست؟ وقتى نام کربلا را شنید فرمود: اینجا همان جایى است که خون آنها ریخته خواهد شد. زمانى فرا مى‌رسد که گروهى از خاندان پیامبر در اینجا منزل مى‌کنند و در اینجا به شهادت مى‌رسند» .

اینجا کربلاست و آفتاب گرم است و سوزان!

به ابن‌زیاد خبر داده‌اند که امام حسین علیه السلام در صحراى کربلا منزل کرده است. همچنین شنیده است که حُرّ، شایسته فرماندهى سپاه بزرگ کوفه نیست، چرا که او با امام حسین علیه السلام مدارا کرده است. او با خبر شده که حُرّ، دستور داده همۀ سپاه او پشت سر امام حسین علیه السلام نماز بخوانند و خودش هم در صف اوّل به نماز ایستاده است. این فرمانده هرگز نمى‌تواند براى جنگ با امام حسین علیه السلام گزینۀ مناسبى باشد.

از طرف دیگر، ابن‌زیاد خیال مى‌کند اگر امام حسین علیه السلام از یارى کردن مردم کوفه ناامید شود، با یزید بیعت مى‌کند. پس نامه‌اى براى امام مى‌نویسد و به کربلا مى‌فرستد.

نگاه کن! اسب سوارى از دور مى‌آید. او فرستادۀ ابن‌زیاد است و با شتاب نزد حُرّ مى‌رود و مى‌گوید: «اى حُرّ! این نامۀ ابن‌زیاد است که براى حسین نوشته است» .

حُرّ نامه را مى‌گیرد و نزد امام مى‌آید و به ایشان تحویل مى‌دهد. امام نامه را مى‌خواند: «از امیر کوفه به حسین: به من خبر رسیده است که در سرزمین کربلا فرود آمده‌اى. بدان که یزید دستور داده است که اگر با او بیعت نکنى هر چه سریع‌تر تو را به خدایت ملحق سازم» . امام بعد از خواندن نامه مى‌فرماید: «آنها که خشم خدا را براى خود خریدند، هرگز سعادتمند نخواهند شد» . پیک ابن‌زیاد به امام مى‌گوید: «من مأموریّت دارم تا جواب شما را براى ابن‌زیاد ببرم» . امام مى‌فرماید: «من جوابى ندارم جز اینکه ابن‌زیاد بداند عذاب بزرگى در انتظار او خواهد بود» . فرستادۀ ابن‌زیاد سوار بر اسب، به سوى کوفه مى‌تازد. به راستى، چه سرنوشتى در انتظار است؟ وقتى ابن‌زیاد این پیام را بشنود چه خواهد کرد؟

فرستادۀ ابن‌زیاد به سرعت خود را به قصر مى‌رساند و به ابن‌زیاد گزارش مى‌دهد که امام حسین علیه السلام اهل سازش و بیعت با یزید نیست.

ابن‌زیاد بسیار عصبانى مى‌شود و به این نتیجه مى‌رسد که اکنون تنها راه باقى مانده، جنگیدن است. او به فکر آن است که فرماندۀ جدیدى براى سپاه خود پیدا کند.

به راستى، چه کسى انتخاب خواهد شد تا این مأموریّت مهم را، به دلخواه آنها انجام دهد؟ همه فرماندهان کوفه نزد ابن‌زیاد نشسته‌اند. او به آنها نگاه مى‌کند و فکر مى‌کند. هیچ کس جرأت ندارد چیزى بگوید. او سرانجام مى‌گوید: «حسین به کربلا آمده‌است. کدامیک از شما حاضر است به جنگ با او برود؟» . همه، سرهایشان را پایین مى‌اندازند. جنگ با حسین؟ هیچ کس جواب نمى‌دهد. ابن‌زیاد بار دیگر مى‌گوید: «هر کس از شما به جنگ با حسین برود من حکومت هر شهرى را که بخواهد به او مى‌دهم» .

باز هم جوابى نمى‌شنود. جنگیدن با تنها یادگار پیامبر، تصمیم ساده‌اى نیست. قلب عمرسعد مى‌لرزد. نکند ابن‌زیاد او را به این کار مأمور کند. ناگهان ابن‌زیاد عمرسعد را مورد خطاب قرار مى‌دهد:

– اى عمرسعد! تو باید براى جنگ با حسین بروى!

– قربانت شوم، خودت دستور دادى تا من به رى بروم.

– آرى! امّا در حال حاضر جنگ با حسین براى ما مهم‌تر از رى است. وقتى که کار حسین را تمام کردى مى‌توانى به رى بروى.

– اى امیر! کاش مرا از جنگ با حسین معاف مى‌کردى.

– بسیار خوب، مى‌توانى به کربلا نروى. من شخص دیگرى را براى جنگ با حسین مى‌فرستم. ولى تو هم دیگر به فکر حکومت رى نباش! در درون عمرسعد آشوبى برپا مى‌شود. او خود را براى حکومت رى آماده کرده بود. امّا حالا همه چیز رو به نابودى است. او کدام راه را باید انتخاب کند: جنگ با حسین و به دست آوردن حکومت رى، یا سرپیچى از نبرد با حسین و از دست دادن حکومت.

البته خوب است بدانى که منظور از حکومت رى، حکومت بر تمامى مناطق مرکزى سرزمین ایران است. منطقۀ مرکزى ایران، زیر نظر حکومت کوفه است و امیر کوفه براى این منطقه، امیر مشخّص مى‌کند و دل کندن از کشورى همچون ایران نیز، کار آسانى نیست! به همین جهت، عمرسعد به ابن‌زیاد مى‌گوید: «یک روز به من فرصت بده تا فکر کنم» . ابن‌زیاد لبخند مى‌زند و با درخواست عمرسعد موافقت مى‌کند.

عمرسعد با دلى پر از غوغا به خانه‌اش مى‌رود. از یک طرف مى‌داند که جنگ با امام حسین علیه السلام چیزى جز آتش جهنّم براى او نخواهد داشت، امّا از طرف دیگر، عشق به ریاست دنیا او را وسوسه مى‌کند.

به راستى، عمرسعد کدام یک از این دو را انتخاب خواهد کرد؟ آیا در این لحظۀ حسّاس تاریخ، عشق به ریاست پیروز خواهد شد یا وجدان؟

او در حیاط خانه‌اش قدم مى‌زند و با خود مى‌گوید: «خدایا، چه کنم؟ کدام راه را انتخاب کنم؟ اى حسین، آخر این چه وقت آمدن به کوفه بود؟ چند روز دیگر صبر مى‌کردى تا من از کوفه مى‌رفتم، آن وقت مى‌آمدى. امّا چه کنم که راه ریاست و حکومت بر ایران از کربلا مى‌گذرد. اگر ایران را بخواهم باید به کربلا بروم و با حسین بجنگم. اگر بهشت را بخواهم باید از آرزوى حکومت ایران چشم بپوشم» .

نگاه کن! همۀ دوستان عمرسعد براى مشورت دعوت شده‌اند. آیا آن جوان را مى‌شناسى که زودتر از همه به خانۀ عمرسعد آمده است؟ اسم او حَمزه است. او پسرِ خواهرِ عمرسعد است.

عمرسعد جریان را براى دوستان خود تعریف مى‌کند و از آنها مى‌خواهد تا او را راهنمایى کنند. اوّلین کسى که سخن مى‌گوید پسر خواهر اوست که مى‌گوید: «تو را به خدا قسم مى‌دهم مبادا به جنگ با حسین بروى. با این کار گناه بزرگى را مرتکب مى‌شوى. مبادا فریفتۀ حکومت چند روزۀ دنیا بشوى. بترس از اینکه در روز قیامت به دیدار خدا بروى در حالى که گناه کشتن حسین به گردن تو باشد» . عمرسعد این سخن را مى‌پسندد و مى‌گوید: «اى پسر خواهرم! من که سخن ابن‌زیاد را قبول نکردم. اینکه گفتم به من یک روز مهلت بده براى این بود که از این کار شانه خالى کنم» .

دوست قدیمى‌اش ابن یَسار نیز، مى‌گوید: «اى عمرسعد! خدا به تو خیر دهد. کار درستى کردى که سخن ابن‌زیاد را قبول نکردى» . همۀ کسانى که در خانۀ عمرسعد هستند او را از جنگ با امام حسین علیه السلام بر حذر مى‌دارند.

کم کم مهمانان خانۀ او را ترک مى‌کنند و از اینکه عمرسعد سخن آنها را قبول کرده است، خوشحال هستند.

شب فرا مى‌رسد. همه مردم شهر در خواب‌اند؛ امّا خواب به چشم عمرسعد نمى‌رود و در حیاط خانه راه مى‌رود و با خود سخن مى‌گوید: «خدایا، با عشق حکومت رى چه کنم؟» و گاه خود را در جایگاه امیرى مى‌بیند که دور تا دور او، سکّه‌هاى سرخ طلا برق مى‌زند.

او در خیال خود مى‌بیند که مردم ایران او را امیر خطاب مى‌کنند و در مقابلش کمر خم مى‌کنند. امّا اگر به کربلا نرود باید تا آخر عمر در خانه بنشیند.

به راستى، من چگونه مخارج زندگى خود را تأمین کنم؟ آیا خدا راضى است که زن و بچۀ من گرسنه باشند؟ آیا من نباید به فکر آیندۀ زن و بچّۀ خود باشم.

آرى! شیطان صحنۀ فقر را این‌گونه برایش مجسّم مى‌کند که اگر تو به کربلا نروى باید براى نان شبِ زن و بچه‌ات، منتظر صدقۀ مردم باشى.

عمرسعد یک لحظه هم آرام و قرار ندارد. مدام از این طرف حیاط به آن طرف مى‌رود. بیا قدرى نزدیک‌تر برویم و ببینیم با خود چه مى‌گوید: أترکُ مُلْکَ الریّ والریّ رغبهٌ أمْ ارجعُ مذموماً بقَتلِ الحسینِ

او هم سرذوق آمده و براى خود شعر مى‌گوید. او مى‌گوید: «نمى‌دانم آیا حکومت رى را رها کنم یا به جنگ با حسین‌بروم؟ مى‌دانم که در جنگ با حسین آتش جهنّم در انتظار من است. امّا چه کنم که حکومت رى تمام عشق من است» . عمرسعد تو مى‌توانى بعداً توبه کنى. مگر نمى‌دانى که خدا توبه کنندگان را دوست دارد، آرى! این سخنان شیطان است.

گوش کن! اکنون عمرسعد با خود چنین مى‌گوید: «اگر جهنّم راست باشد، من دو سال دیگر توبه مى‌کنم و خداوند مهربان و بخشنده است و اگر هم جهنّم دروغ باشد من به آرزوى بزرگ خود رسیده‌ام» . عمرسعد سرانجام به این نتیجه مى‌رسد که به کربلا برود، اما با حسین جنگ نکند. او به خود مى‌گوید که اگر تو به کربلا بروى بهتر از این است که افراد جنایت‌کار بروند. تو به کربلا مى‌روى ولى با حسین درگیر نمى‌شوى. تو با او سخن مى‌گویى و در نهایت، او را با ابن‌زیاد آشتى مى‌دهى. تو تلاش مى‌کنى تا جان حسین را نجات دهى. همراه سپاه مى‌روى ولى هرگز دستور حمله را نمى‌دهى. به این ترتیب هم ناجى جان حسین مى‌شوى و هم به حکومت رى مى‌رسى!

آرى! وقتى حسین ببیند که دیگر در کوفه یار و یاورى ندارد، حتماً سازش مى‌کند. او به خاطر زن و بچه‌اش هم که شده، صلح مى‌کند. مگر او برادر حسن نیست؟ چطور او با معاویه صلح کرد، پس حسین هم با یزید صلح خواهد کرد و خود و خانواده‌اش را به کشتن نخواهد داد.

هوا کم‌کم روشن مى‌شود و عمرسعد که با پیدا کردن این راه حلّ، اندکى آرام شده است به خواب مى‌رود.

آفتاب بالا آمده است و سربازان ابن‌زیاد پشت درِ خانۀ عمرسعد آمده‌اند.

صداى شیهۀ اسب‌ها، عمرسعد را از خواب بیدار مى‌کند. با دلهره در را باز مى‌کند:

– چه خبر شده است؟ اینجا چه مى‌خواهید؟

– ابن زیاد تو را مى‌خواند.

عمرسعد، از جا برمى‌خیزد و به سوى قصر حرکت مى‌کند. وقتى وارد قصر مى‌شود به ابن‌زیاد سلام مى‌کند و مى‌گوید: «اى امیر، من آماده‌ام که به سوى کربلا بروم و فرماندهى لشکر تو را به عهده بگیرم» . ابن‌زیاد خوشحال مى‌شود و دستور مى‌دهد تا حکم فرماندهى کلّ سپاه براى او نوشته شود.

عمرسعد حکم را مى‌گیرد و با غرور تمام مى‌نشیند. ابن‌زیاد با زیرکى نگاهى به عمرسعد مى‌کند و مى‌فهمد که او هنوز خود را براى کشتن حسین آماده نکرده است. براى همین، به او مى‌گوید: «اى عمرسعد، تو وظیفه دارى لشکر کوفه را به کربلا ببرى و حسین را به قتل برسانى» .

عمرسعد لحظه‌اى به فکر فرو مى‌رود. گویا بار دیگر تردید به سراغش مى‌آید. برود یا نرود؟ او با خود مى‌گوید: «اگر من موفق شوم و حسین را راضى کنم که صلح کند، آن وقت آیا ابن‌زیاد به این کار راضى خواهد شد؟» .

ابن‌زیاد فریاد مى‌زند: «اى عمرسعد! من تو را فرماندۀ کل سپاه کردم، پس آگاه باش اگر از جنگ با حسین خوددارى کنى گردن تو را مى‌زنم و خانه‌ات را خراب مى‌کنم» . عمرسعد با شنیدن این سخن، بر خود مى‌لرزد. تا دیروز آزاد بود که یا به جنگ حسین برود و یا به گوشۀ خانه‌اش پناه ببرد. امّا امروز ابن‌زیاد او را به مرگ تهدید مى‌کند.

اکنون او بین دو راهى سخت‌ترى مانده است، یا مرگ یا جنگ با حسین. او با خود مى‌گوید:

«کاش، همان دیروز از خیر حکومت رى مى‌گذشتم» . اکنون از مرگ سخن به میان آمده است!

چهرۀ عمرسعد زرد شده است و با صدایى لرزان مى‌گوید: «اى امیر! سرت سلامت، من به زودى به سوى کربلا حرکت مى‌کنم» . او دیگر چاره‌اى جز این ندارد. او باید براى جنگ، به کربلا برود.

– آقاى نویسنده، نگاه کن! عمرسعد از قصر بیرون مى‌رود. بیا ما هم همراه عمرسعد برویم و ببینیم که او مى‌خواهد چه کند.

– صبر کن، من اینجا کارى دارم.

– چه کارى؟

– من مى‌خواهم سؤالى از ابن‌زیاد بپرسم. به راستى چرا او عمرسعد را براى فرماندهى انتخاب کرد.

من جلو مى‌روم و سوال خود را از ابن‌زیاد مى‌پرسم.

ابن‌زیاد نگاهى به من مى‌کند و مى‌گوید: «امروز به کسى نیاز دارم که با اسم خدا و دین، مردم را به جنگ با حسین تشویق کند. قدرى صبر کن! آن وقت خواهى دید که عمرسعد به جوانان خواهد گفت که براى رسیدن به بهشت، حسین را بکشید. فقط عمرسعد است که مى‌تواند کشتن حسین را مایۀ نجات اسلام معرفى کند» .

صداى خندۀ ابن‌زیاد در فضا مى‌پیچد. به راستى، ابن‌زیاد چه حیله گر ماهرى است.

مى‌دانم که مى‌خواهى در مورد سوابق عمرسعد اطلاعات بیشترى داشته باشى؟

عمرسعد در کوفه، به دانشمندى وارسته مشهور بوده است. او اهل مدینه و خویشاوند خاندان قریش است، یعنى در میان مردم، به عنوان یکى از خویشاوندان امام حسین علیه السلام معروف شده است. چرا که امام حسین علیه السلام و عمرسعد هر دو از نسل عبد مناف ( پدر بزرگ پیامبر) هستند. شاید برایت جالب باشد که بدانى حکومت بنى‌اُمیّه براى شهرت و محبوبیّت عمرسعد، تلاش زیادى کرد و با تبلیغات زیاد باعث شده تا عمرسعد در میان مردم مقام و منزلتى شایسته پیدا کند.

ابن‌زیاد وقتى به کوفه آمد و مسلم را شهید کرد به عمرسعد وعدۀ حکومت رى را داد و حتّى حکم حکومتى هم براى او نوشت. زیرا مى‌دانست که این زاهد دروغین، عاشق ریاست دنیاست.

عمرسعد به این دلیل سالیان سال در مسجد و محراب بود که مى‌خواست بین مردم، شهرت و احترامى کسب کند. اکنون به او حکومت منطقۀ مرکزى ایران پیشنهاد مى‌شود که او در خواب هم، چنین چیزى را نمى‌دید.

عمرسعد، حسابى سرمست حکومت رى شده و آماده است تا به سوى قبلۀ عشق خود حرکت کند. امّا حکومت رى در واقع طعمه‌اى بود براى شکار عمرسعد! اگر عشق رى و حکومتش نبود، هرگز عمرسعد به جنگ امام حسین علیه السلام نمى‌رفت.

راه بهشت از کربلا مى‌گذرد! مردم بشتابید! اگر مى‌خواهید خدا را از خود راضى کنید. اگر مى‌خواهید از اسلام دفاع کنید برخیزید و با حسین بجنگید. حسین از دین اسلام منحرف شده است. او مى‌خواهد در جامعه اسلامى، آشوب به پا کند. او با خلیفه پیامبر سر جنگ دارد.

این صداى عمرسعد است که به گوش مى‌رسد. او در حالى که بر اسب خود سوار است و گروه زیادى از سربازان همراه او هستند، مردم را تشویق مى‌کند تا به کربلا بروند. اى مردم، گوش کنید! حسین از دین جدّ خود خارج شده و جنگ با او واجب است. هر کس مى‌خواهد که بهشت را براى خود بخرد، به جنگ حسین بیاید. هر مسلمانى وظیفه دارد براى حفظ اسلام، شمشیر به دست گیرد و به جنگ با حسین بیابد.

اى مردم! به هوش باشید! همه امّت اسلامى با یزید، خلیفۀ پیامبر بیعت کرده‌اند. حسین مى‌خواهد وحدت جامعه اسلامى را بر هم بزند. امروز جنگ با حسین از بزرگ‌ترین واجبات است.

مردم! مگر پیامبر نفرموده است که هر کس در امّت اسلامى تفرقه ایجاد کند با شمشیر او را بکشید؟

آرى! خود پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است: «هر گاه امّت من بر حکومت فردى توافق کردند، همه باید از آن فرد اطاعت کنند و هر کس که مخالفت کرد باید کشته شود» . همسفر خوبم! دروغ بستن به پیامبر کارى ندارد. اگر کسى عاشق دنیا و ریاست باشد به راحتى دروغ مى‌گوید.

حتماً شنیده‌اى که پیامبر صلى الله علیه و آله خبر داده است که بعد از من، دروغ‌هاى زیادى را به من نسبت خواهند داد. پیامبر صلى الله علیه و آله در سخنان خود به این نکته اشاره کرده‌اند که روزى فرزندم حسین، به صحراى کربلا مى‌رود و مردم براى کشتن او جمع مى‌شوند. پس هرکس که آن روز را درک کند، باید به یارى حسینم برود. اگر ما خودمان را جاى آن جوانانى بگذاریم که همیشه عمرسعد را به عنوان یک دین‌شناس وارسته مى‌شناختند، چه مى‌کردیم؟ آیا مى‌دانید که ما باید از این جریان، چه درسى بگیریم؟

آخر تا به کى مى‌خواهیم فقط براى امام حسین علیه السلام گریه کنیم، امّا از نهضت عاشورا درس نگیریم؟ ما باید به هوش باشیم، همواره افرادى مانند عمرسعد هستند که براى رسیدن به دنیا و ریاست شیرین دنیا، دین را دست‌مایه مى‌کنند.

نگاه کن! مردمى که سخنان عمرسعد را شنیدند، باور کردند که امام حسین علیه السلام از دین خارج شده است. آیا گناه آنهایى که به خاطر سخن عمرسعد شمشیر به دست گرفتند و در لشکر او حاضر شدند، به گردن این دانشمند خودفروخته نیست؟ آیا مى‌دانى چند نفر در همین روز اوّل در لشکر عمرسعد جمع شدند؟

چهار هزار نفر!

این چهار هزار نفر همان کسانى هستند که چند روز پیش براى امام حسین علیه السلام نامه نوشته بودند که به کوفه بیاید. آنها اعتقاد داشتند که فقط او شایستۀ مقام خلافت است. امّا امروز باور کرده‌اند که آن حضرت از دین خدا خارج شده است.

خبر فرماندهى عمرسعد به گوش دوستانش مى‌رسد. آنها تعجّب مى‌کنند. یکى از آنها به نام ابن‌یَسار به سوى عمرسعد مى‌رود تا با او سخن بگوید، ولى عمرسعد روى خود را برمى‌گرداند. او دیگر حاضر نیست با دوست قدیمى خود سخن بگوید. او اکنون فرماندۀ کلّ سپاه شده است و دیگر دوستان قدیمى به درد او نمى‌خورند.

خبر به ابن‌زیاد مى‌رسد که چهار هزار نفر آماده‌اند تا همراه عمرسعد به کربلا بروند. او باور نمى‌کند که کلام عمرسعد تا این اندازه در دل مردم کوفه اثر کرده باشد. براى همین، دستور مى‌دهد تا مقدار زیادى سکۀ طلا به عنوان جایزۀ حکومتى، به عمرسعد پرداخت شود. وقتى چشم عمرسعد به این سکّه‌هاى سرخ مى‌افتد، دیگر هرگونه شک را از دل خود بیرون مى‌کند و به عشق سکّه‌هاى طلا و حکومت رى، فرمان حرکت سپاه به سوى کربلا را صادر مى‌کند.

روز جمعه سوم محرم است و لشکر عمرسعد به سوى کربلا حرکت مى‌کند. گرد و غبار به هوا برخاسته است و شیهۀ اسب و قهقهۀ سربازان به گوش مى‌رسد. همه براى به دست آوردن بهشتى که عمرسعد به آنها وعده داده است، به پیش مى‌تازند.

اکنون دیگر سپاه کوفه به نزدیکى‌هاى کربلا رسیده است. نگاه کن! عدّۀ زیادى چهره‌هاى خود را مى‌پوشانند، به‌طورى‌که هرگز نمى‌توان آنها را شناخت. چهرۀ یکى از آنها یک لحظه نمایان مى‌شود. امّا دوباره به سرعت صورتش را مى‌پوشاند. همسفر! او را شناختى یا نه؟

او عُرْوه نام دارد و یکى از کسانى است که براى امام حسین علیه السلام نامه نوشته است. تازه مى‌فهمم که تمام اینهایى که صورت‌هاى خود را پوشانده‌اند، همان کسانى هستند که امام حسین علیه السلام را به کوفه دعوت کرده‌اند و اکنون به جنگ مهمان خود آمده‌اند. آخر ساده‌لوحى و نادانى تا چه اندازه؟ یک بار بهشت را در اطاعت امام حسین علیه السلام مى‌بینند و یک بار در قتل آن حضرت.

عمرسعد به اردوگاه حُرّ وارد مى‌شود و حکم ابن‌زیاد را به او نشان مى‌دهد. حُرّ مى‌فهمد که از این لحظه به بعد، عمرسعد فرمانده است و خود او و سپاهش باید به دستورهاى عمرسعد عمل کنند.

در کربلا پنج هزار نیرو جمع شده‌اند و همه منتظر دستور عمرسعد هستند. عمرسعد دستور مى‌دهد تا عُرْوه نزد او بیاید.

او نگاهى به عُرْوه مى‌کند و مى‌گوید: «اى عُرْوه، اکنون نزد حسین‌مى‌روى و از او سؤال مى‌کنى که براى چه به این سرزمین آمده است؟» . عُرْوه نگاهى به عمرسعد مى‌کند و مى‌گوید:

«اى عمرسعد، شخص دیگرى را براى این مأموریّت انتخاب کن. زیرا من خودم براى حسین نامه نوشته‌ام. پس وقتى این سؤال را از حسین بکنم، او خواهد گفت که خود تو مرا به کوفه دعوت کردى» .

عمرسعد قدرى فکر مى‌کند و مى‌بیند که عُرْوه راست مى‌گوید. امّا هر کدام از نیروهاى خود را که صدا مى‌زند آنها هم همین را مى‌گویند. باید کسى را پیدا کنیم که به حسین نامه‌اى ننوشته باشد. آیا در این لشکر، کسى پیدا خواهد شد که امام حسین علیه السلام را دعوت نکرده باشد؟

همۀ سرها پایین است. آنها با خود فکر مى‌کنند و نداى وجدان خود را مى‌شنوند: «حسین مهمان ما است. مهمان احترام دارد. چرا ما به جنگ مهمان خود آمده‌ایم؟»

سکوتى پر معنا، بر لشکر عمرسعد حکم‌فرماست.

تو مى‌توانى تردید را در چهرۀ آنها بخوانى. درست است که عمرسعد توانسته بود با نیرنگ و فریب این جماعت را با خود به کربلا بیاورد، امّا اکنون وجدان اینها بیدار شده است.

ناگهان صدایى از عقب لشکر توجّه همه را به خود جلب مى‌کند: «من نزد حسین مى‌روم و اگر بخواهى او را مى‌کشم» . او کیست که چنین با گستاخى سخن مى‌گوید؟

اسم او کثیر است. نزدیک مى‌آید. عمرسعد با دیدن کثیر، خیلى خوشحال مى‌شود. او به امام حسین علیه السلام نامه ننوشته و از روز اوّل، از طرف‌داران یزید بوده است.

عمرسعد به او مى‌گوید: «اى کثیر! پیش حسین برو و پیام مرا به او برسان» . کثیر، حرکت مى‌کند و به سوى امام حسین علیه السلام مى‌آید.

یاران امام حسین علیه السلام ( که تعدادشان به صد نفر هم نمى‌رسد) ، کاملاً آماده و مسلّح ایستاده‌اند. آنها گرداگرد امام حسین علیه السلام را گرفته‌اند و آماده‌اند تا جان خود را فداى امام کنند.

کثیر، نزدیک خیمه‌ها مى‌شود و فریاد مى‌زند: «با حسین گفت‌وگویى دارم» . ناگهان ابوثُمامه که یکى از یاران باوفاى امام است او را مى‌شناسد و به دوستان خود مى‌گوید: «من او را مى‌شناسم، مواظب باشید، او بدترین مرد روى زمین است» . ابوثمامه جلو مى‌آید و به او مى‌گوید:

– اینجا چه مى‌خواهى؟

– من فرستادۀ عمرسعد هستم و مأموریّت دارم تا پیامى را به حسین برسانم.

– اشکالى ندارد، تو مى‌توانى نزد امام بروى. امّا باید شمشیرت را به من بدهى.

– به خدا قسم هرگز این کار را نمى‌کنم.

– پس با هم خدمت امام مى‌رویم. ولى من دستم را روى شمشیر تو مى‌گیرم.

– هرگز، هرگز نمى‌گذارم چنین کارى بکنى.

– پس پیام خود را به من بگو تا من به امام بگویم و برایت جواب بیاورم.

– نه، من خودم باید پیام را برسانم.

اینجاست که ابوثمامه به یاران امام اشاره مى‌کند و آنها راه را بر کثیر مى‌بندند و او مجبور مى‌شود به سوى عمرسعد بازگردد. تاریخ به زیرکى ابوثمامه آفرین مى‌گوید.

عمرسعد به این فکر است که چه کسى را نزد امام حسین علیه السلام بفرستد.

اطرافیان به طرف حُزِیْمه اشاره مى‌کنند. حُزِیْمه، روبه‌روى عمرسعد مى‌ایستد. عمرسعد به او مى‌گوید: «تو باید نزد حسین بروى و پیام مرا به او برسانى» .

حُزِیْمه حرکت مى‌کند و به سوى خیمۀ امام حسین علیه السلام مى‌آید. نمى‌دانم چه مى‌شود که امام به یاران خود دستور مى‌دهد تا مانع آمدن او به خیمه‌اش نشوند.

او مى‌آید و در مقابل امام حسین علیه السلام قرار مى‌گیرد. تا چشم حُزِیْمه به چشم امام مى‌افتد طوفانى در وجودش برپا مى‌شود.

زانوهاى حُزِیْمه مى‌لرزد و اشک در چشمش حلقه مى‌زند. اکنون لحظۀ دلباختگى است.

او گمشدۀ خود را پیدا کرده است.

او در مقابل امام، بر روى خاک مى‌افتد.

اى حسین! تو با دل‌ها چه مى‌کنى. این نگاه چه بود که مرا این‌گونه بى‌قرار تو کرد؟

امام خم مى‌شود و شانه‌هاى حُزِیْمه را مى‌فشارد. بازوى او را مى‌گیرد تا برخیزد. او اکنون در آغوش امام زمان خویش است. گریه به او امان نمى‌دهد. آیا مرا مى‌بخشى؟ من شرمسار هستم. من آمده بودم تا با شما بجنگم.

امام لبخندى بر لب دارد و حُزِیْمه با همین لبخند همه چیز را مى‌فهمد. آرى! امام او را قبول کرده است.

لشکر کوفه منتظر حُزِیْمه است. امّا او مى‌رود و در مقابل سپاه کوفه مى‌ایستد و با صداى بلند مى‌گوید: «کیست که بهشت را رها کند و به جهنّم راضى شود؟ حسین علیه السلام بهشت گمشدۀ من است» .

در لشکر کوفه غوغایى به پا مى‌شود. به عمرسعد خبر مى‌رسد که حُزِیْمه حسینى شده و نباید دیگر منتظر آمدن او باشد. خوشا به حال تو! اى حُزِیْمه که با یک نگاه چنین سعادتمند شدى. تو که لحظه‌اى قبل در صف دشمنان امام بودى، چگونه شد که یک باره حسینى شدى؟

تو براى همۀ آن پنج هزار نفرى که در مقابل امام حسین علیه السلام ایستاده‌اند، حجّت را تمام کردى و آنها نزد خدا هیچ بهانه‌اى نخواهند داشت. زیرا آنها هم مى‌توانستند راه حق را انتخاب کنند.

عمرسعد از اینکه فرستادۀ او به امام ملحق شده، بسیار ناراحت است. در همۀ لشکر به دنبال کسى مى‌گردند که به امام حسین علیه السلام نامه ننوشته باشد و فریاد مى‌زنند: «آیا کسى هست که به حسین نامه ننوشته باشد؟» .

همۀ سرها پایین است. امّا ناگهان صدایى در فضا مى‌پیچد: «من! من به حسین نامه ننوشته‌ام» .

آیا او را مى‌شناسى؟ او قُرَّه است. عمرسعد مى‌گوید: «هم اکنون نزد حسین علیه السلام برو و پیام مرا به او برسان» . قُرَّه حرکت مى‌کند و نزدیک مى‌شود. امام حسین علیه السلام به یاران خود مى‌گوید: «آیا کسى او را مى‌شناسد؟» حَبیب بن مظاهر مى‌گوید: «آرى، من او را مى‌شناسم، من با او آشنا و دوست بودم. من از او جز خوبى ندیده‌ام. تعجّب مى‌کنم که چگونه در لشکر عمرسعد حاضر شده است» . حبیب بن مظاهر جلو مى‌رود و پس از دادن سلام با هم خدمت امام مى‌رسند. قُرّه خدمت امام سلام مى‌کند و مى‌گوید: «عمرسعد مرا فرستاده است تا از شما سؤال کنم که براى چه به اینجا آمده‌اید؟»

امام در جواب مى‌گوید: «مردم کوفه به من نامه نوشتند و از من خواستند تا به اینجا بیایم» . جواب امام بسیار کوتاه و منطقى است. قرّه با امام خداحافظى مى‌کند و مى‌خواهد که به سوى لشکر عمرسعد باز گردد.

حبیب بن مظاهر به او مى‌گوید: «دوست من! چه شد که تو در گروه ستم‌کاران قرار گرفتى؟ بیا و امام حسین علیه السلام را یارى کن تا در گروه حق باشى» . قُرّه به حبیب بن مظاهر نگاهى مى‌کند و مى‌گوید: «بگذار جواب حسین را براى عمرسعد ببرم، آن‌گاه به حرف‌هاى تو فکر خواهم کرد. شاید به سوى شما باز گردم» . امّا او نمى‌داند که وقتى پایش به میان لشکر عمرسعد برسد، دیگر نخواهد توانست از دست تبلیغات سپاه ستم، نجات پیدا کند. کاش او همین لحظه را غنیمت مى‌شمرد و سخن حبیب بن مظاهر را قبول مى‌کرد و کار تصمیم‌گیرى را به بعد واگذار نمى‌کرد.

اینکه به ما دستور داده‌اند در کار خیر عجله کنیم براى همین است که مبادا وسوسه‌هاى شیطان ما را از انجام آن غافل کند.

ابن‌زیاد مى‌داند که امام حسین علیه السلام هرگز با یزید بیعت نخواهد کرد. به همین دلیل، در فکر جنگ است. البته خودش مى‌داند که کشتن امام حسین علیه السلام کار آسانى نیست، براى همین مى‌خواهد تا آنجا که مى‌تواند براى خود شریکِ جرم درست کند.

او مى‌خواهد کشتن امام حسین علیه السلام را یک نوع حرکت مردمى نشان بدهد. اکنون پنج هزار سرباز کوفى در کربلا حضور دارند و او به خوبى مى‌داند که یاران امام به صد نفر هم نمى‌رسند. امّا او به فکر یک لشکر سى هزار نفرى است. او مى‌خواهد تاریخ را منحرف کند تا آیندگان گمان کنند که این مردم کوفه بودند که حسین علیه السلام را کشتند، نه ابن زیاد!

در کوچه‌هاى کوفه اعلام مى‌شود همۀ مردم به مسجد بیایند که ابن‌زیاد مى‌خواهد سخنرانى کند. همۀ مردم، از ترس در مسجد حاضر مى‌شوند. چون آنها ابن‌زیاد را مى‌شناسند. او کسى است که اگر بفهمد یک نفر پاى منبر او نیامده است، او را اعدام مى‌کند.

ابن‌زیاد سخن خویش را آغاز مى‌کند: «اى مردم! آیا مى‌دانید که یزید چقدر در حقّ شما خوبى کرده است؟ او براى من پول بسیار زیادى فرستاده است تا در میان شما مردمِ خوب، تقسیم کنم و در مقابل، شما به جنگ حسین بروید. بدانید که اگر یزید را خوشحال کنید، پول‌هاى زیادى در انتظار شما خواهد بود» . آن‌گاه ابن‌زیاد دستور مى‌دهد تا کیسه‌هاى پول را بین مردم تقسیم کنند.

بزرگان کوفه دور هم جمع شده‌اند و به رقص و پایکوبى مشغول‌اند. مى‌بینى دنیا چه مى‌کند و برق سکّه‌ها چه تباهى‌ها مى‌آفریند.

به یاد دارى که روز سوّم محرّم، چهار هزار نفر فریب عمرسعد را خوردند و براى آنکه بهشت را خریدارى کنند، به کربلا رفتند. امروز نیز، عدّه‌اى به عشق سکّه‌هاى طلا آماده مى‌شوند تا به کربلا بروند. آنها با خود مى‌گویند: «با آنکه هنوز هیچ کارى نکرده‌ایم، یزید برایمان این‌قدر سکّۀ طلا فرستاده است، پس اگر به جنگ حسین برویم او چه خواهد کرد.

باید به فکر اقتصاد این شهر بود. تا کى باید چهرۀ فقر را در این شهر ببینیم و تا کى باید سکّه‌هاى طلا، نصیب اهل شام شود. اکنون که سکّه‌هاى طلا به سوى این شهر سرازیر شده است، باید از فرصت استفاده کنیم» .

مردم گروه گروه براى رفتن به کربلا و جنگ با امام آماده مى‌شوند. آهنگران کوفه، شب و روز کار مى‌کنند تا شمشیر درست کنند. مردم نیز، در صف ایستاده‌اند تا شمشیر بخرند. مردم با همان سکّه‌هایى که از ابن‌زیاد گرفته‌اند، شمشیر و نیزه مى‌خرند.

در این هیاهو، عدّه‌اى را مى‌بینم که به فکر تهیۀ سلاح نیستند. با خودم مى‌گویم: عجب! مثل اینکه اینها انسان‌هاى خوبى هستند. خوب است نزدیک‌تر بروم تا ببینم که آنها با هم چه مى‌گویند:

– جنگ با حسین گناه بزرگى است. او فرزند رسول خداست.

– چه کسى گفته که ما با حسین جنگ مى‌کنیم. ما هرگز با خود شمشیر نمى‌بریم. ما فقط همراه این لشکر مى‌رویم تا اسم ما هم در دفتر ابن‌زیاد ثبت شود و سکّه‌هاى طلا بگیریم.

– راست مى‌گویى. هزاران نفر به کربلا مى‌روند. اما ما گوشه‌اى مى‌ایستیم و اصلاً دست به شمشیر نمى‌بریم.

اینها نمى‌دانند که همین سیاهىِ لشکر بودن، چه عذابى دارد. مگر نه این است که وقتى بچه‌هاى امام حسین علیه السلام ببینند که بیابان کربلا پر از لشکر دشمن شده است، ترس و وحشت وجود آنها را فرا مى‌گیرد.

گمان مى‌کنم که آنها در روز جنگ با امام حسین علیه السلام آرزو کنند که اى کاش ما هم شمشیرى آورده بودیم تا در این جنگ، کارى مى‌کردیم و جایزۀ بیشترى مى‌گرفتیم!

آن وقت است که این مردم به جاى شمشیر و سلاح، سنگ‌هاى بیابان را به سوى امام حسین علیه السلام پرتاب خواهند کرد. آرى! این مردم خبر ندارند که روز جنگ، حتى بر سر سنگ‌هاى بیابان دعوا خواهد شد. زیرا سنگ بیابان در چشم آنها سکۀ طلا خواهد بود.

ابن‌زیاد دستور داد در منطقۀ «نُخَیْله» ، اردوگاهى بزنند تا نیروهاى مردمى در آنجا سازماندهى شوند و سپس به سوى کربلا حرکت کنند.

برنامۀ او این است که دسته‌هاى هزار نفرى، هر کدام به فرماندهى یک نفر به سوى کربلا حرکت کنند.

مردم گروه گروه به سوى نُخَیْله مى‌روند و نام خود را در دفتر مخصوصى که براى این کار آماده شده است، ثبت مى‌کنند و به سوى کربلا اعزام مى‌شوند. در این میان گروهى هستند که پس از ثبت‌نام و پیمودن مسافتى، مخفیانه به کوفه باز مى‌گردند.

این خبر به گوش ابن‌زیاد مى‌رسد. او بسیار خشمگین مى‌شود و یکى از فرماندهان خود را مأمور مى‌کند تا موضوع فرار نیروها را بررسى کند و به او اطّلاع دهد. هنگامى که مأمور ابن‌زیاد به سوى اردوگاه سپاه حرکت مى‌کند، یک نفر را مى‌بیند که از اردوگاه به سوى شهر مى‌آید اما در اصل او اهل کوفه نیست. این از همه جا بى‌خبر به کوفه آمده است تا طلب خود را از یکى از مردم کوفه بگیرد و وقتى مى‌فهمد مردم به اردوگاه رفته‌اند، به ناچار براى گرفتن طلب خود به آنجا مى‌رود.

مأمور ابن‌زیاد با خود فکر مى‌کند که او مى‌تواند وسیلۀ خوبى براى ترساندن مردم باشد.

پس این بخت برگشته را دستگیر مى‌کند و نزد ابن‌زیاد مى‌برد.

او هر چه التماس مى‌کند که من بى‌گناهم و از شام آمده‌ام، کسى به حرف او گوش نمى‌دهد. ابن‌زیاد فریاد مى‌زند:

– چرا به کربلا نرفتى؟ چرا داشتى فرار مى‌کردى؟

– من هیچ نمى‌دانم. کربلا را نمى‌شناسم. من براى گرفتن طلب خود به اینجا آمده‌ام.

او هر چه قسم مى‌خورد، ابن‌زیاد دلش به رحم نمى‌آید و دستور مى‌دهد او را در میدان اصلى شهر گردن بزنند تا مایۀ عبرت دیگران شود و دیگر کسى به فکر فرار نباشد.

همۀ کسانى که نامشان در دفتر سپاه نوشته شده و اکنون در خانه‌هاى خود هستند، با وحشت از جا برخاسته و به سرعت به اردوگاه برمى‌گردند.

ابن‌زیاد لحظه به لحظه از فرماندهان خود، در مورد حضور نیروهاى مردمى در اردوگاه خبر مى‌گیرد.

هدف ابن‌زیاد تشکیل یک لشکر سى هزار نفرى است و تا این هدف فاصلۀ زیادى دارد.

سیاست او بسیار دقیق است. او مى‌داند که مردم را فقط به سه روش مى‌توان به جنگ با حسین فرستاد: فریب، پول و زور.

امروز سپاه کوفه از سه گروه تشکیل شده است:

گروه اول، کسانى هستند که با سخنان عمرسعد به اسم دین، فریب خورده و به کربلا رفته‌اند.

گروه دوم نیز از افرادى تشکیل شده که شیفته زرق و برق دنیایى هستند و با هدف رسیدن به دنیا، براى جنگ آماده شده‌اند و سومین گروه هم از ترس اعدام‌و کشته‌شدن به سپاه ملحق مى‌شوند.

همسفرم! حالا دیگر زمان دلهره و نگرانى است. حتماً سخنرانى قبلى ابن‌زیاد را به یاد دارى که چقدر با مهربانى سخن مى‌گفت. امّا این سخن را بشنو: «من به اردوگاه سپاه مى‌روم و هر مردى که در کوفه بماند به قتل خواهد رسید» .

آن‌گاه به یکى از فرماندهان خود مأموریّت داد تا بعد از رفتن او به نُخَیْله، در کوچه‌هاى کوفه بگردد و هر کس را که یافت مجبور کند تا به اردوگاه برود و اگر قبول نکرد او را به قتل برساند. با این اوصاف، دیگر مردم چاره‌اى ندارند جز اینکه گروه گروه به سپاه ابن‌زیاد ملحق شوند.

آنها که از یارى امام حسین علیه السلام دست کشیدند، حالا باید در مقابل آن حضرت هم بایستند.

ابن‌زیاد به اردوگاه نُخَیْله مى‌رود و در آنجا نیروها را ساماندهى مى‌کند. او هر روز یک یا دو لشکر چهار هزار نفرى به سوى کربلا مى‌فرستد.

آخر مگر امام حسین علیه السلام چند یاور دارد؟ ابن‌زیاد مى‌داند که تعداد آنها کمتر از صد نفر است. گویا او مى‌خواهد در مقابل هر سرباز امام، سیصد نفر داشته باشد. او هفت فرمانده معیّن مى‌کند و با توجّه به شناختى که از قبیله‌هاى کوفه دارد، نیروهاى هر قبیله را در سپاه مخصوصى سازمان‌دهى مى‌کند.

به ابن‌زیاد خبر مى‌دهند که عدّه‌اى از دوستان امام حسین علیه السلام، براى یارى امام به سوى کربلا حرکت کرده‌اند. او به یکى از فرماندهان خود به نام زَجْر، مأموریّت مى‌دهد تا همراه با پانصد سوار به سوى «پل صَراه» برود و در آنجا مستقر شود.

زیرا هر کس که بخواهد از کوفه به کربلا برود، باید از روى این پل عبور کند.

این پل در محاصرۀ نیروها درمى‌آید و از عبور کردن افرادى که بخواهند به یارى امام حسین علیه السلام بروند، جلوگیرى مى‌شود.

آیا کسى مى‌تواند براى یارى امام حسین علیه السلام از این پل عبور کند؟ آرى، هر کس مثل عامِر شجاع و دلیر باشد مى‌تواند از این پل عبور کند.

او براى یارى امام حسین علیه السلام به سوى کربلا مى‌رود و به این پل مى‌رسد. او مى‌بیند که پل در محاصرۀ سربازان است. امّا با این حال، یک تنه با شمشیر به جنگ این سربازان مى‌رود وسربازان ابن‌زیاد چون شجاعت او را مى‌بینند، فرار مى‌کنند.

آرى عامِر براى عقیدۀ مقدّسى شمشیر مى‌زد و براى همین، همه از او ترسیدند و راه را براى او باز کردند و او توانست از پل عبور کند. خبر عبور عامِر به ابن‌زیاد مى‌رسد. او دستور مى‌دهد تا نیروهاى بیشترى براى مراقبت از پل فرستاده شوند و در مسیر کربلا هم نگهبانان زیادترى قرار گیرند تا مبادا کسى براى یارى امام حسین علیه السلام به کربلا برود و یا کسى از سپاهیان کوفه فرار کند.

امروز یکشنبه و پنجم محرّم است. لحظه به لحظه بر تعداد سربازان عمرسعد افزوده مى‌شود.

هر گروه هزار نفرى که به کربلا مى‌رسد، جشن و سرورى در لشکر عمرسعد بر پا مى‌شود. امّا آیا کسى به یارى حق و حقیقت خواهد آمد؟ راه‌ها بسته شده و اطراف کربلا نیز کاملاً محاصره شده است.

آنجا را نگاه کن! سه اسب سوار با شتاب به سوى ما مى‌آیند. آنها که هستند؟

سه برادر که در جنگ صفیّن و نهروان در رکاب حضرت على علیه السلام شمشیر زده‌اند، اکنون

مى‌آیند تا امام حسین علیه السلام را یارى کنند. شجاعت آنها در جنگ صفیّن زبانزد همه بوده است.

کُرْدوس و دو برادرش!

آنها شیران بیشۀ ایمان هستند که از کوفه حرکت کرده‌اند و حلقۀ محاصرۀ دشمنان را شکسته و اکنون به کربلا رسیده‌اند. دوستان به استقبال آنها مى‌روند و به آنها خوش‌آمد مى‌گویند. پیوستن این سه برادر، شورى تازه در سپاه حق آفرید. خبر آمدن این جوانان به همه مى‌رسد. زنان و کودکان هم غرق در شادى مى‌شوند.

خدا به شما خیر دهد که امام حسین علیه السلام را تنها نگذاشتید. آنها نزد امام حسین علیه السلام مى‌آیند.

سلام عرضه مى‌دارند و وفادارى خویش را اعلام مى‌کنند.

اما در طرفى دیگر کسانى نیز، هستند که روزى در رکاب حضرت على علیه السلام شمشیر زدند و در صفیّن رشادت و افتخار آفریدند، اما اکنون براى کشتن امام حسین علیه السلام، لباس رزم پوشیده و در سپاه کوفه جمع شده اند.

به راستى که در این دنیا، هیچ چیزى بهتر از عاقبت به خیرى نیست. بیایید همواره دعا کنیم که خدا عاقبت ما را ختم به خیر کند.

به هر حال، هر کس که مى‌خواهد به یارى امام حسین علیه السلام بیاید، فقط امروز را فرصت دارد. از فردا حلقۀ محاصره بسیار تنگ‌تر، و راه رسیدن به کربلا بسیار پرخطر مى‌شود.

من نگاه خود را به راه کوفه دوخته‌ام. آیا دیگر کسى به یارى ما خواهد آمد؟ این در حالى است که یک لشکر هزار نفرى به کربلا مى‌رسد. آنها براى کشتن امام حسین علیه السلام مى‌آیند. یک نفر هم براى یارى او نمى‌آید. در سپاه کوفه هیاهویى بر پا شده است. همه نیروها شمشیر برهنه به دست، منتظرند تا دستور حمله صادر شود.

خدایا! چه شده و مگر آنها چه بدى از امام حسین علیه السلام دیده‌اند که براى کشتن او، این همه بى‌تابى مى‌کنند. من دیگر طاقت ندارم این صحنه‌ها را ببینم.

آنجا را نگاه کن! آنجا را مى‌گویم، راه بصره، اسب سوارى با شتاب به سوى ما مى‌آید.

او کیست که توانسته است حلقۀ محاصره را بشکند و خود را به ما برساند.

او حَجّاج‌بن‌بَدْر است که از بصره مى‌آید. او نامه‌اى از خوبان بصره در دست دارد. او فرستادۀ مردم بصره است و آمده تا جواب نامه را براى آنها ببرد.

حَجّاج‌بن‌بَدْر خدمت امام حسین علیه السلام مى‌رسد. اشک امانش نمى‌دهد. و به این وسیله، اوج ارادتش را به امام نشان مى‌دهد. نامه را به امام مى‌دهد. امام آن را باز مى‌کند و مشغول خواندن نامه مى‌شود.

اکنون حجّاج‌بن‌بدر رو به من مى‌کند و مى‌گوید: «وقتى امام حسین علیه السلام هنوز در مکّه بود براى شیعیان بصره نامه نوشت و از آنها طلب یارى کرد. هنگامى که نامۀ امام به دست ما رسید، در خانۀ یزید بن مسعود جمع شدیم و همه براى یارى امام خود، اعلام آمادگى کردیم.

یزید بن مسعود این نامه را براى امام حسین علیه السلام نوشت و از من خواست تا آن را براى امام بیاورم. چه شب‌ها و روزهایى را که در جست‌وجوى شما بودم. همۀ بیابان‌ها پر از نگهبان بود. من در تاریکى شب‌ها به سوى شما شتافتم و اکنون به شما رسیدم» .

همسفرم! حتماً شما هم مثل من مى‌خواهید بدانید که در این نامه چه نوشته شده است.

گوش کن: «اى امام حسین! پیام تو را دریافت کردیم و براى یارى کردن تو آماده‌ایم. باور داریم که شما نمایندۀ خدا در روى زمین هستید و تنها یادگار پیامبر صلى الله علیه و آله مى‌باشید. بدان که همۀ دوستان شما در بصره تا پاى جان آمادۀ یارى شما هستند» . امام بعد از خواندن نامه در حقّ یزیدبن‌مسعود دعا مى‌کند و از خداوند براى او طلب خیر مى‌کند. من نگاهى به صورت پیک بصره مى‌کنم. در صورت او تردید را مى‌خوانم. آیا شما مى‌توانى حدس بزنى در درون او چه مى‌گذرد؟ او بین رفتن و ماندن متحیّر است؟

هزاران نفر به جنگ امام حسین علیه السلام آمده‌اند. آرى! او فهمیده است که دیگر فرصتى نیست

تا به بصره برود و دوستانش را خبر کند. تا او به بصره برسد، این نامردان امام حسین علیه السلام را شهید خواهند کرد.

آرى! دیگر خیلى دیر است. راه‌ها بسته شده و حلقۀ محاصره هر لحظه تنگ‌تر مى‌شود. او مى‌داند که اگر دوستانش هم از بصره حرکت کنند، دیگر نمى‌توانند خودشان را به امام برسانند. او تصمیم خود را مى‌گیرد و مى‌ماند.

نگاه کن! او به سجدۀ شکر رفته و خدا را شکر مى‌کند که در میان همۀ دوستانش، تنها او توفیق یافته که پروانۀ امام حسین علیه السلام باشد. او از صحراى کربلا رو به بصره مى‌کند و با آنها سخن مى‌گوید: «دوستانم! عذر مرا بپذیرید و در انتظارم نمانید. دیگر کار از کار گذشته است. اکنون امام، غریب و بى‌یاور در میان هزاران نامرد گرفتار شده است. من نمى‌توانم غربت امام خود را ببینم. من مى‌مانم و جان خود را فداى او مى‌کنم» .

همسفرم! راستش را بخواهید پیش از این با خود گفتم که کاش او به بصره مى‌رفت و براى امام نیروى کمکى مى‌آورد، امّا حالا متوجه شدم که تصمیم او بهترین تصمیم بوده است. زیرا عمرسعد دستور داده اگر او خواست به سوى بصره حرکت کند، تیربارانش کنند.

در حال حاضر بهترین کار، ماندن در کربلا است. البته شیعیان بصره وقتى از آمدن فرستادۀ خود نا امید شوند، مى‌فهمند که حتماً حادثه‌اى پیش آمده است. بدین ترتیب، آنها لباس رزم مى‌پوشند و آماده حرکت به سوى کربلا مى‌شوند. (گرچه آنها زمانى به کربلا خواهند رسید که دیگر امام حسین علیه السلام شهید شده است) .

غروب دوشنبه، ششم محّرم است و یک لشکر چهار هزار نفرى دیگر به نیروهاى عمرسعد افزوده مى‌شود.

آمار سپاه او به بیست هزار نفر رسیده است. صداى قهقهه و شادى آنها دل حَبیب بن مظاهر را به درد مى‌آورد. آخر، اى نامردان، به چه مى‌خندید؟ نماز مى‌خوانید و در نماز بر پیامبر و خاندان او درود مى‌فرستید، ولى براى جنگ با فرزندِ دختر او، شمشیر به دست گرفته‌اید؟

نگاه کردن و غصه خوردن، دردى را دوا نمى‌کند. باید کارى کرد. ناگهان فکرى به ذهن حبیب مى‌رسد. او خودش از طایفۀ بنى اَسَد است و گروهى از این طایفه در نزدیکى کربلا منزل دارند.

حبیب با آنها آشنا است و پیش از این، گاهى با آنها رفت و آمد داشته است. در دیدارهاى قبلى، آنها به حبیب احترام زیادى مى‌گذاشتند و او را به عنوان شیخ و بزرگ قبیلۀ خود مى‌شناختند. اکنون او مى‌خواهد پیش آنها برود و از آنها بخواهد تا به یارى امام حسین علیه السلام بیایند.

حبیب به سوى خیمۀ امام حسین علیه السلام حرکت مى‌کند و پیشنهاد خود را به امام مى‌گوید.

امام با او موافقت مى‌کند و او بعد از تاریک شدن هوا به سوى طایفۀ بنى‌اَسَد مى‌رود. افراد بنى‌اَسَد باخبر مى‌شوند که حبیب بن مظاهر مهمان آنها شده است. همه به استقبال او مى‌آیند، اما تعجّب مى‌کنند که چرا او در دل شب و تنها نزد آنها آمده است.

حبیب صبر مى‌کند تا همه جمع شوند و آن‌گاه سخن مى‌گوید: «من از صحراى کربلا مى‌آیم. براى شما بهترین ارمغان‌ها را آورده‌ام. امام حسین علیه السلام به کربلا آمده و عمرسعد با هزاران سرباز، او را محاصره کرده است. من شما را به یارى فرزند پیامبر صلى الله علیه و آله دعوت مى‌کنم. نمى‌دانم سخنان این پیرمرد با این جوانان چه کرد که خون غیرت را در رگ‌هاى آنها به جوش آورد.

زنان، شوهران خود را به یارى امام حسین علیه السلام تشویق مى‌کنند. در قبیلۀ بنى‌اَسَد شور و غوغایى بر پا شده است.

جوانى به نام بِشر جلو مى‌آید و مى‌گوید: «من اوّلین کسى هستم که جان خود را فداى امام حسین علیه السلام خواهم نمود» . تمام مردان طایفه از پیر و جوان ( که تعدادشان نود نفر است) ، شمشیرهایشان را برمى‌دارند و با خانوادۀ خود خداحافظى مى‌کنند.

نود مرد جنگجو!

اشک در چشم همسرانشان حلقه زده است. کاش ما هم مى‌توانستیم بیاییم و زینب علیها السلام را یارى کنیم.

در دل شب، ناگهان سوارى دیده مى‌شود که به سوى بیابان مى‌تازد. خداى من او کیست؟ واى، او جاسوس عمرسعد است که از کربلا تا اینجا همراه حبیب آمده و اکنون مى‌رود تا خبر آمدن طایفۀ بنى‌اَسَد را به عمرسعد بدهد و با تأسف او به موقع خود را به عمرسعد مى‌رساند.

عمرسعد به یکى از فرماندهان خود به نام اَزْرَق دستور مى‌دهد تا همراه چهارصد نفر به سوى قبیلۀ بنى‌اسد حرکت کند. حَبیب بى‌خبر از وجود یک جاسوس، خیلى خوشحال است که نود سرباز به نیروهاى امام اضافه مى‌شود. وقتى بچه‌هاى امام حسین علیه السلام این نیروها را ببینند خیلى شاد مى‌شوند. او به شادى دل زینب علیها السلام نیز مى‌اندیشد. دیگر راهى تا کربلا نمانده است.

ناگهان در این تاریکى شب، راه بر آنها بسته مى‌شود. لشکر کوفه به جنگ بنى‌اسد مى‌آید.

صداى برخورد شمشیرها به گوش مى‌رسد.

مقاومت دیگر فایده‌اى ندارد. نیروهاى کمکى هم در راه است. بنى‌اسد مى‌دانند که اگر مقاومت کنند، همۀ آنها بدون آنکه بتوانند براى امام حسین علیه السلام کارى انجام دهند، در همین‌جا کشته خواهند شد.

بنابراین، تصمیم مى‌گیرند که برگردند. آنها با چشمان گریان با حبیب خداحافظى مى‌کنند و به سوى منزل خود برمى‌گردند. آنها باید همین امشب دست زن و بچۀ خود را بگیرند و به سوى بیابان بروند. چرا که عمرسعد گروهى را به دنبال آنها خواهد فرستاد تا به جرم یارى امام حسین علیه السلام مجازات شوند.

حبیب به سوى خیمۀ امام مى‌رود. او تنها رفته است و اکنون تنها برمى‌گردد. غم و غصه را در چهرۀ حبیب مى‌توان دید. امّا امام با روى باز از او استقبال مى‌کند و در جواب او خداوند را حمد و ستایش مى‌نماید. امام به حبیب مى‌گوید که باید خدا را شکر کنى که قبیله‌ات به وظیفۀ خود عمل کرده‌اند.

آنها دعوت ما را اجابت کردند و هر آنچه از دستشان برمى‌آمد، انجام دادند و این جاى شکر دارد. اکنون که به وظیفه‌ات عمل کردى راضى باش و شکرگزار.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *