روز سه شنبه، هفتم محرّم است و آفتاب داغ کربلا بیداد مىکند.
اسب سوارى از راه کوفه مىآید و نزد عمرسعد مىرود. او با خود نامهاى دارد. عمرسعد نامه را مىگیرد و آن را مىخواند: «اى عمرسعد! بین حسین و آب فرات جدایى بینداز و اجازه نده تا او از آب فرات قطرهاى بنوشد. من مىخواهم حسین با لب تشنه جان بدهد» . عمرسعد بىدرنگ یکى از فرماندهان خود به نام عَمْرو بن حَجّاج را مأمور مىکند که به همراه هفتصد نفر کنار فرات مستقر شوند تا از دسترسى امام حسین علیه السلام و یارانش به آب ممانعت کنند. از امروز باید خود را براى شنیدن صداى گریۀ کودکانى که از تشنگى بىتابى مىکنند، آماده کنى.
صحراى کربلا سراسر گرما و سوز و عطش است. آرى! این عطش است که در صحرا طلوع مىکند و جان کودکان را مىسوزاند. من و تو چه کارى مىتوانیم براى تشنگى بچههاى امام حسین علیه السلام انجام بدهیم؟
من دیگر نمىتوانم طاقت بیاورم. رو به سوى لشکر کوفه مىکنم. مىروم تا با عمرسعد سخن بگویم، شاید دل او به رحم بیاید.
اى عمرسعد! تو با امام حسین علیه السلام جنگ دارى، پس این کودکان چه گناهى کردهاند؟ او مىخندد و مىگوید: «مگر همین حسین و پدرش نبودند که آب را بر روى عثمان، خلیفۀ سوم بستند تا به شهادت رسید؟ مگر زن و بچۀ عثمان تشنه نبودند؟ ما امروز مىخواهیم انتقام عثمان را بگیریم» .
از شنیدن این سخن متحیر شدم، زیرا تا به حال چنین مطلبى را نشنیدهام که حضرت على علیه السلام و فرزندان او، آب را بر عثمان بسته باشند. امّا با کمال تعجب مىبینم که تمام سپاه کوفه این سخن را مىگویند که این تشنگى در عوض همان تشنگى است که به عثمان روا داشتهاند.
عمرسعد نامۀ ابنزیاد را به من مىدهد تا بخوانم. در این نامه چنین آمده است: «امروز، روزى است که من مىخواهم انتقام لبهاى تشنۀ عثمان را بگیرم. آب را بر کسانى ببندید که عثمان را با لب تشنه شهید کردند» .
مات و مبهوت به سوى فرات مىروم. آب موج مىزند. مأموران، ساحل فرات را محاصره کردهاند.
عبداللّٰه اَزْدى را مىبینم. او فریاد برمىآورد: «اى حسین! این آب را ببین که چه رنگ صاف و درخشندهاى دارد، به خدا قسم نمىگذاریم قطرهاى از آن را بنوشى تا اینکه از تشنگى جان بدهى» . حالا مىفهمم که عمرسعد روى این موضوع تشنگى تبلیغات زیادى انجام داده است.
خیلى علاقهمند مىشوم تا از قصۀ کشته شدن عثمان و تشنگى او با خبر شوم.
آیا کسى هست که در این زمینه مرا راهنمایى کند؟ به راستى، چه ارتباطى بین تشنگى عثمان و تشنگى امام حسین علیه السلام وجود دارد؟
همسفرم! آیا موافقى با هم اندکى تاریخ را مرور کنیم. باید به بیست و شش سال قبل برگردیم تا حوادث سال سى و پنج هجرى قمرى را بررسى کنیم.
عثمان به عنوان خلیفۀ سوم در مدینه حکومت مىکرد. او بنىاُمیّه را همه کارۀ حکومت خود قرار داده بود و مردم از اینکه بنى اُمیّه، بیت المال را حیف و میل مىکردند، از عثمان ناراضى بودند.
به مردم مصر بیش از همه ظلم و ستم مىشد. امّا سرانجام صبر آنها لبریز شد و در ماه شَوّال سال سى و پنج هجرى به سوى مدینه آمدند. آنها خانه عثمان را محاصره کردند و اجازه ندادند که او براى خواندن نماز جماعت به مسجد بیاید.
حضرت على علیه السلام براى دفاع از عثمان، امام حسن و امام حسین علیهما السلام را به خانۀ عثمان فرستاد و به آنها دستور داد که نگذارند آسیبى به عثمان برسد. محاصره بیش از دو هفته طول کشید و در تمام این مدّت، امام حسن و امام حسین علیهما السلام و گروه دیگرى از اهل مدینه از عثمان دفاع مىکردند.
جالب این است که خود بنىاُمیّه که طراح اصلى این ماجرا بودند، مىخواستند که با از میان برداشتن عثمان به اهداف جدید خود برسند.
روز هجدهم ذى الحجّه مروان منشى و مشاور عثمان، به او گفت از کسانى که براى دفاع او آمدهاند بخواهد تا خانۀ او را ترک کنند. عثمان هم که به مروان اطمینان داشت و خیال مىکرد خطر برطرف شده است، از همۀ آنهایى که براى دفاع از آنها آمده بودند خواست تا به خانههاى خود بروند.
او به همه رو کرد و چنین گفت: «من همۀ شما را سوگند مىدهم تا خانۀ مرا ترک کنید و به خانههاى خود بروید» . امام حسن علیه السلام فرمود: «چرا مردم را از دفاع کردن از خود منع مىکنى؟» عثمان در جواب ایشان گفت: «تو را قسم مىدهم که به خانۀ خود بروى. من نمىخواهم در خانهام خونریزى شود» . آخرین افرادى که خانۀ عثمان را ترک کردند امام حسن و امام حسین علیهما السلام بودند. حضرت على علیه السلام چون متوجّه بازگشت امام حسن علیه السلام شد، به او دستور داد تا به خانۀ عثمان باز گردد. امام حسن علیه السلام به خانه عثمان بازگشت. امّا بار دیگر عثمان او را قسم داد که خانۀ او را ترک کند. شب هنگام، نیروهایى که از مصر آمده بودند از فرصت استفاده کردند و حلقۀ محاصره را تنگتر کردند. محاصره آنقدر طول کشید که دیگر آبى در خانۀ عثمان پیدا نمىشد. عثمان و خانوادۀ او به شدت تشنه بودند، امّا شورشیان، اجازه نمىدادند کسى براى عثمان آب ببرد. آنها مىخواستند عثمان و خانوادهاش از تشنگى بمیرند.
هیچ کس جرأت نداشت به خانۀ عثمان نزدیک شود. شورشیان با شمشیرهاى برهنه خانه را در محاصرۀ خود داشتند.
اما حضرت على علیه السلام به بنىهاشم دستور داد تا سه مشک آب بردارند و به سوى خانۀ عثمان حرکت کنند. آنها هرطور بود آب را به خانۀ عثمان رساندند. امام حسن علیه السلام و قنبر هنوز بر درِ خانه عثمان ایستاده بودند که تیراندازى شروع شد. در این گیرودار امام حسن علیه السلام نیز مجروح شد. امّا سرانجام شورشیان به خانۀ عثمان حمله کردند و او را به قتل رساندند.
پس از مدّتى بنىاُمیّه با بهانه کردن پیراهن خون آلود عثمان، حضرت على علیه السلام را به عنوان قاتل او معرفى کردند. دستگاه تبلیغاتى بنى اُمیّه تلاش مىکردند تا مردم باور کنند که حضرت على علیه السلام براى رسیدن به حکومت و خلافت در قتل عثمان دخالت داشته است.
امروز، روز هفتم محرّم است. ابنزیاد نیز، تشنگى عثمان را بهانه کرده تا آب را بر امام حسین علیه السلام ببندد.
عجب! تنها کسى که به فکر تشنگى عثمان بود و براى او آب فرستاد حضرت على علیه السلام بود.
امام حسین علیه السلام و امام حسن علیه السلام براى بردن آب به خانۀ عثمان تلاش مىکردند. امّا امروز و بعد از گذشت بیست و شش سال اعتقاد مردم بر این است که این بنىهاشم و امام حسین علیه السلام بودند که آب را بر عثمان بستند؟ ! به راستى که تاریخ را چقدر هدفمند تحریف مىکنند!
همسفرم! آیا تو هم با من موافقى که این تحریف تاریخ بیشتر از تشنگى، دل امام حسین علیه السلام را به درد آورده است.
خورشید بىوقفه مىتابد. هوا بسیار گرم شده و صحراى کربلا، غرق تشنگى است.
کودکان از سوز تشنگى بىتابى مىکنند و رخسارۀ آنها، دل هر بینندهاى را مىسوزاند.
ابن حصین هَمْدانى نزد امام مىآید و مىگوید: «مولاى من! اجازه دهید بروم و با عمرسعد سخن بگویم. شاید بتوانم او را راضى کنم تا آب را آزاد کند» .
امام با نظر او موافقت مىکند و او به سوى لشکر کوفه مىرود و به آنها مىگوید: «من مىخواهم با فرماندۀ شما سخن بگویم» .
او را به خیمۀ عمرسعد مىبرند و او وارد خیمه مىشود، امّا سلام نمىکند. عمرسعد از این رفتار او ناراحت مىشود و به او مىگوید: «چرا به من سلام نکردى، مگر مرا مسلمان نمىدانى؟» .
ابن حصین در جواب مىگوید: «اگر تو خودت را مسلمان مىدانى چرا آب فرات را بر خاندان پیامبر بستهاى؟ آیا درست است که حیوانات این صحرا از آب فرات بنوشند، امّا فرزندان پیامبر لب تشنه باشند؟ در کدام مذهب است که آب را بر کودکان ببندند؟» .
عمرسعد سر خود را پایین مىاندازد و مىگوید: «مىدانم که تشنه گذاردن خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله، حرام است. امّا چه کنم ابنزیاد به من این دستور را داده است. باور کن که من در شرایط سختى قرار گرفتهام و خودم هم نمىدانم چه کنم؟ آیا باید حکومت رى را رها کنم.
حکومتى که در اشتیاق آن مىسوزم. دلم اسیر رى شده است. به خدا قسم نمىتوانم از آن چشم بپوشم» . اینجاست که ابنحصین باز مىگردد، در حالى که مىداند سخن گفتن با عمرسعد کار بیهودهاى است. او چنان عاشق حکومت رى شده که براى رسیدن به آن حاضر است به هر کارى دست بزند.
نیمههاى شب هشتم محرّم است. هوا کاملاً تاریک است. امّا بچّهها از شدت تشنگى خواب ندارند.
آیا راهى براى یافتن آب هست؟ نگاه کن عبّاس به سوى خیمۀ امام مىآید. او دیگر تاب دیدن تشنگى کودکان را ندارد.
سلام مىکند و با ادب روبهروى امام مىنشیند و مىگوید: مولاى من! آیا به من اجازه مىدهى براى آوردن آب با این نامردان بجنگم؟
امام به چهرۀ برادر نگاهى مىکند. غیرت را در وجود او مىبیند.
پاسخ امام مثبت است. عبّاس با خوشحالى از خیمه بیرون مىرود و گروهى از دوستان را جمع مىکند و دستور مىدهد تا بیست مشک آب بردارند. آنگاه در دل شب به سوى فرات پیش مىتازند. عبّاس، ابتدا نافع بن هلال را مىفرستد تا موقعیّت دشمن را ارزیابى کند.
قرار مىشود هر زمان او فریاد زد آنها حمله کنند. نافع آرام آرام جلو مىرود. در تاریکى شب خود را به نزدیکى فرات مىرساند. امّا ناگهان نگهبانان او را مىبینند و به فرماندۀ خود، عَمْرو بن حَجّاج خبر مىدهند. او نزدیک مىآید و نافع را مىشناسد:
– نافع تو هستى؟ سلام! اینجا چه مىکنى؟
– سلام پسر عمو! من براى بردن آب آمدهام.
– خوب، مىتوانى مقدارى آب بنوشى و سریع برگردى.
او نگاهى به موجهاى آب مىاندازد. تشنگى در او بیداد مىکند. ولى در جواب مىگوید:
– تا زمانى که مولایم حسین علیه السلام از این آب نیاشامیده است، هرگز آب نخواهم خورد. چگونه من از این آب بنوشم در حالى که مولایم و فرزندان او تشنه هستند؟ مىخواهم آب براى خیمهها ببرم.
– امکان ندارد. تو نمىتوانى آب را به خیمههاى حسین ببرى. ما مأمور هستیم تا نگذاریم یک قطره آب هم به دست حسین برسد. اینجاست که نافع فریاد مىزند: «اللّٰه اکبر!» .
این عبّاس است که مىآید. نگاه کن که چه مردانه مىآید! شیر بیشۀ ایمان، فرزند حیدر کرّار مىآید. عبّاس و عدّهاى از یارانش، راه پانصد سرباز را مىبندند و گروه دیگر مشکها را از آب پر مىکنند. صداى برخورد شمشیرها به گوش مىرسد. بعد از مدتى درگیرى و تاخت و تاز، عبّاس دلاور و همراهانش با بیست مشک پر از آب به سوى خیمهها باز مىگردند. او همراه خود آب سرد و گوارا دارد و لبهایش از تشنگى خشکیده است. امّا تا آب را به خیمهها نرساند و امام حسین علیه السلام آب نیاشامد، عبّاس آب نمىنوشد. نگاه کن! همۀ بچّهها چشم انتظارند. آرى! عمو رفته تا آب بیاورد.
دستهاى کوچک آنها به حالت قنوت است و دعا بر لبهاى تشنۀ آنها نشسته است:
«خدایا، تو عموى ما را یارى کن!» .
صداى شیهۀ اسب عمو مىآید.
اللّٰه اکبر!
این صدا، صداى عمو است. همه از خیمهها بیرون مىدوند. دور عمو را مىگیرند و از دست مهربان او سیراب مىشوند.
همه این صحنه را مىبینند. امام حسین علیه السلام هم، به برادر نگاه مىکند که چگونه کودکان گرد او را گرفتهاند.
همسفر! آیا مىدانى بعد از اینکه بچّهها از دست عموى خود آب نوشیدند به یکدیگر چه گفتند: «بیایید از امشب عموى خود را سقّا صدا بزنیم» .
نیمههاى شبِ است. صحراى کربلا در سکوت است و لشکر کوفه در خواب هستند.
آنجا را نگاه کن! سه نفر به این طرف مىآیند. خدایا، آنها چه کسانى هستند؟
او وَهَب است که همراه همسر و مادر خود به سوى کربلا مىآید. آیا مىدانى این سه نفر، مسیحى هستند؟ زمانى که یک صحرا مسلمان جمع شدهاند تا امام حسین علیه السلام را بکشند، این سه مسیحى به کجا مىروند؟
همسفرم! عشق، مسیحى و مسلمان نمىشناسد. اگر عاشق آزادگى باشى، نمىتوانى عاشق امام حسین علیه السلام نباشى.
آنها که به خون امام حسین علیه السلام تشنهاند همه اسیر دنیا هستند، پس آزاد نیستند. آنها که آزادهاند و دل به دنیا نبستهاند به امام حسین علیه السلام دل مىبندند.
من جلو مىروم و مىخواهم با وَهَب سخن بگویم.
– اى وهب! در این صحرا چه مىکنى؟ به کجا مىروى؟
– به سوى حسین علیه السلام فرزند پیامبر صلى الله علیه و آله شما مىروم.
– مگر نمىبینى که صحرا پر از آشوب است. سربازان ابنزیاد همه جا نگهبانى مىدهند. اگر شما را دستگیر کنند کشته خواهید شد.
– این راه عشق است. سود و زیان ندارد.
– آخر شما مولاى ما، حسین علیه السلام را از کجا مىشناسید.
– این حکایتى دارد که بهتر است از مادرم بشنوى.
من نزد مادرش مىروم و سلام مىکنم. او برایم چنین حکایت مىکند:
ما در بیابانهاى اطراف کوفه زندگى مىکردیم. چند هفته گذشته چاه آبى که کنار خیمۀ ما بود خشک شد. گوسفندان ما داشتند از تشنگى مىمردند. فرزندم وهب همراه همسرش، براى پیدا کردن آب به بیابان رفته بودند. امّا آنها خیلى دیر برگشتند و من نگران آنها بودم.
آن روز، کاروانى در نزدیکى خیمۀ ما منزل کرد و آقاى بزرگوارى نزد من آمد و گفت: «مادر اگر کارى دارى بگو تا برایت انجام دهم» .
متانت و بزرگوارى را در سیماى او دیدم. به ذهنم رسید که از او طلب آب کنم چرا که بىآبى، زندگى ما را بسیار سخت کرده بود. در دل خود، آرزوى آبى گوارا کردم.
ناگهان دیدم که چشمۀ زلالى از زمین جوشید. باور نمىکردم، پس چنین گفتم:
– کیستى اى جوانمرد و در این بیابان چه مىکنى؟ چه قدر شبیه حضرت مسیح علیه السلام هستى!
– من حسینام، فرزند آخرین پیامبر خدا. به کربلا مىروم. وقتى فرزندت رسید؛ سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبرِ آخرالزّمان، تو را به یارى طلبیده است.
و بعد از لحظاتى کاروان به سوى این سرزمین حرکت کرد. ساعتى بعد پسر و عروسم آمدند. چشمۀ زلال آب چشم آنها را خیره کرده بود و گفت:
– اینجا چه خبر بوده است مادر؟
– حسین فرزند آخرین پیامبر خدا صلى الله علیه و آله اینجا بود و تو را به یارى فرا خواند و رفت.
فرزندم در فکر فرو رفت. این حسین علیه السلام کیست که چون حضرت عیسى علیه السلام معجزه مىکند؟ باید پیش او بروم. پسرم تصمیم خود را گرفت تا به سوى حسین علیه السلام برود. او مىخواست به سوى همۀ خوبىها پرواز کند.
دل من هم حسینى شده بود و مىخواستم همسفر او باشم. براى همین به او گفتم «پسرم! حق مادرى را ادا نکردهاى اگر مرا هم به کربلا نبرى» .
فرزندم به من نگاهى کرد و چیزى نگفت.
آنگاه همسرش جلو آمد و به او گفت: «همسر عزیزم! مرا تنها مىگذارى و مىروى. من نیز مىخواهم با تو بیایم» . وهب جواب داد: «این راه خون است و کشته شدن.
مگر خبر ندارى همه دارند براى کشتن حسین علیه السلام به کربلا مىروند. امّا همسر وهب اصرار کرد که من هم مىخواهم همراه تو بیایم.
و این چنین بود که ما هر سه با هم حرکت کردیم تا حسین علیه السلام را ببینیم. من با شنیدن این حکایت به این خانواده آفرین مىگویم وتصمیم مىگیرم تا در دل تاریکى شب، آنها را همراهى مىکنم.
گویا امام حسین علیه السلام مىداند که سه مهمان عزیز دارد. پیش از اینکه آنها به کربلا برسند خودش از خیمه بیرون آمده است. زینب علیها السلام هم به استقبال میهمانان مىآید. اکنون وهب در آغوش امام حسین علیه السلام است و مادر و همسرش در آغوش زینب علیها السلام.
به خدا سوگند که آرامش دو جهان را به دست آوردهاى، اى وهب! خوشا به حال تو!
و این سه نفر به دست امام حسین علیه السلام مسلمان مىشوند.
«أشهد أنْ لا اله الاّ اللّٰه و أشهد أنّ محمّداً رسول اللّٰه» .
خوشا به حال شما که مسلمان شدنتان با حسینى شدنتان یکى بود. ایمان آوردن شما در این شرایط حساس، نشانۀ روحیۀ حقطلبى شماست.
نگاه کن! آن پیرمرد را مىگویم. آیا او را مىشناسى؟
او اَنس بن حارث، یکى از یاران پیامبر است. او نبرد قهرمانانۀ حمزۀ سید الشّهدا را از نزدیک دیده است و اینک با کوله بارى از خاطرههاى بزرگ به سوى امام حسین علیه السلام مىآید.
سن او بیش از هفتاد سال است. امّا او مىآید تا این بار در رکاب فرزند پیامبر صلى الله علیه و آله شمشیر بزند.
نگاهش به امام مىافتد. اشک در چشمانش حلقه مىزند. اندوهى غریب وجودش را فرا مىگیرد. او خودش از پیامبر شنیده است: «حسین من در سرزمین عراق مىجنگد و به شهادت مىرسد. هر کس که او را درک کند باید یاریش کند» . او دیده است که پیامبر صلى الله علیه و آله چقدر به حسین علیه السلام عشق مىورزید و چقدر در مورد او به مردم توصیه مىکرد.
اکنون پس از سالها، آن هم در دل شب هشتم، اَنس بار دیگر مولایش حسین علیه السلام را مىبیند. تمام خاطرهها زنده مىشود. بوى مدینه در فضا مىپیچد. انس نزد امام مىرود و با او بیعت مىکند که تا آخرین قطرۀ خون خود در راه امام جهاد کند. آرى! چنین است که مدینه به عاشورا متصل مىشود. اَنس که در رکاب پیامبر شمشیر زده، آمده است تا در کربلا هم شمشیر بزند. اگر در رکاب پیامبر شهادت نصیبش نشد، اکنون در رکاب فرزندش مىتواند شهد شهادت بنوشد.
آنجا را نگاه کن!
دو اسب سوار با شتاب به سوى ما مىآیند. خدایا! آنها کیستند؟ نکند دشمن باشند و قصد حمله داشته باشند؟
– ما آمدهایم امام حسین علیه السلام را یارى کنیم.
– شما کیستید؟
– منم نُعمان اَزْدى، آن هم برادرم است.
– خوش آمدید.
آنها به سوى خیمۀ امام مىروند تا با او بیعت کنند. آیا آنها را مىشناسى؟ آنها کسانى هستند که در جنگ صفیّن در رکاب حضرت على علیه السلام شمشیر زدهاند.
فرداى آن شب نزد نعمان و برادرش مىروم و مىگویم:
– دیشب از کدام راه به اردوگاه امام آمدید؟ مگر همه راهها بسته نیست؟
– راست مىگویى، همۀ راهها بسته شده است. امّا ما با یک نقشه توانستیم خود را به اینجا برسانیم.
– چه نقشهاى؟
– ما ابتدا خود را به اردوگاه ابنزیاد رساندیم و همراه سپاهیان او به کربلا آمدیم و سپس در دل شب خود را به اردوگاه حق رساندیم.
لحظه به لحظه بر نیروهاى عمرسعد افزوده مىشود. صداى شادى و قهقهۀ سپاه کوفه به آسمان مىرسد.
همۀ راهها بسته شده است. دیگر کسى نمىتواند براى یارى امام حسین علیه السلام به سوى کربلا بیاید. مگر افراد انگشتشمارى که بتوانند از حلقۀ محاصره عبور کنند.
امام حسین علیه السلام باید حجّت را بر همه تمام کند. به همین جهت، پیکى را براى عمرسعد مىفرستد و از او مىخواهد که با هم گفتوگویى داشته باشند.
عمرسعد به امید آنکه شاید امام حسین علیه السلام با یزید بیعت کند با این پیشنهاد موافقت مىکند. قرار مىشود هنگامى که هوا تاریک شد، این ملاقات صورت گیرد. حتماً مىدانى که عمرسعد از روز اوّل هم که به کربلا آمد، جنگ را به بهانههاى مختلفى عقب مىانداخت. او مىخواست نیروهاى زیادى جمع شود و با افزایش نیروها و سخت شدن شرایط، امام حسین علیه السلام را تحت فشار قرار دهد تا شاید او بیعت با یزید را قبول کند.
در این صورت، علاوه بر اینکه خون امام حسین علیه السلام به گردن او نیست، به حکومت رى هم رسیده است. او مىداند که کشتن امام حسین علیه السلام مساوى با آتش جهنّم است، و روایتهاى زیادى را در مقام و عظمت امام حسین علیه السلام خوانده است. امّا عشق حکومت رى او را به این بیابان کشانده است.
فرماندهان سپاه بارها از عمرسعد خواستهاند تا دستور حمله را صادر کند، امّا او به آنها گفته است: «ما باید صبر کنیم تا نیروهاى کمکى و تازه نفس از راه برسند» .
به راستى آیا ممکن است که عمرسعد پس از ملاقات امام، از تصمیم خود برگردد و عشق حکومت رى را از سر خود بیرون کند؟