the_crying_of_angels_2_by_ghareb__wwwshiapicsir_20100203_1599192552

امام تصمیم دارد که براى یاران و همراهان خود مطالبى را بازگو کند. همه افراد جمع مى‌شوند و منتظر شنیدن سخنان امام هستند. امام چنین مى‌فرماید: «اى همراهان من! بدانید که مردم کوفه ما را تنها گذاشته‌اند. هر کدام از شما که مى‌خواهد برگردد، برگردد و هر کس که طاقت زخم شمشیرها را دارد بماند» . سخن امام خیلى کوتاه و واضح است و همه کاروانیان پیام آن حضرت را فهمیدند.

این کاروان راهى سفر خون و شهادت است!

همسفر عزیز! نمى‌دانم از تو بخواهم طرف راست را نگاه کنى یا طرف چپ را.

ببین! چگونه ما را تنها مى‌گذارند و به سوى دنیا و زندگانى خود مى‌روند. هر سو را مى‌نگرى گروهى را مى‌بینى که مى‌رود. عاشقان دنیا باید از این کاروان جدا شوند. اینکه امروز فقط حسینى باشى مهم نیست. مهم این است که تا آخر حسینى باقى بمانى!

اکنون از آن همه اسب‌سوار، فقط سى و سه نفر مانده‌اند. تعجب نکن. فقط سى و سه نفر.

شاید بگویى که من شنیده‌ام که امام حسین علیه السلام هفتاد و دو یاور داشت. آرى! درست است، دیگر یاران بعداً به امام حسین علیه السلام مى‌پیوندند.

به راه خود به سوى کوفه ادامه مى‌دهیم. اکنون دیگر همراهان زیادى نداریم. خیلى‌ها ما را تنها گذاشتند و رفتند! خانوادۀ امام حسین علیه السلام طاقت دیدن غریبى امام را ندارند. آن یاران بى‌وفا کجا رفتند؟

در بین راه، به آبى گوارا مى‌رسیم. مقدارى آب برمى‌داریم و به حرکت خود ادامه مى‌دهیم. مردى به سوى امام مى‌آید، سلام مى‌کند و مى‌گوید:

– اى حسین! به کجا مى‌روى؟

– به کوفه.

– تو را به خدا سوگند مى‌دهم به کوفه مرو. زیرا کوفیان با نیزه‌ها و شمشیرها از تو استقبال خواهند کرد.

– آنچه تو گفتى بر من پوشیده نیست. مردم کوفه چه مردمى هستند که تا چند روز پیش به امام دوازده هزار نامه نوشتند. امّا اکنون به جنگ او مى‌آیند.

ابن‌زیاد امیر کوفه شده و براى کسانى که به جنگ با امام اقدام کنند جایزۀ زیادى قرار داده است. او نگهبانان زیادى در تمامى راه‌ها قرار داده تا هرگونه رفت و آمدى را به او گزارش کنند.

پایگاه‌هاى نظامى در مسیر کوفه ایجاد شده است. یکى از فرماندهان ابن‌زیاد، با چهار هزار لشکر در «قادسیّه» مستقر شده است. حُرّ ریاحى با هزار سرباز در بیابان‌هاى اطراف کوفه گشت مى‌زند. ما به حرکت خود ادامه مى‌دهیم. جادّه به بلندى‌هایى مى‌رسد. از آنها نیز، بالا مى‌رویم.

امام خطاب به یاران مى‌فرماید: «سرانجام من شهادت خواهد بود» .

یاران علّت این کلام امام را سؤال مى‌کنند. امام در جواب به آنها مى‌فرماید: «من در خواب دیدم که سگ‌هایى به من حمله مى‌کنند» . آرى! نامردان زیادى در اطراف کوفه جمع شده‌اند و منتظر رسیدن تنها یادگار پیامبر صلى الله علیه و آله هستند تا به او حمله کنند و جایزه‌هاى بزرگ ابن‌زیاد را از آن خود کنند.

امروز مردم کوفه با شمشیر به استقبال مهمان خود آمده‌اند. آنها مى‌خواهند خون مهمان خود را بریزند. دیروز همه ادّعا داشتند که فدایى امام حسین علیه السلام هستند و امروز براى جنگ با او مى‌آیند.

امروز شنبه بیست و ششم ذى الحجّه است.

ما دیشب را در این منزلگاه که «شَراف» نام دارد ماندیم و اکنون قصد حرکت داریم. بیش از سه منزل دیگر تا کوفه نمانده است.

اینجا آب فراوان است و درختان سرسبزاند. امام دستور مى‌دهد تا یارانش مشک‌ها را پر کنند و آب زیاد بردارند. این همه آب را براى چه مى‌خواهیم؟ کاروان حرکت مى‌کند. آفتاب بالا آمده است و خورشید بى‌رحمانه مى‌تابد.

آفتاب و بیابانى خشک و بى‌آب. هیچ جنبنده‌اى در این بیابان به چشم نمى‌آید. کاروان آرام آرام به راه خود ادامه مى‌دهد. یک ساعت تا نماز ظهر باقى مانده است.

اللّٰه اکبر!

این صداى یکى از یاران امام است که سکوت را شکسته است. همۀ نگاه‌ها به سوى او خیره مى‌شود. امام از او مى‌پرسد:

– چرا اللّٰه اکبر گفتى؟

– نخلستان! آنجا نخلستانى است. او با اشارۀ دست آن طرف را نشان مى‌دهد. راست مى‌گوید، یک سیاهى به چشم مى‌آید. آیا به نزدیکى‌هاى کوفه رسیده‌ایم؟ یکى از یاران امام که اهل کوفه است به امام مى‌گوید:

– من بارها این مسیر را پیموده‌ام و اینجا را مثل کف دست مى‌شناسم. این اطراف نخلستانى نیست.

– پس این سیاهى چیست؟

– این لشکر بزرگى از سربازان است.

– آیا در این اطراف پناهگاهى هست تا به آنجا برویم و منزل کنیم؟

– پناهگاه براى چه؟

– به گمانم این لشکر به جنگ ما آمده است. ما باید به جایى برویم که دشمن نتواند از پشت سر به ما حمله کند.

– به سوى «ذو حُسَم» برویم. آنجا کوهى هست که مى‌توانیم کنار آن منزل کنیم. در این صورت، دشمن دیگر نمى‌تواند از پشت سر به ما حمله کند. اگر کمى به سمت چپ برویم به آنجا مى‌رسیم.

کاروان به طرف «ذو حُسَم» تغییر مسیر مى‌دهد و شتابان به پیش مى‌رود.

نگاه کن! آن سیاهى‌ها هم تغییر مسیر مى‌دهند. آنها به دنبال ما مى‌آیند.

خیمه‌ها در «ذو حُسَم» بر پا مى‌شود و همۀ ما آماده مقابله با دشمن هستیم.

کمى بعد سپاهى با هزار نفر جنگ‌جو نزدیک مى‌شود. امام از آنها مى‌پرسد:

– شما کیستید؟

– ما سپاه کوفه هستیم.

– فرماندۀ شما کیست؟

– حُرّ ریاحى.

– اى حُرّ! آیا به یارى ما آمده‌اى یا به جنگ ما؟

– به جنگ شما آمده‌ام.

– لا حولَ و لا قوّهَ الا باللّٰه. سپاه حُرّ تشنه هستند. گویا مدّت زیادى است که در بیابان‌ها در جست‌وجوى ما بوده‌اند.

اینها نیروهاى گشتى ابن‌زیاداند، من مى‌خواهم در دلم آنها را نفرین کنم. آنها آمده‌اند تا راه را بر ما ببندند.

گوش کن! این صداى امام حسین علیه السلام است: «به این لشکر آب بدهید، اسب‌هاى آنها را هم سیراب کنید» . یاران امام مَشک‌ها را مى‌آورند و همۀ آنها را سیراب مى‌کنند. خود امام حسین علیه السلام هم، مشکى در دست گرفته است و به این مردم آب مى‌دهد. این دستور امام است: «یال داغ اسب‌ها را نیز خنک کنید» . به راستى، تو کیستى که به دشمن خود نیز، این‌قدر مهربانى مى‌کنى؟

این لشکر براى جنگ با تو آمده‌اند، امّا تو از آنها پذیرایى مى‌کنى!

اى حسین! اى دریاى عشق و مهربانى!

وقت نماز ظهر است. امام یکى از یاران خود به نام حَجّاج بن مَسْروق را فرا مى‌خواند و از او مى‌خواهد که اذان بگوید. فضاى سرزمین ذو حُسَم پر از آرامش مى‌شود و همه به نداى اذان گوش مى‌دهند.

سپاه حُرّ آمادۀ نماز شده‌اند. امام را مى‌بینند که به سوى آنها مى‌رود و چنین مى‌گوید: «اى مردم! اگر من به سوى شهر شما مى‌آیم براى این است که شما مرا دعوت کرده بودید. مگر شما نگفته‌اید که ما رهبر و پیشوایى نداریم. مگر مرا نخوانده‌اید تا امام شما باشم. اگر امروز هم بر سخنان خود باقى هستید من به شهرتان مى‌آیم و اگر این را خوش ندارید و پیمان نمى‌شناسید، من باز مى‌گردم» . سکوت پر معنایى همه جا را فرا گرفته است. امام رو به حُرّ مى‌کند:

– مى‌خواهى با یاران خود نماز بخوانى؟

– نه، ما با شما نماز مى‌خوانیم. لشکر حُرّ به دستور او پشت سر امام به نماز مى‌ایستند.

آفتاب گرم و سوزان بیابان، همه را بى‌تاب کرده است. همه به سایۀ اسب‌هاى خود پناه مى‌برند.

بار دیگر صداى امام در این صحرا مى‌پیچد: «اى مردم کوفه! مگر شما مرا به سوى خود دعوت نکرده‌اید؟ اگر شما مرا نمى‌خواهید من از راهى که آمده‌ام باز مى‌گردم» . حُرّ پیش مى‌آید و مى‌گوید: «اى حسین! من نامه‌اى به تو ننوشته‌ام و از این نامه‌ها که مى‌گویى خبرى ندارم» . امام دستور مى‌دهد دو کیسه بزرگ پر از نامه را بیاورند و آنها را در مقابل حُرّ خالى کنند.

خداى من، چقدر نامه! دوازده هزار نامه! !

یعنى این همه نامه را همشهریان من نوشته‌اند. پس کجایند صاحبان این نامه‌ها؟ حُرّ جلوتر مى‌رود. تعدادى از نامه‌ها را مى‌خواند و با خود مى‌گوید: «واى! من این نام‌ها را مى‌شناسم. اینها که نام سربازان من است!» . آن‌گاه سرش را بالا مى‌گیرد و نگاهى به سربازان خود مى‌کند. آنها سرهاى خود را پایین گرفته‌اند. فرمانده غرق حیرت است. این دیگر چه معمّایى است؟

حُرّ پس از کمى تأمل به امام حسین علیه السلام مى‌گوید: «من که براى تو نامه ننوشته‌ام و در حال حاضر نیز، مأموریّت دارم تا تو را نزد ابن‌زیاد ببرم» .

حُرّ راست مى‌گوید. او امام را به کوفه دعوت نکرده‌است. این مردم نامرد کوفه بودند که نامه نوشتند و از امام خواستند که به کوفه بیاید.

امام نگاه تندى به حُرّ مى‌کند و مى‌فرماید: «مرگ از این پیشنهاد بهتر است» و آن‌گاه به یاران خود مى‌فرماید: «برخیزید و سوار شوید! به مدینه برمى‌گردیم» .

زن‌ها و بچّه‌ها بر کجاوه‌ها سوار شده و همه آمادۀ حرکت مى‌شوند. ما داریم برمى‌گردیم!

گویا شهر کوفه، شهر نیرنگ شده است. آنها خودشان ما را دعوت کرده‌اند و اکنون مى‌خواهند ما را تحویل دشمن دهند. کاروان حرکت مى‌کند. صداى زنگ شترها سکوت صحرا را مى‌شکند.

همسفرم، نگاه کن!

اینجا سه مسیر متفاوت وجود دارد. راه سمت راست به سوى کوفه مى‌رود، راه سمت چپ به کربلا و راهى هم که ما در آن هستیم، به مدینه مى‌رسد. ما به سوى مدینه برمى‌گردیم.

چند قدمى برنداشته‌ایم که صدایى مى‌شنویم: «راه را بر حسین ببندید!» . این دستور حرّ است! هزار سرباز جنگى هجوم مى‌برند و راه بسته مى‌شود.

هیاهویى مى‌شود. ترس به جان بچّه‌ها مى‌افتد. سربازان با شمشیرها جلو آمده‌اند. خداى من چه خبر است؟

امام دست به شمشیر مى‌برد و در حالى که با تندى به حرّ نگاه مى‌کند، فریاد برمى‌آورد:

– مادرت به عزایت بنشیند. از ما چه مى‌خواهى؟

– اگر فرزند فاطمه نبودى، جوابت را مى‌دادم. امّا چه کنم که مادر تو دختر پیامبر من صلى الله علیه و آله است. من نمى‌توانم نام مادر تو را جز به خوبى ببرم.

– از ما چه مى‌خواهى؟

– مى‌خواهم تو را نزد ابن‌زیاد ببرم.

– به خدا قسم، هرگز همراه تو نمى‌آیم.

– به خدا قسم من هم شما را رها نمى‌کنم.

– پس به میدان مبارزه بیا! آیا حسین را از مرگ مى‌ترسانى؟

یاران امام، شمشیرهاى خود را از غلاف بیرون مى‌آورند. عبّاس، على اکبر، عَون، و همۀ یاران امام به صف مى‌ایستند.

لشکر حُرّ هم، آمادۀ جنگ مى‌شوند و منتظرند که دستور حمله صادر شود.

نگاه کن! حُرّ، سر به زیر انداخته و سکوت کرده است. او در فکر است که چه کند. عرق بر پیشانى او نشسته است.

او به امام رو مى‌کند و مى‌گوید: «اى حسین! هر مسلمانى امید به شفاعت جدّ تو دارد. من مى‌دانم اگر با تو بجنگم، دنیا و آخرتم تباه است. امّا چه کنم مأمورم و معذور!» . امام به سخنان او گوش فرا مى‌دهد.

حُرّ، دوباره سکوت مى‌کند. ناگهان فکرى به ذهن او مى‌رسد و به امام پیشنهاد مى‌دهد:

«شما راهى غیر از راه کوفه و مدینه را در پیش بگیر و برو تا من بهانه‌اى نزد ابن‌زیاد داشته باشم و نامه‌اى به او بنویسم و کسب تکلیف کنم» . حُرّ به امام چشم دوخته است و با خود مى‌گوید: «خدا کند امام این پیشنهاد را بپذیرد» .

او باور نمى‌کند که امام هرگز با یزید بیعت نخواهد کرد. او خیال مى‌کند اکنون که اهل کوفه پیمان خود را شکسته‌اند و امام بدون یار و یاور مانده است، با یزید سازش خواهد کرد.

اگر امام، سخن حُرّ را قبول نکند و نخواهد به سوى مدینه بازگردد، باید با این لشکر وارد جنگ شود. امّا امام نمى‌خواهد آغاز کنندۀ جنگ باشد. امام براى جنگ نیامده است.

اکنون که حُرّ نیز، دست به شمشیر نبرده و این پیشنهاد را داده است، امام سخن او را مى‌پذیرد.

حُرّ این نامه را براى ابن‌زیاد مى‌نویسد: «من در نزدیکى‌هاى کوفه به کاروان حسین رسیدم، امّا او حاضر به تسلیم نشد» . شمشیرها در غلاف‌ها قرار مى‌گیرد و آرامش بر همه جا حکم‌فرما مى‌شود. کودکان اشک چشم خود را پاک مى‌کنند.

ما آمادۀ حرکت هستیم. امّا نه به سوى کوفه و نه به سوى مدینه. پس به کجا؟ خدا مى‌داند.

ما قرار است راه بیابان را پیش گیریم تا ببینیم چه مى‌شود.

امام قبل از حرکت، با یاران خود سخن مى‌گوید:

همۀ مردم، بندۀ دنیا هستند و ادّعاى مسلمانى مى‌کنند. امّا زمانى که امتحان پیش آید دین‌داران اندک و نایاب مى‌شوند. ببینید چگونه حق مرده است و باطل زنده شده است. امروز مؤمن باید مشتاق شهادت باشد. بدانید من امروز مرگ را مایۀ افتخار خود مى‌دانم و سازش با ستمگران را مایۀ خوارى و ذلّت» . سخن امام، همه چیز را روشن مى‌کند. امام به سوى شهادت مى‌رود و هرگز با یزید سازش نخواهد کرد.

امام از یارى مردم کوفه ناامید شده است. آرى! مردم کوفه به دروغ ادّعاى مسلمانى کردند.

آن روزى که آنها به امام نامه نوشتند تا امام به کوفه بیاید هنوز ابن‌زیاد در کار نبود.

شهر آرام بود و هر کس براى اینکه خودش را آدم خوبى معرفى کند به امام نامه مى‌نوشت. شاید چشم و هم‌چشمى هم شده بود. آن محلّه پانصد نامه نوشته‌اند پس ما باید ششصد نامه بنویسیم. ما نباید در مقابل آنها کم بیاوریم. آرى، دوازده هزار نامه براى امام نوشتند: «اى حسین! بیا که ما همه، سرباز تو هستیم» .

اکنون که ابن‌زیاد خون آشام، به کوفه آمده است و قصد دارد که یاران امام حسین علیه السلام را قتل عام کند، کیست که حسینى باقى بماند؟ اینجاست که دین‌داران نایاب مى‌شوند.

بعد از سخنان امام، اکنون نوبت یاران است تا سخن بگویند. این زُهیر است که برمى‌خیزد با این‌که فقط پنج روز است که حسینى شده، امّا اوّلین کسى است که سخن مى‌گوید: «اى حسین! سخنان تو را به جان شنیدیم. به خدا قسم اگر قرار باشد میان زندگانى جاوید دنیا و کشته شدن در راه تو، یکى را انتخاب کنیم، همانا کشته شدن را انتخاب خواهیم کرد» . چه کلام زیبا و دلنشینى! هیچ کس باور نمى‌کند این همان کسى است که پنج روز قبل، شیعه شده و به کاروان عشق پیوسته است.

چه شده که او این‌قدر عوض شده و این‌گونه، گوى سبقت را از همه ربوده است و از عشق و وفادارى خود سخن مى‌گوید. اکنون نوبت بُرَیر است، او از جا برمى‌خیزد.

آیا او را مى‌شناسى؟ او معلّم قرآن کوفه است. محاسن سفید و قامت رشیدش را نگاه کن!

او چنین مى‌گوید: «اى فرزند پیامبر! خداوند بر ما منّت نهاده که افتخار شمشیر زدن در رکاب تو را نصیب ما کرده است. ما آماده‌ایم تا جانمان را فداى شما کنیم» . اشک در چشمان این پیرمرد حلقه زده است. آرى! او خوب مى‌داند که در تاریخ، دیگراین صحنه تکرار نخواهد شد که تمام حقیقت، این‌گونه غریب بماند.

کاروان در بیابان‌هاى خشک و بى‌آب، به پیش مى‌رود. اینجا نه درختى هست و نه آبى!

اکنون به سرزمین «بَیْضه» مى‌رسیم. کاروان در محاصرۀ هزار جنگ‌جو است.

مهمان‌نوازى مردم کوفه شروع شده است!

خورشید غروب مى‌کند و هوا تاریک مى‌شود. امام دستور مى‌دهد که همین‌جا منزل کنیم. خیمه‌ها بر پا مى‌شود و سپاه حُرّ هم که به دنبال ما مى‌آیند همین‌جا منزل مى‌کنند. آنها تا صبح نگهبانى مى‌دهند و مواظب این کاروان هستند.

آخر این سفر تا کجا ادامه خواهد داشت؟ سفرى به مقصدى نامعلوم!

روز دیگرى پیش رو است. گویى آن‌قدر باید برویم تا از ابن‌زیاد خبرى برسد. حُرّ نگاهش به جاده است. چرا نامه‌رسان ابن‌زیاد نیامد؟ همه چشم انتظارند و لحظه‌ها به سختى مى‌گذرد.

امام که هدفش هدایت انسان‌ها است، به سپاه کوفه رو مى‌کند و مى‌فرماید:

اى مردم! پیامبر فرموده است: «اگر امیرى حرام خدا را حلال کند و پیمان خدا را بشکند و مردم سکوت کنند، خداوند آنها را به آتش دوزخ مبتلا مى‌کند» و امروز یزید از راه بندگى خدا خارج شده است.

مگر شما مرا دعوت نکردید و نامه برایم ننوشتید تا به شهر شما بیایم؟ مگر شما قول نداده بودید که در مقابل دشمن مرا تنها نگذارید؟ اکنون چه شده که خود، دشمن من شده‌اید؟ من حسین، پسر پیامبر شما هستم.

سکوت تمام لشکر را فرا گرفته و سرها در گریبان است. در این میان گروهى هستند که نامه‌هایى را با دست خود نوشته‌اند و امام را به کوفه دعوت کرده‌اند. اما هیچ‌کس جواب نمى‌دهد.

سکوت است و هواى گرم بیابان!

امام به سخن خود ادامه مى‌دهد:

اگر شما پیمان خود را با من مى‌شکنید، کار تازه‌اى نکرده‌اید، چرا که پیمان خود را با پدر و برادرم نیز شکسته‌اید. باز سکوت است و سکوت. امام رو به یاران خود مى‌کند و دستور حرکت مى‌دهد.

هیچ‌کس نمى‌داند این کاروان به کجا مى‌رود.

امروز دوشنبه بیست و هشتم ذى الحجّه است. کاروان تا پاسى از عصر به حرکت خود ادامه مى‌دهد. بیابان است و زوزۀ باد گرم.

آن دورترها درختان خرمایى سر به فلک کشیده، نمایان مى‌شوند. حتماً آب هم هست.

به حرکت خود ادامه مى‌دهیم و به «عُذَیْب» مى‌رسیم. اینجا چه آب گوارایى دارد. آب شیرین و درختانى با صفا!

خیمه‌ها برپا مى‌شود. لشکریان حُرّ نیز کنار ما منزل مى‌کنند.

صداى شیهۀ اسب مى‌آید. چهار اسب سوار به سوى ما مى‌آیند.

امام حسین علیه السلام باخبر مى‌شود و از خیمه بیرون مى‌آید. کمى آن طرف‌تر، حُرّ ریاحى هم از خیمه‌اش بیرون مى‌آید و گمان مى‌کند که نامه‌اى از طرف ابن‌زیاد آمده است و از این خوشحال است که از بلا تکلیفى رها مى‌شود.

– شما از کجا آمده‌اید و اینجا چه مى‌خواهید؟

– ما از کوفه آمده‌ایم تا امام حسین علیه السلام را یارى کنیم.

حُرّ تعجّب مى‌کند. مگر همۀ راه‌ها بسته نیست، مگر سربازان ابن‌زیاد تمام مسیرها را کنترل نمى‌کنند. آنها چگونه توانسته‌اند حلقۀ محاصره را بشکنند و خود را به اینجا برسانند.

این صداى حُرّ است که در فضا مى‌پیچد: «دستگیرشان کنید» . گروهى از سربازان حُرّ به سوى این چهار سوار مى‌تازند.

اندوهى بر دل این مهمانان مى‌نشیند و نجواکنان مى‌گویند: «خدایا! ما این همه راه را به امید دیدن امام خویش آمده‌ایم، امید ما را نا امید مکن» .

امام حسین علیه السلام پیش مى‌رود و به حُرّ مى‌فرماید: «اجازه نمى‌دهم تا یاران مرا دستگیر کنى.

من از آنها دفاع مى‌کنم. مگر قرار بر این نبود که میان من و تو جنگ نباشد. این چهار نفر نیز از من هستند. پس هر چه سریع‌تر آنها را رها کن وگرنه آمادۀ جنگ باش» . حُرّ دستور مى‌دهد تا آنها را رها کنند.

اشک شوق بر چشم آنها مى‌نشیند. خدمت امام سلام مى‌کنند و جواب مى‌شنوند. آنها خود را معرفى مى‌کنند:

– طِرِمّاح، نافع‌بن‌هلال، مُجَمَّع‌بن‌عبد اللّٰه، عَمْروبن‌خالد.

امام خطاب به آنها مى‌فرماید:

– از کوفه برایم بگویید!

– به بزرگان کوفه پول‌هاى زیادى داده‌اند تا مردم را نسبت به یزید علاقه‌مند سازند و اکنون آنها به خاطر مال دنیا با شما دشمن شده‌اند.

– آیا از قَیس هم خبرى دارید؟

– همان قَیس که نامۀ شما را براى اهل کوفه آورد؟

– آرى، از او چه خبر؟

– او در مسیر کوفه گرفتار مأموران ابن‌زیاد شد. نقل شده که نامۀ شما را در دهان قرار داده و بلعیده است تا مبادا نام یاران شما براى ابن‌زیاد فاش شود. او را دستگیر کردند و نزد ابن‌زیاد بردند. ابن‌زیاد به او گفته بود: «یا نام‌ها را برایم بگو یا اینکه در مسجد کوفه به منبر برو و حسین و پدرش على را ناسزا بگو» . او پیشنهاد دوم را قبول مى‌کند. ما در مسجد بودیم که او را آوردند و او با صداى بلند فریاد زد: «اى مردم کوفه! امام حسین علیه السلام، به سوى شما مى‌آید، اکنون برخیزید و او را یارى کنید که او منتظر یارى شماست» . بلافاصله پس از آن ابن‌زیاد دستور داد تا او را فوراً به قتل برسانند.

امام با شنیدن جریان شهادت قَیس اشک مى‌ریزد و مى‌فرماید: «خدایا! قَیس را در بهشت مهمان کن» .

نماز ظهر را در زیر سایۀ درختان مى‌خوانیم و حرکت مى‌کنیم.

حُرّ ریاحى از ترس اینکه عدّه‌اى به کمک امام بیایند، ما را مجبور مى‌کند تا همین‌طور در دل بیابان‌ها به حرکت ادامه بدهیم. لحظه به لحظه از کوفه دور مى‌شویم!

کاروان ما به حرکت ادامه مى‌دهد و سپاه حُرّ نیز همراه ما مى‌آید. سکوت مرگ‌بارى بر این صحرا حکم‌فرما شده است.

راستش را بخواهى من که خسته شده‌ام. آخر تا کى باید سرگردان باشیم. طِرِمّاح که خستگى من و دیگر کاروانیان را مى‌بیند مى‌فهمد که باید از هنر شاعریش استفاده کند. او مى‌خواهد شعرى را که ساعتى قبل سروده است بخواند. براى این کار سوار بر شتر در جلو کاروان مى‌ایستد و با صداى بلند مى‌خواند: یا ناقتی لا تجزعی من زجری وامضی بنا قبل طلوع الفجرِ. . .
نمى‌دانم چگونه زیبایى این شعر را به زبان فارسى بیان کنم. اما خوب است این شعر فارسى را برایت بخوانم، شاید بتوانم پیام طِرِمّاح را بیان کنم: تا خار غم عشقت، آویخته در دامن نمى‌دانم تا به حال برایت پیش آمده است که در حال و هواى خودت باشى، امّا ناگهان به یاد خاطرۀ غمناکى بیفتى و سکوت تمام وجود تو را بگیرد، به گونه‌اى که هر کس در آن لحظه نگاهت کند غم و اندوه را در چهرۀ تو بخواند. نگاه کن، طِرِمّاح به یکباره سکوت مى‌کند. همه تعجّب مى‌کنند.

به راستى چرا طِرِمّاح ساکت شده و همین‌طور مات و مبهوت، بیابان را نگاه مى‌کند؟

این بار تو جلو مى‌روى و او را صدا مى‌زنى. امّا او جواب تو را نمى‌دهد. بار دیگر صدایش مى‌کنى و به او مى‌گویى:

– طِرِمّاح به چه فکر مى‌کنى؟

– دیروز که از کوفه مى‌آمدم، صحنه‌اى را دیدم که جانم را پر از غم کرد.

– بگو بدانم چه دیدى؟

– دیروز وقتى از کوفه بیرون آمدم، اردوگاه بزرگى را دیدم که مردم با شمشیرها و نیزه‌ها در آنجا مستقر شده بودند. همۀ آنها آماده بودند تا با حسین علیه السلام بجنگند.

– عجب! آنها به جنگِ مهمان خود مى‌روند.

– باور کن من تا به حال، لشکرى به این بزرگى ندیده بودم.

طِرِمّاح در این فکر است که امام حسین علیه السلام چگونه مى‌خواهد با این یاران کم، با آن سپاه بزرگ بجنگد.

ناگهان فکرى به ذهن طرماح مى‌رسد. با عجله نزد امام مى‌رود:

– مولاى من، پیشنهادى دارم.

– بگو، طرماح!

– به زودى لشکر بزرگ کوفه به جنگ شما خواهد آمد. شما باید در جایى سنگر بگیرید.

در راه حجاز، کوهى وجود دارد که قبیلۀ ما در جنگ‌ها به آن پناه مى‌برند و دشمن هرگز نتوانسته است بر آنجا غلبه کند. آنجا پناهگاه خوبى است و شما را از شر دشمنان حفظ مى‌کند. من به شما قول مى‌دهم وقتى آنجا برسیم از قبیلۀ ما، ده هزار نفر به یارى شما بیایند و تا پاى جان از شما دفاع کنند.

امام قدرى فکر مى‌کند و آن‌گاه رو به طرماح مى‌کند و مى‌فرماید: «خدا به تو و قبیلۀ تو پاداش خیر دهد. امّا من به آنجا نمى‌آیم، براى اینکه من با حُرّ ریاحى پیمان بسته‌ام و نمى‌توانم پیمان خود را بشکنم» .

آرى! قرار بر این شد که ما به سوى مدینه برنگردیم و در مقابل، حُرّ از نبرد با ما خوددارى کند.

اگر امام حسین علیه السلام به سوى قبیلۀ طرماح مى‌رفت، جان خود و همراهان خود را نجات مى‌داد. امّا این خلاف پیمانى بود که با دشمن بسته است. مرام امام حسین علیه السلام، وفادارى است حتّى با دشمن!

هرگز عهد و پیمان را نشکن؛ زیرا رمز جاودانگى انسان در همین است که در سخت‌ترین شرایط، حتى با دشمنان خود نامردى نکند.

امروز چهارشنبه اوّل ماه محرّم است و ما در دل بیابان‌ها پیش مى‌رویم.

سربازان حُرّ خسته شده‌اند. آنها به یکدیگر مى‌گویند: «تا کى باید در این بیابان‌ها سرگردان باشیم؟ چرا حرّ، کار را یکسره نمى‌کند؟ چرا ما را این طور معطّل خود کرده است؟

ما با یک حمله مى‌توانیم حسین و یاران او را به قتل برسانیم» .

خرابه‌هایى به چشم مى‌خورد. اینجا قصر بنى‌مقاتِل نام دارد. این خرابه‌اى که مى‌بینى روزگارى قصرى باشکوه بوده است. به دستور امام در اینجا منزل مى‌کنیم. لشکر حُرّ هم مانند ما متوقّف مى‌شود.

آنجا را نگاه کن! خیمه‌اى برافراشته شده و اسبى کنار خیمه ایستاده و نیزه‌اى بر زمین استوار است. آن خیمه از آن کیست؟

خبر مى‌آید که صاحب این خیمۀ عُبَیْد اللّٰه جُعْفى است. او از شجاعان و پهلوانان عرب است، طورى که تنها نام او لرزه بر اندام همه مى‌اندازد.

پهلوان کوفه اینجا چه مى‌کند؟ او از کوفه بیرون آمده است تا مبادا ابن‌زیاد از او بخواهد که در لشکر او حضور پیدا کند. امام یکى از یاران خود را نزد پهلوان مى‌فرستد تا به او خبر دهد که امام حسین علیه السلام مى‌خواهد تو را ببیند. پیک امام نزد او مى‌رود و مى‌گوید:

– سلام بر پهلوان کوفه! امام حسین علیه السلام تو را به حضور خود طلبیده است.

– سلام بر شما! حسین از من چه مى‌خواهد؟

– مى‌خواهد که او را یارى کنى.

– سلام مرا به او برسان و بگو که من از کوفه بیرون آمدم تا در میان جمع دشمنانش نباشم.

من با حسین دشمن نیستم و البته قصد همراهى او را نیز ندارم. من از فتنۀ کوفه خود را کنار کشیده‌ام. فرستادۀ امام برمى‌گردد و پیام او را مى‌رساند. امام با شنیدن پیام از جا برمى‌خیزد و به سوى خیمۀ او مى‌رود.

پهلوان کوفه به استقبال امام مى‌آید. او کودکانى را که دور امام پروانه‌وار حرکت مى‌کردند، مى‌بیند و دلش منقلب مى‌شود. گوش کن! اکنون امام با او سخن مى‌گوید:

– تو مى‌دانى که کوفیان براى من نامه نوشته‌اند و مرا دعوت کرده‌اند تا به کوفه بروم امّا اکنون پیمان شکسته‌اند. آیا نمى‌خواهى کارى کنى که خدا تمام گناهان تو را ببخشد؟

– من گناهان زیادى انجام داده‌ام. چگونه ممکن است خدا گناهان مرا ببخشد؟

– با یارى کردن من.

– به خدا مى‌دانم هر کس تو را یارى کند روز قیامت خوش‌بخت خواهد بود. امّا من یک نفر هستم و نمى‌توانم کارى براى تو بکنم. تمام کوفه به جنگ تو مى‌آیند. حال من با تو باشم یا نباشم، فرقى به حال شما نمى‌کند. تعداد دشمنان شما بسیار زیاد است. من آمادۀ مرگ نیستم و نمى‌توانم همراه شما بیایم. ولى این اسب من از آن شما باشد. یک شمشیر قیمتى نیز، دارم آن هم از آن شما. . .

– من یارى خودت را خواستم نه اسب و شمشیرت را. اکنون که یاریم نمى‌کنى از اینجا دور شو تا صداى مظلومیّت مرا نشنوى. چرا که اگر صدایم را بشنوى و یاریم نکنى، جایگاهت دوزخ خواهد بود. چه شد که این پهلوان پیشنهاد یارى امام را قبول نکرد. او با خود فکر کرد که اگر من به یارى امام حسین علیه السلام بشتابم فایده‌اى براى او ندارد. من یاریش بکنم یا نکنم، فرقى نمى‌کند و اهل کوفه او را شهید مى‌کنند. امّا امام حسین علیه السلام از او خواست تا وظیفه گرا باشد. یعنى ببیند که الآن وظیفۀ او چیست؟ آیا نباید به قدر توان از حق دفاع کرد؟ ببین که وظیفۀ امروز تو چیست و آن را انجام بده، حال چه به نتیجۀ مطلوب برسى، چه نرسى. این درس مهمّى است که امام حسین علیه السلام به همۀ تاریخ داد.

در مقابل گناه و فساد سکوت نکن! اگر در جامعه هزاران فساد و گناه است، بى‌خیال نشو و نگو من کارى نمى‌توانم بکنم. اگر مى‌توانى با یک زشتى و پلیدى مقابله کنى این کار را بکن.

امام دستور مى‌دهد تا مشک‌ها را پر از آب کنیم و حرکت کنیم.

خیمه‌ها جمع مى‌شود و همه آمادۀ حرکت مى‌شوند. ساعتى مى‌گذرد. امام بر اسب خویش سوار است و لحظه‌اى خواب بر چشم او غلبه مى‌کند و چون چشم مى‌گشاید، این آیه

را مى‌خواند: «إنّا للّٰه‌و إنّا الیه راجعون» .

على‌اکبر جلو مى‌رود و مى‌گوید:

– پدر جان! چه شده است؟

– عزیزم، لحظه‌اى خواب چشم مرا ربود. در خواب، سوارى را دیدم که مى‌گفت: «این کاروان منزل به منزل مى‌رود و مرگ هم به دنبال آنهاست» . پسرم! این خبر مرگ است که به ما داده شده است. – پدر جان! مگر ما بر حق نیستیم؟

– آرى! سوگند به خدایى که همه به سوى او مى‌روند ما بر حق هستیم.

– اگر چنین است ما از مرگ نمى‌ترسیم، چرا که راه ما حق است. چه خوب پاسخ دادى اى على‌اکبر! سخن تو آرامش را به قلب پدر هدیه کرد. پدر تو را نگاه مى‌کند و در چشمانش رضایت و عشق موج مى‌زند.

– پسرم، خداوند تو را خیر دهد.

کاروان حرکت مى‌کند. منزلگاه بعدى ما کربلاست.

 

دیدگاهی در مورد “به سوى نینوا ۲

  1. سلام خیلی عالی بود خبری ازتون نیست.امیدوارم همیشه موفق وپیروز باشید.

  2. نـاظـرمحتـوا گفت:

    سلام
    عذرمیخوام بعد از ازدواجم یه مقدار درگیر شدم
    خودمم بابت فعالیت کمم ناراحتم
    ان شالله خدا توفیقشو بده بیشتر فعالیت داشته باشم

  3. نـاظـرمحتـوا گفت:

    سلام
    زیارت قبول خیلی ممنون لطف دارید.
    ولی ببخشید من تا حالا شما رو ندیدم چه حقی به گردن شما دارم
    چقدر مهربونید شما

  4. سلام ببخشید خودمم تعجب کردم..ظاهراً پنل خانم حیدری باز بوده بنده از پنل ایشون اشتباهی پیام دادم به اسم ایشون ثبت شده. باید ببخشید. اصلاح شد.پیام به اسم بنده ارسال شد.

  5. خواهش می کنم این چه حرفیه شما خیلی به گردن ما حق دارید…..الان حرم مقدس رضوی علیه السلام برا خوشبختیتون دعا میکنم امیدوارم در زندگی موفق در راه سعادتمند ودر هدف پیروز باشید.

  6. نـاظـرمحتـوا گفت:

    عه چه اتفاق جالبی
    خیلی ممنون لطف دارید
    اتفاقا ما هم رفتیم مشهد و یواشکی خادما تو صحن غدیر شب عید غدیر عقد کردیم
    اخه غیر از دار الحجه اجازه نمیدن جای دیگه عقد کنی
    خیلی ممنون از دعاتون
    خداروشکر خودمونم که مشهد نباشیم یکی هست ازمون یاد کنه

  7. سلام جداًًًً . توفیق این که تو حرم عقد کردید.إن شاء الله همیشه موفق وپیروز باشید ما هم همیشه دعا گوی شما هستیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *