مباحث اسلامی

به سوى نینوا ۱

the_crying_of_angels_2_by_ghareb__wwwshiapicsir_20100203_1599192552

– کیستید و از کجا مى‌آیید؟

– ما از بصره آمده‌ایم و مى‌خواهیم به مکّه برویم.

– سفر به خیر.

– آیا شما از امام حسین علیه السلام خبرى دارید. ما براى یارى او این راه دور را آمده‌ایم.

– خوش آمدید! این کاروان امام حسین علیه السلام است که به کوفه مى‌رود.

تا نام امام حسین علیه السلام به گوش آنها مى‌رسد، غرق شادى و سرور مى‌شوند. نگاه کن! آنها سر به خاک مى‌نهند و سجدۀ شکر به‌جا مى‌آورند که سرانجام به محبوب خود رسیده‌اند.

آنها براى عرض ادب و احترام، نزد امام مى‌روند. آنها در نزدیکى مکّه، فکرِ طواف و دیدن خانۀ خدا را از سر بیرون مى‌کنند. زیرا مى‌دانند که کعبۀ حقیقى از مکّه بیرون آمده است. به همین جهت به زیبایى کعبۀ حقیقى دل مى‌بندند و همراه کاروان امام، به سوى کوفه به راه مى‌افتند.

تاریخ همواره به معرفت این سه نفر غبطه مى‌خورد. خوشا به حالشان که در لحظۀ انتخاب بین حج و امام حسین علیه السلام، دوّمى را انتخاب کردند.

آیا آنها را شناختى؟ یزید بن ثُبَیْط و دو جوان او. آرى، از هزاران حاجى در آن سال هیچ نام و نشانى نمانده است. امّا نام این حاجیان واقعى، براى همیشه باقى خواهد ماند.

این سه نفر اهل بصره هستند. آنها وقتى با خبر شدند که امام در مکّه اقامت کرده است، بى‌قرار دیدن امام، دل به دریا زده و به سوى مکّه رهسپار شده‌اند. امّا آنها هم، مثل من و تو از حج و طواف خانۀ خدا دل مى‌کَنند و مى‌خواهند دور کعبۀ حقیقى طواف کنند. آنها مى‌خواهند تا یار و یاور امام زمان خود باشند.

– پسرم، من دیگر خسته شده‌ام. در جاى مناسبى قدرى بمانیم و استراحت کنیم.

– چشم، مادر! قدرى صبر کن. به زودى به منزلگاه «صَفاح» مى‌رسیم. آنجا که برسیم استراحت مى‌کنیم. او فَرَزْدَق است که همراه مادر خود از کوفه به سوى مکّه حرکت کرده است. حتماً مى‌گویى فرزدق کیست؟ او یکى از شاعران بزرگ عرب است که به خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله علاقۀ زیادى دارد و شعرهاى بسیار زیبایى به زبان عربى در مدح این خاندان سروده است.

مادر او پیر و ناتوان است. امّا عشق زیارت خانۀ خدا، این سختى‌ها را براى او آسان مى‌کند. آنها تصمیم مى‌گیرند که در اینجا توقّف کنند.

مادر با کمک فرزندش از کجاوه پیاده مى‌شود و زیر درختى استراحت مى‌کند. فرزدق مى‌رود تا مقدارى آب تهیّه کند.

صداى زنگ کاروان مى‌آید. فرزدق به جاده نگاهى مى‌کند، امّا کاروانى نمى‌بیند. حتماً آخرین کاروان حاجیان به سوى مکّه مى‌رود، ولى صداى کاروان، از سوى مکّه مى‌آید.

فرزدق تعجّب مى‌کند. امروز، هشتم ذى الحجّه‌است و فردا روز عرفات. پس چرا این کاروان از مکّه باز مى‌گردد؟

فرزدق، لحظه‌اى تردید مى‌کند. نکند امروز، روز هشتم نیست! ولى او اشتباه نکرده و امروز، جمعه هشتم ذى الحجّه‌است. پس چه شده، اینان چه کسانى هستند که حج انجام نداده از مکّه برمى‌گردند؟

فرزدق پیش مى‌رود، و خوب نگاه مى‌کند. خداى من! این مولایم امام حسین علیه السلام است!

– پدر و مادرم به فداى شما. با این شتاب چرا و به کجا مى‌روید؟ چرا حج خود را نیمه تمام گذاشتید؟

– اگر شتاب نکنم مرا به قتل خواهند رساند. فرزدق به فکر فرو مى‌رود و همه چیز را از این کلام مختصر مى‌فهمد. آیا او مادر خود را رها کند و همراه امام برود یا اینکه در خدمت مادر بماند؟ او نباید مادر را تنها بگذارد. اما دلش همراه مولایش است. سرانجام در حالى که اشک در چشم دارد با امام خود خداحافظى مى‌کند، او امید دارد که بعد از تمام شدن اعمال حج، هر چه سریع‌تر به سوى امام بشتابد. با آخرین نگاه به کاروان، اشکش جارى مى‌شود. امّا نمى‌دانم او مى‌تواند خود را به کاروان ما برساند یا نه؟ آیا او لیاقت خواهد داشت تا در راه امام، جان‌فشانى کند؟

غروب روز دوازدهم ذى الحجّه است. ما چهار روز است که در راه هستیم. این چهار روز را شتابان آمده‌ایم. افراد کاروان خسته شده و نیاز به استراحت دارند.

اکنون به حد کافى از مکّه دور شده‌ایم. دیگر خطرى ما را تهدید نمى‌کند. خوب است در جاى مناسبى منزل کنیم. غروب آفتاب نزدیک است.

مردم، اینجا را به نام «وادى عَقیق» مى‌شناسند. امام دستور توقّف مى‌دهد و خیمه‌ها بر پا مى‌شود.

عدّه‌اى از جوانان، اطراف را با دقّت زیر نظر دارند. آیا آن اسب سوارانى که به سوى ما مى‌آیند را مى‌بینى؟ بگذار قدرى نزدیک شوند.

آنها به نظر آشنا مى‌آیند. یکى از آنها عبد اللّٰه‌بن‌جعفر (پسر عموى امام حسین علیه السلام و شوهر حضرت زینب علیها السلام) است. او به همراه دو پسر خود عَوْن و محمّد آمده است.

امیر مکّه، یک نفر را به همراه آنها فرستاده است. آنها نزدیک مى‌آیند و به امام حسین علیه السلام
سلام مى‌کنند.

من مى‌روم تا به آن بانو خبر بدهم که همسرش به اینجا آمده است. زینب علیها السلام تعجّب مى‌کند. قرار بود که شوهر او به عنوان نمایندۀ امام حسین علیه السلام در مکّه بماند پس چرا به اینجا آمده است. نگاه کن! عبداللّٰه‌بن‌جعفر نامه‌اى در دست دارد.

جریان چیست؟ من جلو مى‌روم و از عبداللّٰه‌بن‌جعفر علّت را مى‌پرسم. او مى‌گوید:

«وقتى شما به راه خود ادامه دادید، امیر مکّه از من خواست تا نامۀ او را براى امام حسین علیه السلام بیاورم» .

دوست من! نگران نباش، این یک امان‌نامه است.

امام نامه را مى‌خواند: «از امیر مکّه به حسین: من از خدا مى‌خواهم تا شما را به راه راست هدایت کند. اکنون به من خبر رسیده است که به سوى کوفه حرکت نموده‌اى. من براى جان شما نگران هستم. به سوى مکّه باز گردید که من براى تو از یزید امان نامه خواهم گرفت. تو در مکّه، در آسایش خواهى بود» . عجب! چه اتفاقى افتاده که امیر مکه این‌قدر مهربان شده و نگران جان امام است. همۀ حیله‌ها و ترفندهاى این روباه مکار نقش بر آب شده است. او چاره‌اى ندارد جز اینکه از راه محبت و صلح و صفا وارد شود.

او مى‌خواهد امام را با این نامه به مکّه بکشاند تا مأموران ویژه، بتوانند نقشۀ خود را اجرا کنند.

اکنون امام، جواب نامه امیر مکّه را مى‌نویسد: «نامۀ تو به دستم رسید. اگر قصد داشتى که به من نیکى کنى، خدا جزاى خیر به تو دهد. تو، به من امان دادى، ولى بهترین امان‌ها، امان خداست» . پاسخ امام کوتاه و کامل است. زیرا امام مى‌داند که این یک حیله و نیرنگ است و امانِ یزید، سرابى بیش نیست. آرى، امام هرگز با یزید سازش نمى‌کند.

نامۀ امام به عبداللّٰه‌بن‌جعفر داده مى‌شود تا آن را براى امیر مکّه ببرد.
لحظۀ وداع است و او با همسر خود، زینب خداحافظى مى‌کند.

آنجا را نگاه کن! آن دو جوان را مى‌گویم، عَوْن و محمّد که همراه پدر به اینجا آمده‌اند.

اشک در چشمان آنها حلقه زده است. آنها مى‌خواهند با امام حسین علیه السلام همسفر شوند.

پدر به آنها نگاهى مى‌کند و از چشمان آنها حرف دلشان را مى‌خواند. براى همین رو به آنها مى‌کند و مى‌گوید: «عزیزانم! مى‌دانم که دل شما همراه این کاروان است. شما مى‌توانید همراه امام حسین علیه السلام به این سفر بروید» . لبخند بر لب‌هاى این دو جوان مى‌نشیند و پدر ادامه مى‌دهد:

– فرزندانم، مى‌دانم که شما را دیگر نخواهم دید. شما باید قولى به من بدهید. شما باید در راه امام حسین علیه السلام تا پاى جان بایستید. مبادا مولاى خود را تنها بگذارید.

– چشم بابا.

و اکنون پدر، جوانان خود را در آغوش مى‌گیرد و براى آخرین بار آنها را مى‌بوید و مى‌بوسد و با آنها خداحافظى مى‌کند. پدر براى مأموریتى که امام حسین علیه السلام به او داده است به سوى مکّه باز مى‌گردد.

خوب نگاه کن! گویا تعداد افراد کاروان بیشتر شده است و ما باید خوشحال باشیم. اما این‌گونه نیست. امام حسین علیه السلام به سوى کوفه مى‌رود و عدّه‌اى از مردم که در بین راه، این کاروان را مى‌بینند، پیش خود این چنین مى‌گویند: «اکنون مردم کوفه حسین را به شهر خود دعوت کرده‌اند. خوب است ما هم همراه او برویم، اگر ما او را همراهى کنیم در آیندۀ نزدیک مى‌توانیم به پست و مقامى برسیم» . نمى‌دانم اینان تا کجاى راه همراه ما خواهند بود؟ ولى مى‌دانم که اینان عاشقان دنیا هستند نه دوستداران حقیقت! وقت امتحان همه چیز معلوم خواهد شد.

امروز، دوشنبه چهاردهم ذى الحجّه است و ما شش روز است که در سفر هستیم. آیا این

منزل را مى‌شناسى؟ اینجا را «ذات عِرْق» مى‌گویند. ما تقریباً صد کیلومتر از مکّه دور شده‌ایم.

آیا موافقى قدرى استراحت کنیم؟ نگاه کن! پیرمردى به این سو مى‌آید.

او سراغ خیمۀ امام را مى‌گیرد. مى‌خواهد خدمت امام برسد. بیا ما هم همراه او برویم.

وارد خیمه مى‌شویم. آیا باورت مى‌شود؟ اکنون من و تو در خیمۀ مولایمان هستیم. نگاه کن! امام مشغول خواندن قرآن است و اشک مى‌ریزد. گریۀ امام حسین علیه السلام مرا بى‌اختیار به گریه مى‌اندازد.

پیرمرد به امام سلام مى‌کند و مى‌گوید: «جانم به فدایت! اى فرزند فاطمه! در این بیابان چه مى‌کنى؟» .

امام مى‌فرماید: «یزید مى‌خواست خونم را کنار خانۀ خدا بریزد. من براى اینکه حرمت خانۀ خدا از بین نرود به این بیابان آمده‌ام. مى‌خواهم به کوفه بروم. اینها نامه‌هاى اهل کوفه است که براى من نوشته‌اند و مرا دعوت کرده‌اند تا به شهر آنها بروم. آنها با نمایندۀ من بیعت کرده‌اند» . آیا آنها در بیعت خود ثابت قدم خواهند ماند؟ به راستى راز گریۀ امام چیست؟

غروب سه شنبه، پانزدهم ذى الحجّه است. ما هفت روز است که در راه هستیم.

اینجا منزلگاه «حاجِز» است و ما تقریباً یک سوم راه را آمده‌ایم. کمى آن طرف‌تر یک دو راهى است. یک راه به سوى بصره مى‌رود و راه دیگر به سوى کوفه. اینجا جاى خوبى است.

آب و درختى هم هست تا کاروانیان نفسى تازه کنند.

به راستى، در کوفه چه مى‌گذرد؟ آیا کسى از کوفه خبرى دارد؟ آن طرف را ببین! آنها گروهى از مردم هستند که در بیابان‌ها زندگى مى‌کنند. خوب است برویم و از آنها خبرى بگیریم.

– سلام.

– ما از کاروان امام حسین علیه السلام هستیم. آیا شما از کوفه خبرى دارید؟

– نه، این‌قدر مى‌دانیم که تمام مرزهاى عراق بسته شده است. نیروهاى زیادى نزدیک کوفه مستقر شده‌اند. به هیچ کس اجازه نمى‌دهند که وارد کوفه شده و یا از آن شهر خارج شود. همه، نگران مى‌شوند. در کوفه چه خبر است؟ مگر نه این است که اهل کوفه براى ما نامه نوشته‌اند و ما را دعوت کرده‌اند. پس آن نیروها براى چه آمده‌اند و راه‌ها را بسته‌اند؟

حتماً مى‌خواهند از آمدن لشکر یزید به کوفه جلوگیرى کنند و به استقبال ما بیایند تا ما را با عزّت و احترام به کوفه ببرند.

راستى چرا کوفه در محاصره است؟ چرا همه چیز این‌قدر عجیب به نظر مى‌آید؟ کاش مى‌شد خبرى از کوفه گرفت. از آن وقتى که مسلم براى امام نامه نوشت، دیگر کسى خبرى از کوفه نیاورده است.

امام تصمیم مى‌گیرد که یکى از یاران خود را به سوى کوفه بفرستد تا براى او خبرى بیاورد. آیا شما مى‌دانید چه کسى براى این مأموریت انتخاب خواهد شد؟

اکنون که راه‌ها به وسیله دشمنان بسته شده است، فقط کسى مى‌تواند به این مأموریّت برود که به همۀ راه‌هاى اصلى و فرعى آشنا باشد. او باید اهل کوفه باشد و آن منطقه‌ها را به خوبى بشناسد.

چه کسى بهتر از قَیْس اَسَدى!

او بارها بین کوفه و مکّه رفت و آمد کرده و پیام‌هاى مردم کوفه را به امام رسانیده است.

نگاه کن! قیس دو زانو خدمت امام نشسته است. امام قلم و کاغذى را مى‌طلبد و شروع به نوشتن مى‌کند: «نامۀ مسلم به من رسید و او به من گزارش داده است که شما همراه و یاور من خواهید بود. من روز سه شنبۀ گذشته از مکه بیرون‌آمدم. اکنون فرستادۀ من، قیس، نزد شماست. خود را آماده کنید که به خواست خدا به زودى نزد شما خواهم آمد» .

امام نامه را مهر کرده و به قیس تحویل مى‌دهد تا آن را به کوفه ببرد و خبرى بیاورد. قیس نامه را بر چشم مى‌نهد و آمادۀ حرکت مى‌شود. امام او را در آغوش مى‌گیرد و اشک در چشمانش حلقه مى‌زند. او سوار بر اسب پیش مى‌تازد و کم کم از دیده‌ها محو مى‌شود.

حسّ غریبى به من مى‌گوید که دیگر قیس را نخواهیم دید.

ببین چه جاى سرسبز و خرّمى!

درختان فراوان، سایه‌هاى خنک و نهر آب. اینجا خیلى با صفاست. خوب است قدرى استراحت کنیم. همه کاروانیان به تجدید قوا نیاز دارند.

امام دستور توقّف مى‌دهد و کاروان به مدّت یک شبانه روز در اینجا منزل مى‌کند. نام این مکان «خُزَیْمیّه» است.

ما ده روز است که در راه هستیم و امشب شب هجدهم ذى الحجّه است، خداى من! داشتم فراموش مى‌کردم که امشب، شب عید غدیر است!

همان‌طور که مى‌دانى، رسم بر این است که همۀ مردم، روز عید غدیر به دیدن فرزندان حضرت زهرا علیها السلام بروند. ما فردا صبح باید اوّلین کسانى باشیم که به دیدن امام حسین علیه السلام مى‌رویم.

هوا روشن شده است و امروز عید است.

همسفر خوبم، برخیز! مگر قرار نبود اوّلین نفرى باشیم که به خیمۀ امام مى‌رویم.

با خوشحالى به سوى خیمۀ امام حرکت مى‌کنیم. روز عید و روز شادى است.

آیا مى‌شنوى؟ گویا صداى گریه مى‌آید! کیست که این چنین اشک مى‌ریزد؟

او زینب علیها السلام است که در حضور برادر نشسته است:

– خواهرم، چه شده، چرا این چنین نگرانى؟

– برادر، دیشب زیر آسمان پر ستاره قدم مى‌زدم، که ناگهان از میان زمین و آسمان صدایى شنیدم که مى‌گفت: «اى دیده‌ها! بر این کاروان که به سوى مرگ مى‌رود گریه کنید» . امام، خواهر را به آرامش دعوت مى‌کند و مى‌فرماید: «خواهرم! هر آنچه خداوند براى ما تقدیر نموده است، همان خواهد شد» . آرى! این کاروان به رضاى خدا راضى است.

ما به راه خود به سوى کوفه ادامه مى‌دهیم و در بین راه از آبادى‌هاى مختلفى مى‌گذریم.

نگاه کن! آن کودک را مى‌گویم. چرا این چنین با تعجّب به ما نگاه مى‌کند؟ گویا گمشده‌اى دارد.

– آقا پسر، اینجا چه مى‌کنى؟

– آمده‌ام تا امام حسین علیه السلام را ببینم.

– آفرین پسر خوب، با من بیا.

کاروان مى‌ایستد. او خدمت امام مى‌رسد و سلام مى‌کند. امام نیز، با مهربانى جواب او را مى‌دهد. گویا این پسر حرفى براى گفتن دارد. امّا خجالت مى‌کشد. خداى من! او چه حرفى با امام حسین علیه السلام دارد.

او نزدیک مى‌شود و مى‌گوید: «اى پسر پیامبر! چرا این‌قدر تعداد همراهان و نیروهاى تو کم است؟» .

این سؤال، دل همۀ ما را به درد مى‌آورد. این کودک خبر دارد که امام حسین علیه السلام علیه یزید قیام کرده است. پس باید نیروهاى زیادترى داشته باشد.

همه منتظر هستیم تا ببینیم که امام چگونه جواب او را خواهد داد. امام دستور مى‌دهد تا شترى که بار نامه‌هاى اهل کوفه بر آن بود را نزدیک بیاورند. سپس مى‌فرماید: «پسرم! بار این شتر، دوازده هزار نامه است که مردم کوفه براى من نوشته‌اند تا مرا یارى کنند» .

کودک با شنیدن این سخن، خوشحال شده و لبخند مى‌زند. سپس او براى امام دست تکان مى‌دهد و خداحافظى مى‌کند. کاروان همچنان به حرکت خود ادامه مى‌دهد.

غروب یکشنبه بیستم ذى الحجّه است. اکنون دوازده روز است که در سفر هستیم.

کاروان به منزلگاه «شُقُوق» مى‌رسد. برکۀ آب، صفاى خاصّى به این منزلگاه داده است. نگاه کن! یک نفر از سوى کوفه مى‌آید. امام مى‌خواهد او را ببیند تا از کوفه خبر بگیرد.

– اهل کجا هستى؟

– اهل کوفه‌ام.

– مردم آنجا را چگونه یافتى؟

– دل‌هاى مردم با شماست. امّا شمشیرهاى آنها با یزید.

– هر آنچه خداى بزرگ بخواهد، همان مى‌شود. ما به آنچه خداوند برایمان مقدّر نموده است، راضى هستیم.

آرى، امام حسین علیه السلام، باخبر مى‌شود که یزید به ابن‌زیاد نامه نوشته و از او خواسته است تا کوفه را آرام کند و اینک ابن‌زیاد، آن جلاّد خون آشام به کوفه آمده است و مردم را به بیعت با یزید خوانده است. ابن‌زیاد براى اینکه خوش خدمتى خود را به یزید ثابت کند، لشکر بزرگى را به مرزهاى عراق فرستاده است. آن لشکر راه‌ها را محاصره کرده‌اند و هر رفت و آمدى را کنترل مى‌کنند.

آن مرد عرب، این خبرها را مى‌دهد و از ما جدا مى‌شود. این خبرها همه را نگران کرده است. به راستى، در کوفه چه خبر است؟ مسلم بن عقیل در چه حال است؟ آیا مردم پیمان خود را شکسته‌اند؟ معلوم نیست این خبر درست باشد. آرى اگر این خبر درست بود، حتماً مسلم بن عقیل نمایندۀ امام، از کوفه بازمى‌گشت و به امام خبر مى‌داد.

ما سخن امام را فراموش نکرده‌ایم که وقتى مسلم مى‌خواست به کوفه برود، به او فرمود:

«اگر مردم کوفه را یار و یاور ما نیافتى با عجله باز گرد» . پس چرا از مسلم هیچ خبرى نیست؟ چرا از قَیْس هیچ خبرى نیامد؟ اکنون این دو فرستادۀ امام، کجا هستند و چه مى‌کنند؟

امروز، دوشنبه بیست و یکم ذى الحجّه است.

ما در نزدیکى‌هاى منزل «زَرُود» هستیم. جایى که فقط ریگ است و شنزار. چند نفر زودتر از ما در اینجا منزل کرده‌اند. آن مرد را مى‌شناسى که کنار خیمه‌اش ایستاده است؟

او زُهیْر نام دارد و طرف‌دار عثمان، خلیفۀ سوم است و تاکنون با امام حسین علیه السلام میانۀ خوبى نداشته است.

صداى زنگ شترها به گوش زُهیْر مى‌رسد. آرى، کاروان امام حسین علیه السلام به اینجا مى‌رسد.

زُهیر با ناراحتى وارد خیمه مى‌شود و به همسرش مى‌گوید: «نمى‌خواستم هرگز با حسین هم منزل شوم. امّا نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبینم. امّا نشد» . همسر زُهیْر از سخن شوهرش تعجّب مى‌کند و چیزى نمى‌گوید. ولى در دل خود به شوهرش مى‌گوید: «آخر تو چه مسلمانى هستى که تنها یادگار پیامبرت را دوست ندارى؟» ، اما نباید الآن با شوهرش سخن بگوید. باید صبر کند تا زمان مناسب فرا رسد.

وقتى همسر زُهیْر زینب علیها السلام را مى‌بیند، دلباختۀ او مى‌شود و از خدا مى‌خواهد که همراه زینب علیها السلام باشد. او مى‌بیند که امام حسین علیه السلام یاران کمى دارد. او آرزو دارد که شوهرش از یاران آن حضرت بشود.

به راستى چه کارى از من بر مى‌آید؟ شوهرم که حرف مرا نمى‌پذیرد. خدایا! چه مى‌شود که همسرم را عاشق حسین علیه السلام کنى! خدایا! این کاروان سعادت از کنارمان مى‌گذرد. نگذار که ما بى‌بهره بمانیم.

ساعتى مى‌گذرد. امام حسین علیه السلام نگاهش به خیمۀ زُهیر مى‌افتد:

– خیمۀ زُهیر است.

– چه کسى پیام مرا به او مى‌رساند؟

– آقا! من آماده‌ام تا به خیمه‌اش بروم.

– خدا خیرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبر صلى الله علیه و آله، تو را مى‌خواند.

فرستادۀ امام حرکت مى‌کند. زُهیر همراه همسرش سر سفرۀ غذا نشسته است. مى‌خواهد اوّلین لقمه غذا را به دهان بگذارد که این صداى را مى‌شنود: «سلام اى زُهیر! حسین تو را فرا مى‌خواند» . همسر زُهیر نگران است. چرا شوهرش جواب نمى‌دهد. دست زُهیر مى‌لرزد. قلبش به تندى مى‌تپد. او در دو راهى رفتن و نرفتن مانده است که کدام را انتخاب کند. عرق سرد بر پیشانى او مى‌نشیند.

این همان لحظه‌اى است که از آن مى‌ترسید. اکنون همسر زُهیر فرصت را غنیمت مى‌شمارد و با خواهش به او مى‌گوید: « «مرد، با تو هستم، چرا جواب نمى‌دهى؟ حسینِ فاطمه تو را مى‌خواند و تو سکوت کرده‌اى؟ برخیز! دیدن حسین که ضرر ندارد.

برخیز و مرد باش! مگر غربت او را نمى‌بینى» . زُهیر نمى‌داند که چرا نمى‌تواند در مقابل سخنان همسرش چیزى بگوید. او به چشمان همسرش نگاه مى‌کند و اشکِ التماس را در قاب چشمان پاک او مى‌بیند.

او به یاد مى‌آورد که از روزى که همسرش به خانۀ او آمده، چیزى از او درخواست نکرده است. این تنها خواستۀ همسر اوست. اکنون او در جواب همسرش مى‌گوید: «باشد، دیگر این‌طور نگاهم نکن! دلم را به درد نیاور! مى‌روم» .

زُهیر از جا برمى‌خیزد. گل لبخند را بر صورت همسرش مى‌بیند و مى‌رود. امّا نمى‌داند چه خواهد شد.

او فاصلۀ بین خیمه‌ها را طى مى‌کند و ناگهان، امامِ مهربانى‌ها را مى‌بیند که به استقبال او آمده و دست‌هاى خود را گشوده است. . . گرمى آغوش امام و یک دنیا آرامش!

لحظه‌اى کوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره مى‌خورد. نمى‌دانم این نگاه با قلب زُهیر چه مى‌کند.

به راستى، او چه دید و چه شنید و چه گفت؟ هیچ کس نمى‌داند. اکنون دیگر زُهیر، حسینى مى‌شود.

نگاه کن! زُهیر به سوى خیمۀ خود مى‌آید. او منقلب است و اشک در چشم دارد. خدایا، در درون زُهیر چه مى‌گذرد؟

به غلام خود مى‌گوید: «زود خیمه مرا برچین و وسایل سفرم را آماده کن. من مى‌خواهم همراه مولایم حسین بروم» .

زُهیر با خود زمزمۀ عشق دارد. او دیگر بى‌قرار است. شوق دارد و اشک مى‌ریزد.

همسر زُهیر در گوشه‌اى ایستاده است و بى‌هیچ سخنى فقط شوهر را نظاره مى‌کند. امّا زُهیر فقط در اندیشۀ رفتن است. او دیگر هیچ کس را نمى‌بیند.

همسر زُهیر خوشحال است. امّا در درون خود غوغایى دارد. ناگهان نگاه زُهیر به همسرش مى‌افتد. نزد او مى‌آید و مى‌گوید:

– تو برایم عزیز بودى و وفادار. ولى من به سفرى مى‌روم که بازگشتى ندارد.

عشقى مقدّس در وجودم کاشانه کرده است. براى همین مى‌خواهم تو را طلاق بدهم تا آزاد باشى و نزد خاندان خود بروى. تو دیگر مرا نخواهى دید. من به سوى شهادت مى‌روم.

– مى‌خواهى مرا طلاق بدهى؟ آن روز که عشق حسین به سینه نداشتى اسیر تو بودم.

اکنون که حسینى شده‌اى چرا اسیر تو نباشم؟ چه زود همه چیز را فراموش کرده‌اى. اگر من نبودم، تو کى عاشق حسین مى‌شدى! حالا این‌گونه پاداش مرا مى‌دهى؟ بگذار من هم با تو به این سفر بیایم و کنیز زینب باشم.

زُهیر به فکر فرو مى‌رود. آرى! اگر اشک همسرش نبود او هرگز حسینى نمى‌شد. سرانجام زُهیر درخواست همسرش را قبول مى‌کند و هر دو به کاروان کربلا مى‌پیوندند.

آیا به امام حسین علیه السلام خواهیم رسید؟

این سوالى است که ذهن مُنْذر را مشغول کرده است. او اهل کوفه است و از بیعت مردم کوفه با مسلم بن عقیل خبر دارد و اینک براى حج، به مکّه آمده است. مُنْذر وقتى شنید که کاروان امام حسین علیه السلام مکّه را ترک کرده و او بى‌خبر مانده است، غمى بزرگ بر دلش نشست.

آرزوى او این بود که در رکاب امام خویش باشد. به همین دلیل، اعمال حج خود را سریع انجام داد و همراه دوست خود عبداللّٰه‌بن‌سلیمان راه کوفه را در پیش گرفت.

این دو، سوار بر اسب روز و شب مى‌تازند و به هر کس که مى‌رسند، سراغ امام حسین علیه السلام را مى‌گیرند. آیا شما مى‌دانید امام حسین علیه السلام از کدام طرف رفته است؟

آنها در دل این بیابان‌ها در جست‌وجوى مولایشان امام حسین علیه السلام هستند.

هوا طوفانى مى‌شود و گرد و غبار همه جا را فرا مى‌گیرد. در میان گرد و غبار، اسب سوارى از دور پیدا مى‌شود. او از راه کوفه مى‌آید. منذر به دوستش مى‌گوید: «خوب است از او در مورد امام حسین علیه السلام سؤال کنیم» .

آنها نزدیک مى‌روند. او را مى‌شناسند. او همشهرى آنها و از قبیلۀ خودشان است.

– همشهرى! بگو بدانیم تو در راهى که مى‌آمدى حسین علیه السلام را دیدى؟

– آرى! من دیروز کاروان او را دیدم. او اکنون با شما یک منزل فاصله دارد.

– یعنى فاصلۀ ما با حسین علیه السلام فقط یک منزل است؟

– آرى، اگر زود حرکت کنید و با سرعت بروید، مى‌توانید شب کنار او باشید.

– خدا خیرت دهد که این خبر خوش را به ما دادى.

– امّا من خبرهاى بدى هم از کوفه دارم.

– خبرهاى بد!

– آرى! کوفه سراسر آشوب است. مردم پیمان خود را با مسلم شکستند و مسلم را به قتل رساندند. به خدا قسم، من با چشم خود دیدم که پیکرِ بدون سر او را در کوچه‌هاى کوفه بر زمین مى‌کشیدند در حالى که سر او را براى یزید فرستاده بودند.

– «انّا للّٰه‌و الیه راجعون» . بگو بدانیم چه روزى مسلم شهید شد؟

– دوازده روز قبل، روز عرفه.

– مگر هجده هزار نفر با او بیعت نکرده بودند، پس آنها چه شدند و کجا رفتند؟

– کوفیان بى‌وفایى کردند. از آن روزى که ابن‌زیاد به کوفه آمد ناگهان همه چیز عوض شد. ابن‌زیاد وقتى که فهمید مسلم در خانه هانى منزل دارد، با مکر و حیله، هانى را به قصر کشاند و او را زندانى کرد و هنگامى که مسلم با نیروهاى خود براى آزادى هانى قیام کرد، ابن‌زیاد با نقشه‌هاى خود موفق شد مردم را از مسلم جدا کند.

– چگونه همه هجده هزار نفر بى‌وفایى کردند؟

– آنها شایعه کردند که لشکر یزید در نزدیکى‌هاى کوفه است. با این فریب مردم را دچار ترس و وحشت کردند و آنها را از مسلم جدا کردند. سپس با سکّه‌هاى طلا، طمع‌کاران را به سوى خود کشاندند. خدا مى‌داند چقدر سکه‌هاى طلا بین مردم تقسیم شد. همین‌قدر برایت بگویم که مسلم در شب عرفه در کوچه‌هاى کوفه تنها و غریب ماند و روز عرفه نیز، همه مردم او را تنها گذاشتند. نه تنها او را تنها گذاشتند بلکه به یارى دشمن او نیز، رفتند و از بالاى بام‌ها به سر و صورتش سنگ زدند و آتش به طرف او پرتاب کردند. فرداى آن روز بعد از ساعتى جنگ نابرابر در کوچه‌ها، مسلم را دستگیر کردند و او را بر بام قصر کوفه بردند و سرش را از بدن جدا کردند.

مرد عرب آماده رفتن مى‌شود. او هم بر غربت مسلم اشک مى‌ریزد.

– صبر کن! گفتى که دیروز کاروان امام حسین علیه السلام را دیده‌اى؛ آیا تو این خبر را به امام داده‌اى یا نه؟

– راستش را بخواهید دیروز وقتى به آنها نزدیک شدم، آن حضرت را شناختم. آن حضرت نیز کمى توقّف کرد تا من به او برسم. گمان مى‌کنم که او مى‌خواست در مورد کوفه از من خبر بگیرد. امّا من راه خود را تغییر دادم.

– چرا این کار را کردى؟

– من چگونه به امام خبر مى‌دادم که کوفیان، نمایندۀ تو را شهید کرده‌اند. آیا به او بگویم که سر مسلم را براى یزید فرستاده‌اند؟ من نمى‌خواستم این خبر ناگوار را به امام بدهم.

مرد عرب این را مى‌گوید و از آنها جدا مى‌شود. او مى‌رود و در دل بیابان، ناپدید مى‌شود.

اکنون غروب روز سه شنبه، بیست و دوم ذى الحجّه است و کاروان حسینى در منزلگاه «ثَعْلبیّه» منزل کرده است. اینجا بیابانى خشک است و فقط یک چاه آب براى مسافران وجود دارد. با تاریک شدن هوا همه به خیمه‌هاى خود مى‌روند، مگر جوانانى که مسئول نگهبانى هستند.

آنجا را نگاه کن! دو اسب سوار به این طرف مى‌آیند. به راستى، آنها کیستند که چنین شتابان مى‌تازند؟ گویا از مکّه مى‌آیند.

آنها فرسنگ‌ها راه را به عشق پیوستن به این کاروان طى کرده‌اند. نام آنها عبداللّٰه و مُنذر است.

آنها وارد خیمۀ امام مى‌شوند. خدمت امام مى‌رسند و دست آن حضرت را مى‌بوسند.

ببین! آنها چقدر خوشحال‌اند که به آرزوى خود رسیده‌اند.

خدایا! شکر.

خداى من! این دو آرام آرام اشک مى‌ریزند.

من گمان مى‌کنم که اینها از شدت خوشحالى گریه مى‌کنند، امّا نه، این اشک شوق نیست.

این اشک غم است. به یکى از آنها رو مى‌کنى و مى‌گویى: «چه شده است؟ آخر حرفى بزنید» .

همۀ نگاه‌ها متوجّه مُنذر و عبد اللّٰه است. گویا آنها مى‌خواهند خصوصى با امام سخن بگویند و منتظرند تا دور امام خلوت شود.

امام نگاهى به یاران خود مى‌کند و مى‌فرماید:

– من هیچ چیز را از یاران خود پنهان نمى‌کنم. هر خبرى دارید در حضور همه بگویید.

– آیا شما آن اسب سوارى را که دیروز از کوفه مى‌آمد دیدید؟

– آرى.

– آیا از او سؤالى پرسیدید؟

– ما مى‌خواستیم از او در مورد کوفه خبر بگیریم. ولى او مسیر خود را تغییر داد و به سرعت از ما دور شد.

– وقتى ما با او روبرو شدیم از او در مورد کوفه سؤال کردیم. ما آن اسب سوار را مى‌شناختیم. او از قبیلۀ ما و مردى راستگوست. او به ما خبر داد که مسلم بن عقیل. . .

بغض در گلو، اشک در چشم. . .

همۀ نفس‌ها در سینه حبس شده است!

آنها چنین ادامه مى‌دهند: «مسلم بن عقیل در کوفه غریبانه کشته شده‌ است. آن اسب سوار دیده است که پیکر بى‌جان او را در کوچه‌هاى کوفه به زمین مى‌کشیدند» .

نگاه‌ها متوجّه امام است. همه مبهوت مى‌شوند. آیا این خبر راست است؟ امام سر خود را پایین مى‌اندازد و سه بار مى‌گوید: «إنّا للّٰه‌و إنّا الیه راجعون. خدا مسلم و هانى را رحمت کند» . قطرات اشک به آرامى بر گونه‌هاى امام سرازیر مى‌شود. صداى گریۀ امام به گوش همه مى‌رسد. بغض همه مى‌ترکد و صداى گریۀ همه بلند مى‌شود.

امام، برادرانِ مسلم را به حضور طلبیده و به آنان مى‌فرماید:

– اکنون که مسلم شهید شده است، نظر شما چیست؟

– به خدا قسم ما از این راه باز نمى‌گردیم. ما به سوى کوفه مى‌رویم تا انتقام خون برادرمان را بگیریم و یا اینکه به فیض شهادت برسیم. آرى! شهادت مظلومانه و غریبانۀ مسلم دل همه را به درد آورده است. یاران امام، مصمّم‌تر از قبل به ادامۀ راه مى‌اندیشند. مگر مسلم چه گناهى کرده بود که باید او را چنین غریبانه و مظلومانه به شهادت برسانند.

جانم به فدایت، اى مسلم! بعد از تو زندگى دنیا را چه سود. ما مى‌آییم تا راه تو بى‌رهرو نماند.

عصر روز چهارشنبه، بیست و سوم ذى الحجّه است. ما به منزلگاه «زُباله» رسیده‌ایم.

تقریباً بیش از نیمى از راه را آمده‌ایم. امام دستور توقّف در این منزل را مى‌دهد و خیمه‌ها بر پا مى‌شود.

همسفرم! آنجا را نگاه کن! اسب سوارى از سوى کوفه مى‌آید و با خود نامه‌اى دارد. او خدمت امام مى‌رسد و مى‌گوید: «نام من ایاس است. چهار روز قبل، ابن اشعث فرماندۀ نیروهاى ابن‌زیاد این نامه را به من داد تا براى شما بیاورم» .

من با تعجّب از او مى‌پرسم چطور شده است که فرماندۀ نیروهاى ابن‌زیاد، براى امام حسین علیه السلام نامه نوشته است؟

نزدیک او مى‌روم و در این مورد از او سؤال مى‌کنم. او مى‌گوید: «وقتى که مسلم به مرگ خود یقین پیدا کرد از ابن‌اشعث (فرماندۀ نیروهاى ابن‌زیاد) خواست تا نامه‌اى را براى حسین بنویسد و او را از حوادث کوفه با خبر کند. ابن‌اشعث چون به مسلم قول داده بود به قول خود وفا کرد و مرا مأمور کرد تا این نامه را براى حسین بیاورم» .

امام نامه را باز مى‌کند و آن را مى‌خواند. ابن‌اشعث نوشته است که مسلم در آخرین لحظه‌هاى زندگى خود، این پیام را براى امام حسین علیه السلام داشته است: «من در دست دشمنان اسیر شده‌ام و مى‌دانم که دیگر شما را نمى‌بینم. اى مولاى من! اهل کوفه به من دروغ گفتند» .

اشک امام جارى مى‌شود. آرى! حقیقت دارد، مسلم یار با وفاى امام، مظلومانه شهید شده است.

امام در حالى که اشک از دیدگانش جارى است، رو به آسمان مى‌کند و مى‌گوید: «خدایا! شیعیان مرا در جایگاهى رفیع مهمان نما و همۀ ما را در سایۀ رحمت خود قرار بده» .

خبر آمدن قاصد ابن اشعث، در میان کاروان پخش مى‌شود.

همسفر خوبم! اگر یادت باشد برایت گفتم که عدّه‌اى از مردم به هوس ریاست و مال دنیا با ما همراه شده بودند.

آنها از دیروز که خبر شهادت مسلم را شنیده‌اند دو دل شده‌اند. آنها نمى‌دانند چه کنند؟ اگر تو هواى وصال یار دارى باید تا پاى جان وفادار باشى.

این مردم، مدّتى با امام حسین علیه السلام همراه بوده‌اند. با آن حضرت بیعت کرده‌اند و به قول خودمان نان و نمک امام حسین علیه السلام را خورده‌اند. امّا مشکل این است که اینها از مرگ مى‌ترسند.

اینان عاشقان دنیا هستند و براى همین نمى‌توانند به سفر عشق بیایند. در این راه باید مانند مسلم همه چیز خود را فداى امام حسین علیه السلام کرد. ولى این رفیقان نیمه‌راه، سوداى دیگرى دارند. آنها با خود مى‌گویند: «عجب کارى کردیم که با این کاروان همراه شدیم» .

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *