دانشنامه اخلاق اسلامی, نیاکان پاک

جذاب ترین داستان های عارفانه

behesht

جلد بحار سالم بود:

شبى در مجلس فرزند بزرگوار محدث قمى صاحب «سفينة البحار» و«مفاتيح»و كتب ارزنده ديگر بودم ، مى فرمودند : روزى كه پدرم از دنيا رفت و او را در كنار مرقد مطهر حضرت شاه اوليا اميرالمؤمنين (عليه السلام) دفن كرديم ، شب آن روز برادرم پدر را در خواب ديد كه فرمود يك جلد از كتاب « بحار » مجلسى متعلق به فلان عالم پيش من امانت بود ، آن را به صاحبش نداده ام ، هر چه سريع تر آن را به مالكش بدهيد ، صبح آن شب در حالى كه « بحار » را براى تحويل به صاحبش مى برديم ، كنار درب خانه « بحار » از دست ما روى زمين افتاد ، آن را برداشته و گرد و غبار از روى جلدش زدوده سپس به صاحبش برگردانديم ، شب آن روز پدر بزرگوار در عالم خواب به ما فرمودند : امروز « بحار » از دست شما افتاد و بر جلد آن خراش وارد شد ، روزى كه من آن را به امانت گرفتم جلد آن سالم بود ، مسئله خراش روى جلد را حتماً از صاحب آن حلاليت بطلبيد ! !

چربى مقدارى گوشت مرا گرفتار كرده:

در اكثر سخنرانيهاى مذهبى خود ، پيرمرد سالخورده اى را مى ديدم كه چهره شكسته او نشان دهنده مسائل بسيار مهمى بود !

يك روز در كنار او نشستم ، و از او خواهش كردم قسمتى از حقايقى كه در مدت حيات خويش آموخته برايم بازگو كند .

پاسخ داد نزديك به صد سال عمر دارم ، شصت سال قبل وجه مختصرى فراهم كردم و به زيارت عتبات مشرف شدم .

سه ماه بنا داشتم در نجف اشرف بمانم ، پولم تمام شده بود ، با خود وسائل پينه دوزى همراه داشتم ، به مغازه دارى در بازار نجف گفتم : اجازه بده در كنار جرز مغازه ات مدتى مشغول كسب باشم ، با خوشروئى پذيرفت ، چند روزى گذشت بين من و صاحب مغازه دوستى گرمى برقرار شد ، روزى از او پرسيدم نكته مهمى كه در مدت عمرت بياد دارى برايم بگو ، گفت : دوستى داشتم كامل و جامع ، با يك ديگر بنا گذاشتيم هر يك زودتر از دنيا رفت ، بخواب ديگرى بيايد و از اضاع برزخ خبرى بدهد .

او زودتر من از دنيا رفت شبى او را بخواب ديدم ، در حاليكه از چهره او رنج و ناراحتى مى باريد ، سبب پرسيدم ، گفت : يك بار به قصابى محل رفتم و چند لاشه گوشت او را با دست ارزيابى كردم ، هيچ قسمتى را نپسنديدم ، از مغازه بيرون رفتم ، بدون اينكه به صاحب مغازه بگويم از چربى گوشت مغازه ات به دستم رسيده . اكنون در برزخ ناراحت آن مقدار چربى منتقل شده بدستم هستم از تو مى خواهم دوستى خود را با رضايت گرفتن از قصاب در حق من كامل كنى .

از يك خلال دندان ناراحتم:

يكى از عباد شهر كربلا ، پس از انتقال به عالم برزخ ، بخواب دوستش آمد و به او گفت : روزى از يك مهمانى برمى گشتم ، ذره اى از غذا در لابلاى دندانم مرا رنج مى داد ، از حصير خرما فروشى كه روى سكوى درب صحن حضرت حسين (عليه السلام) جاى داشت به اندازه يك خلال برداشتم ، دندان خود را پاك كرده ، سپس خلال را به زمين انداختم ، صاحب حصير حاضر نبود كه از او حلاليت بطلبم ، از مسئله غافل ماندم تا از دنيا رفتم ، اكنون ناراحت آن خلال هستم ، از آن خرما فروش جهت من رضايت بگير تا با رضايت او از رنج و سوز رهائى يابم .

او لايق ديدار حجت خدا نيست:

در كتاب « الواعظ » نوشته عالم با فضيلت حاج شيخ محمّد على ربانى اصفهانى كه در چند جلد تدوين شده و محصولى از آيات قرآن و روايات است خواندم :

دو نفر تصميم قطعى گرفتند خود را براى ديدن ولى زمان امام دوازدهم آماده كنند به تزكيه نفس مشغول شدند ، چون در خود لياقت زيارت آنجناب را يافتند به مكه شتافتند ، يكى از آنان به وقت طواف بمحضر مقدس ولى امر رسيد ، عرضه داشت اگر اجازه بفرمائيد دوستم نيز خدمت شما برسد ، حضرت فرمود : او لايق ديدار من نيست ، زيرا در راه سفر به مكه به زمين گندم زارى رسيديد ، او يك دانه گندم از خوشه چيد براى اينكه ببيند گندم رسيده يا هنوز خام است ، پس از بررسى كردن ، آن يك دانه گندم را به همان زمين انداخت ، كسيكه بدون اذن صاحب مال به مال دست درازى كند لايق ديدار حجت خدا نيست ! !

بخاطر يك دانه گندم ناراحتم:

دو نفر از عباد حضرت حق با يكديگر پيمان بستند هر يك زودتر از دنيا رفت ، خبرى از عالم برزخ در عالم خواب به دوست خود بدهد ، يكى از آنان از دنيا رفت ، پس از مدتى بخواب دوستش آمد ، به او گفت در برزخ گرفتارم ، علت گرفتاريم اين است كه : روزى به مغازه عطارى محل رفته بودم ، ساعتى كنار عطار نشستم در نب من يك ظرف گندم بود ، ناخوآگاه يك عدد گندم برداشتم و با دندان پيشين خود آن را نصف كردم سپس هر دو نصفه را به ظرف برگرداندم ، اين مسئله را با صاحب گندم در ميان نگذاشتم ، اكنون در برزخ ناراحت آن مسئله ام ، براى خدا پيش صاحب مغازه برو و براى رهائى من از او رضايت بگير .

عاشقانه خود را از حق الناس نجات داد:

محدث خبير ، خدمتگذار بى نظير ، مرحوم علاّمه مجلسى در كتاب « بحار » جلد 47 صفحه 382 به نقل از كتاب با عظمت « كافى » از على بن أبى حمزه حكايت مى كند : دوستى داشتم از كاتبان حكومت ننگين بنى اميه بود ، روزى به من گفت علاقه دارم شرفياب محضر مقدس حضرت صادق شوم ، براى من جهت زيارت آنجناب از آن حضرت اجازه بگير .

از امام ششم اجازه گرفتم ، حضرت اجازه دادند ، مشرف حضور حضرت صادق شد و پس از سلام نشست ، سپس گفت : فدايت شوم من دفتردار اين قوم بودم ، و از اين راه به ثروت سنگينى رسيده ام و در تحصيل اين ثروت حلال و حرام خدا را رعايت نكرده ام .

امام ششم فرمود : اگر براى بنى اميه كاتب ، و آورنده غنيمت و مدافع نبود ، حق ما از بين نمى رفت ، اگر مردم آنان را رها نمى كردند آنان بچيزى از مال و حكومت نمى رسيدند .

آن مرد بحضرت عرضه داشت : تكليف چيست ؟ آيا براى من راه نجاتى هست ؟

حضرت فرمود : اگر ترا راهنمائى كنم به راهنمائى من توجه مى كنى ؟

گفت : آرى .

حضرت فرمود :

از آنچه با تكيه بر بنى اميه جمع كرده اى خود را آزاد كن ، هر كس را مى شناسى ، مالى از او پيش تست آن را به او برگردان ، و هر كه را نمى شناسى از جانب او در راه خدا صدقه بده ، اگر اينچنين برنامه اى كه گفتم انجام دهى بهشت را براى تو ضامن مى شوم .

على بن ابى حمزه مى گويد : آن جوانمرد با ما به كوفه برمى گشت ، و چيزى در دست خود بفرمان حضرت صادق (عليه السلام) باقى نگذاشت ، حتى لباس بدن خود را هم از خود دور كرد .

من چيزى به او دادم و لباسى براى او خريدم و برايش خرجى فرستادم ، چيزى بر او نگذشت كه مريض شد ، از او عيات كرديم ، پس از آن روزى به سراغش آمدم كه در حالت نزع بود ، چشمش را گشود و گفت اين على بن حمزه بخدا قسم امام صادق به عهدش وفا كرد ، آنگاه از دنيا رفت ، تا دفن او متولى امرش شديم ، پس از مدتى به محضر امام صادق (عليه السلام) شتافتم ، بمن نظر كرد و فرمود : والله نسبت به دوستت به عهدم وفا كردم .

عرضه داشتم : فدايت درست مى گوئى ، بخدا قسم همين مسئله را وقت مرگش گفت .

اى كسانى كه اراده حج داريد ، هم چون اين جوانمرد ، خود را از حقوق معنوى و مالى مردم پاك كنيد ، كه پاك شدن از حق مالى مردم ثوابش بسيار عظيم ، و اجرش بسيار بزرگ است و نيز مقدمه اى براى قبولى حج است .

به انسانيت احترام كنيد ، بحقايق توجه نمائيد ، از ظلمت ها خويش را رهانيده و بنور واقعيات اسلام منور نمائيد .

چند گوئى كه نشنوندت راز *** چند جوئى كه مى نيابى باز

بد مكن خو كه طبع گيرد خوى *** ناز كم كن كه آز گردد ناز

از فراز آمدى سبك به نشيب *** رنج بينى كه بر شوى به فراز

كمتر از شمع نيستى بفروز *** گر سرت را جدا كنند به گاز

راست كن لفظ و استوار بگوى *** سره كن راه پس دلير بتاز

خاك صرفى بقعر مركز رو *** نور محضى بر اوج گردون تاز

بر زمين فراخ ده ناورد *** بر هواى بلند كن پرواز

تا نيابى مراد خويش بكوش *** تا نسازد زمانه با تو بساز

گر عقابى مگير عادت جغد *** ور پلنگى مگير خوى گراز

به كم از قدر خود مشو راضى *** بين كه گنجشك را نگيرد باز

چند باشى به اين و آن مشغول *** شرم دار و بخويشتن پرداز

شرف دودمان آدم ر *** به حقيقت توئى و خلق مجاز

همه فرداى تو به از امروز *** همه انجام تو به از آغاز

با سوزش آتش جهنم از اثر حق الناس دچار درد شديد شدم

حاج ميرزا حسين نورى صاحب مستدرك از دارالسلام نورى صفحه 267 حكايت مى كند از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى بعنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم ، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم ، گفتند به بغداد رفته ، شبى قيامت را در خواب ديدم ، مرا در موقف حساب حاضر كردند ، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد ، چون قصد عبور از صراط كردم زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست ، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت بقيه طلب مرا بده و برو ، من تضرع كردم ، و به او گفتم من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى ترا نيافتم گفتم راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى ، گريه كردم و گفتم منكه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم ، يهودى گفت پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم ، به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم ، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم ! !

يكسال در برزخ مبتلا به سوء حساب بودم

در جلد 17 بحار از خط شهيد اول از احمد بن ابى الجوزى نقل مى كند : كه آرزو داشتم در عالم خواب ابو سليمان دارانى راكه از عباد و زهاد بود ببينم ، پس از گذشت يكسال از فوتش او را ديدم و گفتم خداوند با تو چه معامله كرد گفت : اى احمد وقتى در دنيا بودم از باب صغير مى آمدم بار شترى را ديدم يك چوب كوچك به اندازه خلال از آن گرفتم ، نمى دانم با آن خلال كردم يا دور افكندم ، اكنون يكسال است كه مبتلا به سختى حساب آن هستم .

آرى ، اميرالمؤمنين (عليه السلام)در نامه اى كه به محمد بن ابى بكر نوشته اين چنين به اين حقيقت اشاره مى فرمايد :

وَاعْلَمُوا عِبادَ اللهِ اِنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ سائِلُكُمْ عَنِ الصَّغيرِ وَالْكَبيرِ :

اى بندگان خدا بدانيد كه خداوند عزوجل از كوچك و بزرگ عمل شما در قيامت خواهد پرسيد .

—————————-

مبلغان سایبری چهارده خورشید

author-avatar

درباره بسیجی

حب الحسین رشته تحصیل ماست. دانشجوی کارشناسی ارشد شیعه شناسی-کلام... طلبه سطح سه حوزه http://karbala-2.kowsarblog.ir/

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *