«توبۀ ابولبابۀ انصاری»
پس از جنگ خندق در سال پنجم هجرت،رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به جنگ یهودیان بنی قریظه رفت؛زیرا پیمان شکنی کرده بودند و پرچم جنگ را به دست علی بن ابی طالب علیه السلام داد و او را با گروهی از مسلمانان از جلو فرستاد و خود نیز با جمعی به دنبال او حرکت کرد،سائر مسلمانان نیز دسته دسته به لشکریان پیوستند،روی هم رفته تمام افرادی که در جریان محاصرۀ مدینه و جنگ خندق حضور داشتند با اندکی اختلافی تا پایان آن روز به پای قلعۀ بنی قریظه و برای جنگ با آنها آماده شدند.
بنی قریظه از ماجرا مطّلع شدند،پیش از آنکه پیشروایان لشکر اسلام به آنها برسند،وارد قلعۀ خود شده و و به استحکام برج و باروی خود پرداختند،چون علی علیه السلام و همراهان او به پای قلعه هایشان رسیدند.آنان بالای دیوار آمده و شروع به دشنام دادن به آن حضرت و رسول اکرم صل الله علیه و آله و سلم کردند.
در نقلی که شیخ مفید رحمة الله علیه و دیگران از آن حضرت کرده اند،علی علیه السلام فرمود:«همین که یهودیان مرا دیدند یکی از آنها فریاد زد:کشندل عمرو بن عبدود به سوی شما آمد!»
سپس دیگران نیز فریاد زده و به یکدیگر این سخن را گفتند،؛برخی هم رَجَز می خواندند.من دانستم که خدای تعالی رُعب و وحشتی در دل آنها انداخته است و خدای را بر این نعمت سپاس گذاری کردم.خلاصه،علی علیه السلام که دشنام آنها را شنید،بازگشت و به استقبال رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم رفت و چون آن حضرت را دید درخواست کرد که به خانه های آنها نزدیک نشود.پیغمبر دانست منظورش آن است که سخنان زشت و دشنام آنها را نشنود.
بدین ترتیب،محاصرۀ یهودیان بنی قریظه شروع شد و تا روزی که تسلیم شدند و به وسیلۀ مسلمانان از پای درآمدند به مدّت بیست و پنج روز جریان محاصره طول کشید.در این مدّت جنگی میان آنها واقع نشد جزء آنکه گروهی از بالای دیوارها به سوی مسلمانان سنگ انداختند که مسلمانان نیز پاسخ عملشان را دادند.
ابن هشام در سیره می نویسد:شبی که فردای ان تسلیم شدند مصادف با شب شنبه بود و کعب بن اسد – که بزرگ آنها بود – یهودیان مزبور را جمع کرده و به آنها گفت:ای گروه یهود!می بینید که ما در چه وضعی گرفتار شده ایم،اکنون سه پیشنهاد می کنم که یکی از آنها را باید بپذیرید.شما به خوبی می دانید محمّد (حضرت) پیغمبر خداست و اوصاف او را در کتاب های خود خوانده اید،پیشنهاد من این است که:1- بیائید تا با او ایمان آورده و مسلمان شویم و از این پس در امن و آسایش مانند سائر مسلمان ها زندگی کنیم.در این صورت خود و اموال و زن و بچّه هایتان محفوظ خواهند ماند.
یهودیان گفتند:ما هرگز چنین کاری نخواهیم کرد و از دین موروثی آئین پدران خود دست برنخواهیم داشت.
2- پیشنهاد دوم من آن است که بیائید تا زن وبچۀ خود را بکشیم تا خیالمان از اسارت آنها به دست مسلمانان آسوده باشد،سپس لباس جنگ پوشیده و از قلعه ها بیرون بریزیم و به جنگ مسلمان ها برویم،اگر بر آنها پیروز شدیم بعدها صاحب زن و فرزند می شویم و اگر کشته شدیم دیگر غم اندوه اسارت آنها را در دل نخواهیم داشت.
گفتند:این کار را نخواهیم کرد،ما چگونه دلمان راضی شود که این بیچارگان را به دست خود به قتل برسانیم،زندگی پس از آنها برای ما چه لذّتی خواهد داشت.
کعب گفت:اکنون که این پیشنهاد مرا نیز نپذیرفتید،پس بیائید امشب که شب شنبه است و خیال (حضرت) محمّد و یارانش از ما آسوده است،بر آنها شبیخون بزنیم شاید بتوانیم کاری از پیش برده و آنها را پراکنده بسازیم!گفتند:ما چگونه حرمت شب شنبه را بشکنیم و به چنین کاری که پیشینیان ما بدان اقدام نکرده اند دست بزنیم!
کعب با ناراحتی گفت:به راستی که تاکنون یک نفر از شما از روی عقل و تدبیر کار نکرده است.
در میان یهودیان مزبور چند تن بودند که وقتی پافشاری هم کیشان خود را در مخالفت با پیغمبر اسلام مشاهده کرده و دیدهند چگونه پیشنهادهای کعب بن اسد را – که سِمَت ریاست بر آنها داشت – ردّ کرده و در ناراحتی و جهالت خود اصرار می ورزند،تصمیم به پذیرفتن دیانت اسلام گرفته و ار آئین یهود دست کشیدند.
اینان روی گفتا بزرگان خود که جسته و گریخته اوصاف پیغمبر اسلام را برای آنان بیان کرده و بشارت آمدن و ظهور آن حضرت را از روی تورات و گفتارِ حضرت موسی علیه السلام و پیغمبران گذشته از ایشان شنیده بودند،در دل علاقه مند به اسلام و آمادۀ پذیرفتن دین شده بودند،امّا به علّت ترس از هم کیشان و ملاحظات دیگر نتوانسته بودند ایمانِ خود را اظهار کرده و عملاً در سِلک مسلمانان در آیند.
آنها افرادی بودند به نام های اُسَید و ثَعَلَبة که هر دو برادر و نام پدرشان سَعیَه بود،سوّمین نفری که مسلمان شد اسد بن عبید بود که در برخی از تواریخ اسلام نام او را در همان ایّام محاصرۀ بنی قریظه ذکر کرده اند،اینان هرچه سعی کردند سران و هم کیشان خود را وادار کنند تا به صورت عمومی مسلمان شوند و از لجاجت و عِنادِ خویش دست بکشند و سخنان دانشمندان یهود و بزرگان را یه یاد آورند،نتوانستند و گفتارشان د رآنها مؤثر واقع نشد،از این رو زن و فرزندان خود را برداشته و از قلعه بیرون آمده و مسلمان شدند.
ابولبابه یکی ازانصار مدینه و از قبیلۀ اوس بود که پیش از ورود اسلام به مدینه با یهودیان قریظه هم پیمان شده بود و در جنگ ها و اختلافات از ایشان پشتیبانی و طرفداری می نمود
یهودیان بنی قریظه از محاصرۀ طولانی به تنگ آمده و عاجز شدند،پیش از آنکه تسلیم شوند برای رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم پیغام دادند که ابولبابه را نزد آنها بفرستد تا در کارِ خود با او مشورت کنند،رسول خدا صل الله علیه و آله وسلم نیز ابولبابه را نزد ایشان فرستاد.
همین که ابولبابه وارد قلعه شد،زنان و کودکان پیش او آمده و به گریه و شیون پرداختند به حدّی که دلِ ابولبابه به حال آنها سوخت و متأثر گردید،وقتی مردان بنی طقریظه از او پرسیدند:آیا به نظر تو صلاح ما در این است که تسلیم (حضرت) محمّد شویم؟گفت:آری،چارۀ دیگری نیست.در ضمن با دست به گلوی خود اشاره کرد؛یعنی تسلیم شدن شما مقدمۀ نابودی و گردن زدن شماست و اگر تسلیم شوید مردانتان را گردن می زنند،ناگهان متوجه شد که بااین عمل به رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم و مسلمانان خیانت کرده و گناه بزرگی را مرتکب شده است و انقلابی عظیم در دل او بوجودآمد از عمل خویش پشیمان شد.همان انقلاب درونی سبب شد که بیش از آن در قلعه های بنی قریظه توقّف نکند و برای توبه و آمرزش خواهی از گناهی که مرتکب شده بود در صدد چاره ای برآید و هرچه زودتر خودرا از آلودگی به آن گناه پاک سازد.
ابولبابه به همبن منظور از آنجا یکسره به مدینه رفت و با طنابی خود را به ستون مسجد بست و گفت:تا خدا مرا نیامرزد و توبه ام را نپذیرد از اینجا حرکت نخواهم کرد و به سرزمین بنی قریظه،جائی که در آن به خدا و رسول او خیانت کرده ام قدم نخواهم گذاشت.رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم که دید مراجعۀ ابولبابه به طول انجامید و از ماجرای وی مطّلع گردید،فرمود:اگر به نزد ما می آمد از خدا برای او طلب آمرزش می کردیم،ولی اکنون که چنین کرده همان جا باشد،تا خدا توبه اش را بپذیرد.ابولبابه همچنان خود را به ستون مسجد بسته بود،فقط د راوقات نماز همسر یا دخترش می آمدند و او را باز می کردند و مختصر غذائی می آوردند تا بخورد،سپس تطهیر کرده نمازش را می خواند و دوباره به همان ستون او را می بستند.
پس از اینکه شش روز از این ماجرا گذشت،رسول خدا صل الله علیه و آله و سلم به مدینه بازگشت،شبی در خانۀ ام سلمه بود که هنگام سحر ضمن آیه ای که به وسیلۀ جبرئیل بر آن حضرت نازل شد قبولی توبۀ ابولبابه به اطّلاع حضرت رسید.ام سلمه از ماجرا مطّلع شد آن بشارت را به او داد وچون خواستند او را باز کنند،حاضر نشد و گفت:نه!به خدا سوگند خودِ پیامبر با دست خود من را باز کند.چون پیغمبر برای نماز صبح به مسجد آمد با دست خود او را باز کرد.
هم اکنون ستونی در مسجد مدینه است که آن را استوانۀ توبه می نمایند ومی گویند:جای همان ستونی است که ابولبابه خودرا به ان بسته بود.
منبع:توبۀ نصوح،زیباترین باز گشت.عطیه صادق کوهستانی.
کپی برداری بدون ذکر منبع سایت جایز نمی باشد.www.14khorshid.ir
——————————————————————————————–