منتظر بودم بیایی، آمدی، من نیستم
بی تو در هرحال، جز در حال رفتن نیستم
منتظر بودم، بیایی تا ببینی سالهاست
بی تو من آن کهنه فانوسم که روشن نیستم
کهنه فانوسی که قلب شیشه ای دارم، ولی
باد و باران خوب می دانند، آهن نیستم
همچنان، در سقف رویای تو می رقصم به شوق
ظاهرن خوبم، ولی در اصل، اصلن نیستم
شیشه ها از دست باد و باده دلگیرند و من
چشم در راه توام ای مست و نشکن نیستم !
این غزل، حالا که در فکر تو هستم، گفته شد
بی تو اغلب جز همان فانوس الکن نیستم
خواب دیدم، روشنم کردی، ولی گفتی به ناز
خواب دیدی خیر باشد، من که این زن نیستم!
آمدی دیدی که دارد می رود یک روح پیر
خوب می دانم گمان کردی که آن من نیستم!
***