حاشیه دار, مباحث اسلامی, مردان آسمانی

نوای کاروان ۱

the_crying_of_angels_2_by_ghareb__wwwshiapicsir_20100203_1599192552

*فصل اول:نوای کاروان*

دوست من

سلام!

من و تو مى خواهیم ریشه هاى قیام امام حسین(ع) را بررسى کنیم

پس براى دسترسى به اطلاعات بیشتر، باید به شام سفر کنیم

آیا شام را مى شناسى؟

شهرى که مرکز حکومت معاویه بوده است

سفر ما آغاز مى شود و ما به شهر شام (دمشق) مى رویم…

امشب، شب نیمه رجب سال شصت هجرى است

خبرى در شام مى پیچد و خیلى ها را بیمناک مى کند

معاویه سخت بیمار شده و طبیبان از معالجه او ناامید شده اند.

معاویه، کسى است که به دستور خلیفه دوم (عُمر بن خطّاب) امیر شام شد

و او توانست سال هاى زیادى با مکر و حیله، در آنجا حکومت کند

امّا او اکنون باید خود را براى مرگ آماده کند

معاویه، سراغ پسرش یزید را مى گیرد

ولى یزید به مسافرت رفته است

او با حسرت، به درِ قصر خود نگاه مى کند تا شاید تنها پسرش وارد شود

معاویه خطاب به اطرافیان مى گوید:

«نامه اى به یزید بنویسید و از او بخواهید که هر چه زودتر نزد من بیاید»

نامه را به یک پیک تندرو مى دهند تا آن را به یزید برساند

آیا معاویه براى آخرین بار پسرش را خواهد دید؟

حالِ معاویه لحظه به لحظه بدتر مى شود

طبیبان مخصوص دربار، به هیچ کس اجازه ملاقات نمى دهند

همه مأموران حکومتى در آماده باش کامل به سر مى برند و همه رفت و آمدها، کنترل مى شود.

معاویه در بستر مرگ است

او فهمیده است که نفس هاى آخر را مى کشد

نگاه کن!

معاویه با خودش سخن مى گوید:

«کاش براى رسیدن به ریاست دنیا، این قدر تلاش نمى کردم!

کاش همچون فقیران زندگى مى کردم و همواره لباسى کهنه بر تن داشتم!».

حالا که وقت مرگش فرا رسیده

گویا فراموش کرده که براى ریاست چند روزه دنیا، چقدر ظلم و ستم کرده است

اکنون موقع آن است که به سزاى اعمال خود برسد

آرى،معاویه مى میرد و خبر مرگ او به زودى در شهر شام پخش مى شود

ولى یزید هنوز از سفر نیامده است

یزید با عجله به سوى شهر شام مى آید

سه روز از مرگ معاویه گذشته است. او باید هر چه سریع تر خود را به مرکز خلافت برساند

نگاه کن!

گروهى از بزرگان شهر شام، به خارج شهر رفته اند تا از خلیفه جدید استقبال کنند

اکنون یزید، جانشین پدر و خلیفه مسلمانان است

یزید وارد شهر مى شود

کنار قبر پدر خود مى رود و نماز مى خواند

یکى از اطرافیان یزید جلو مى آید و مى گوید:

«اى یزید، خدا به تو در این مصیبت بزرگ صبر بدهد

و به پدرت مقامى بزرگ ببخشد

و تو را در راه خلافت یارى کند

اگر چه این مصیبت، بسیار سخت است

امّا اکنون تو به آرزوى بزرگ خود رسیده اى!»

یزید به قصر مى رود

مأموران خبر آورده اند که عدّه اى در سطح شهر، زمزمه مخالفت با خلیفه را دارند

و مردم را به نافرمانى از حکومت او تشویق مى کنند

یزید به فکر فرو مى رود!

به راستى، او براى مقابله با آنها چه مى کند؟

آیا باید دست به شمشیر برد؟

از طرف دیگر، اوضاع ناآرام عراق باعث نگرانى یزید شده است

او مى داند وقتى خبر مرگ معاویه به عراق برسد، موج فتنه همه جا را فرا خواهد گرفت.

اکنون سه روز است که یزید در قصر است

او در این مدّت، در فکر آن بوده است که چگونه مردم را فریب دهد

به همین دلیل دستور مى دهد تا همه مردم، در مسجد بزرگ شهر جمع شوند

پس از ساعتى، مسجد پر از جمعیّت مى شود

همه مردم براى شنیدن اولین سخنرانى یزید آمده اند

یزید در حالى که خود را بسیار غمناک نشان مى دهد

بربالاى منبر مى رود و چنین مى گوید:

«اى مردم! من مى خواهم دین خدا را یارى کنم و مى دانم شما، مردم خوب و شریفى هستید

من خواب دیدم که میان من و مردم عراق، رودى از خون جریان دارد

آگاه باشید به زودى بین من و مردم عراق، جنگ بزرگى آغاز خواهد شد».

عدّه اى فریاد مى زنند:

«اى یزید! ما همه، سرباز تو هستیم، ما با همان شمشیرهایى که در صفیّن به جنگ مردم عراق رفتیم، در خدمت تو هستیم»

یزید با شنیدن این سخنان با دست، به مأموران خود اشاره مى کند.

کیسه هاى طلا را نگاه کن!

آرى، آنها، همان «بیت المال» است که براى وفادارى مردم شام، بین آنها تقسیم مى شود

صداى یزید در فضاى مسجد مى پیچد:

«به هر کسى که در مسجد است، از این طلاها بدهید»

تا چند لحظه قبل، فقط چند نفر، براى شمشیر زدن در رکاب یزید آمادگى خود را اعلام کردند

امّا حالا فریادِ «ما سرباز تو هستیم» همه مردم به گوش مى رسد

مردم در حالى که سکّه هاى سرخ طلا را در دست دارند

وفادارى خود را به یزید اعلام مى کنند

آرى! کیست که به طلاى سرخ وفادار نباشد؟

یزید ادامه مى دهد:

«آگاه باشید که من به شما پول و ثروت زیادى خواهم داد»

مردم با شنیدن وعده هاى یزید، خوشحال مى شوند و صداى «الله اکبر» در تمام مسجد مى پیچد.

یزید با این کار، نظر همه مردم را به خود جلب کرد و اکنون همه آنها، حکومت او را دوست دارند

مگر مردم شام جز پول و آرامش چیز دیگرى مى خواستند؟

یزید، مردم شام را به خوبى مى شناخت

باید جیبشان پر شود تا بتوان به راحتى بر آنها حکومت کرد.

با پول مى توان کارهاى بزرگى انجام داد. حتّى مى توان مردم را دوست دار یک حکومت کرد.

یزید مطمئن مى شود که مردم شام، او را یارى خواهند کرد

بدین ترتیب، فکرش از مردم این شهر آسوده شده و فرصتى پیدا مى کند که به فکر مخالفان خود باشد

به راستى آیا مى شود آنها را هم با پول خرید؟

او خوب مى داند که مردم عادى را مى تواند با پول بخرد

امّا هرگز نمى تواند امام حسین(ع) را تسلیم خود کند

معاویه هم خیلى تلاش کرد تا شاید بتواند امام حسین(ع) را با ولیعهدىِ یزید موافق نماید

امّا نتوانست

تا زمانى که معاویه زنده بود

امام حسین(ع) ولیعهدىِ یزید را قبول نکرد و این براى یزید، بزرگ ترین خطر است

یزید خوب مى داند که امام حسین(ع) اهل سازش با او نیست

اگر امام حسین(ع) در زمان معاویه، دست به اقدامى نزد

به این دلیل بود که به پیمان نامه صلح برادرش امام حسن(ع)، پایبند بود

در همان پیمان نامه آمده بود که معاویه، نباید کسى را به عنوان خلیفه بعد از خود معرّفى کند

امّا معاویه چند ماه قبل از مرگ خود، با معرفى جانشین، این پیمان نامه را نقض کرد

یزید مى داند که امام حسین(ع) هرگز خلافت او را قبول نخواهد کرد

پس براى حل این مشکل، دستور مى دهد تا این نامه براى امیر مدینه (ولیدبن عُتبه) نوشته شود:

«از یزید به امیر مدینه:

آگاه باش که پدرم معاویه، از دنیا رفت

او رهبرى مسلمانان را به من سپرده است

وقتى نامه به دست تو رسید حسین را نزد خود حاضر کن

و از او براى خلافت من بیعت بگیر

و اگر از بیعت خوددارى کرد او را به قتل برسان و سرش را براى من بفرست»

یزید دستور مى دهد قبل از اینکه خبر مرگ معاویه به مدینه برسد

نامه او به دست حاکم مدینه رسیده باشد

او این چنین برنامه ریزى کرده است تا امام حسین(ع) را غافلگیر کند

او مى داند که اگر خبر فوت معاویه به مدینه برسد

دیگر نخواهد توانست به این آسانى به امام حسین(ع) دسترسى پیدا کند

آیا این نامه به موقع به مدینه خواهد رسید؟

پاسى از شب گذشته است

نامه رسانى وارد مدینه مى شود و بدون درنگ به سوى قصر حکومتى مى رود تا با امیر مدینه (ولیدبن عُتبه) دیدار کند

نامه رسان به نگهبانان قصر مى گوید:

ـ من همین الان، باید امیر مدینه را ببینم.

ـ امیر مدینه استراحت مى کند، باید تا صبح صبر کنى

ـ من دستور دارم این نامه را هر چه سریع تر به او برسانم

به او خبر دهید پیکى از شام آمده است و کار مهمّى دارد

امیرِ مدینه با خبر مى شود، نامه را مى گیرد و آن را مى خواند

او مى فهمد که معاویه از دنیا رفته و یزید روى کار آمده است

امیر مدینه گریه مى کند، امّا آیا او براى مرگ معاویه گریه مى کند؟

امیر مدینه به خوبى مى داند که امام حسین(ع) با یزید بیعت نمى کند

گریه او براى انجام کارِ دشوارى است که یزید از او خواسته است

آیا او این مأموریّت را خواهد پذیرفت؟

امیر مدینه خود را ملامت مى کند و با خود مى گوید:

«ببین که ریاست دنیا با من چه مى کند. آخر مرا با کشتن حسین چه کار».

او سخت مضطرب و نگران است و مى داند که نامه رسان منتظر است تا نتیجه کار را براى یزید ببرد

اگر از دستور یزید سرپیچى کند، باید منتظر روزهاى سختى باشد

«خدایا، چه کنم؟ کاش هرگز به فکر حکومت کردن نمى افتادم!

آیا این ریاست ارزش آن را دارد که من مأمور قتل حسین شوم

هنوز مردم مدینه فراموش نکرده اند که پیامبر چقدر به حسین علاقه داشت

آنها به یاد دارند که پیامبر، حسینش را غرق بوسه مى کرد و مى فرمود:

«هر کس که حسینِ مرا دوست داشته باشد خدا نیز، او را دوست مى دارد»

هر کس امام حسین(ع) را مى بیند به یاد مى آورد که پیامبر او را گلِ زندگى خود مى دانست

چرا یزید مى خواهد گل پیامبر را پر پر کند؟

امیرِ مدینه هر چه فکر مى کند به نتیجه اى نمى رسد. سرانجام تصمیم مى گیرد که با مَروان مشورت کند

مروان کسى است که از زمان حکومت عثمان، خلیفه سوم، در دستگاه حکومتى حضور داشت

و عثمان او را به عنوان مشاور مخصوص خود، انتخاب کرده بود.

مروان در خانه خود نشسته است که سربازان حکومتى به او خبر مى دهند که باید هر چه سریع تر به قصر برود

مروان حرکت مى کند و خود را به امیر مدینه مى رساند

امیر مدینه مى گوید:

«اى مروان! این نامه از شام براى من فرستاده شده است، آن را بخوان»

مروان نامه را مى گیرد و با دقت آن را مى خواند و میگوید:

ـ خدا معاویه را رحمت کند،او بهترین خلیفه براى این مردم بود

ـ من تو را به این جا نیاورده ام که براى معاویه فاتحه بخوانى،بگو بدانم اکنون باید چه کنم؟

من باید چه خاکى بر سرم بریزم؟!

ـ اى امیر! خبر مرگ معاویه را مخفى کن و همین حالا دستور بده تا حسین را به این جا بیاورند تا از او براى یزید بیعت بگیرى و اگر او از بیعت خوددارى کرد سر او را از بدن جدا کن

تو باید همین امشب این کار را انجام بدهى

چون اگر خبر مرگ معاویه در شهر پخش شود

مردم دور حسین جمع خواهند شد و دست تو دیگر به او نخواهد رسید

سخن مروان تمام مى شود و امیر مدینه سر خود را پایین مى اندازد و به فکر فرو مى رود که چه کند؟

او به این مى اندیشد که آیا مى توان حسین(ع) را براى بیعت با یزید راضى کرد یا نه؟

مروان به او مى گوید:

«حسین، بیعت با یزید را قبول نمى کند. به خدا قسم، اگر من جاى تو بودم هر چه زودتر او را مى کشتم»

مروان زود مى فهمد که امیر مدینه، مرد این میدان نیست، به همین دلیل به او مى گوید:

«از سخن من ناراحت نشو. مگر بنى هاشم، عثمان (خلیفه سوم) را مظلومانه نکشتند

حالا ما مى خواهیم با کشتن حسین، انتقامِ خون عثمان را بگیریم».

حتماً با شنیدن این حرف، خیلى تعجّب مى کنى!

آخر مگر حضرت على(ع)، فرزندش امام حسین(ع) و دیگر جوانان بنى هاشم را براى دفاع از جان عثمان به خانه او نفرستاد!

این اطرافیان عثمان بودند که زمینه کشتن او را فراهم کردند.

اکنون چگونه است که مروان، گناه قتل عثمان را به گردن امام حسین(ع) مى اندازد؟

امیدوارم که امیر مدینه، زیرک تر از آن باشد که تحت تأثیر این تبلیغات دروغین قرار گیرد

او مى داند که دست امام حسین(ع) به خون هیچ کس آلوده نشده است.

مروان به خاطر کینه اى که نسبت به اهل بیت(ع) دارد

سعى مى کند براى تحریک امیر مدینه، از راه دیگرى وارد شود

به همین دلیل رو به او مى کند و مى گوید:

«اى امیر، اگر در اجراى دستور یزید تأخیر کنى، یزید تو را از حکومت مدینه برکنار خواهد کرد»

امیر به مروان نگاهى مى کند و در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده است مى گوید:

«واى بر تو اى مروان! مگر نمى دانى که حسین یادگار پیامبر است

من و قتل حسین!؟

هرگز، کاش به دنیا نیامده بودم و این چنین شبى را نمى دیدم»

امیر مدینه در فکر است

و با خود مى گوید:

«چقدر خوب مى شود اگر حسین با یزید بیعت کند

خوب است حسین را دعوت کنم و نامه یزید را براى او بخوانم

چه بسا او خود، بیعت با یزید را قبول کند»

سپس یکى از نزدیکان خود را مى فرستد تا امام حسین(ع) را به قصر بیاورد.

شب از نیمه گذشته و فرستاده امیر مدینه در جستجوى امام حسین(ع) است

او وارد کوچه بنى هاشم مى شود و به خانه امام مى رسد

درِ خانه را مى زند و سراغ امام را مى گیرد.

امام، داخل خانه نیست

به راستى، کجا مى توان او را پیدا کرد؟

مسجد پیامبر در شب هاى پایانى ماه رجب، صفاى خاصّى دارد و امام در مسجد پیامبر، مشغول عبادت است

فرستاده امیر مدینه، راهى مسجد پیامبر مى شود

و پس از ورود به آن مکان مقدّس، بدون درنگ نزد امام حسین(ع) مى رود

امام در گوشه اى از مسجد همراه عدّه اى از دوستان خود، نشسته است

فرستاده امیر رو به امام حسین(ع) مى کند و مى گوید:

ـ اى حسین! امیر مدینه شما را طلبیده است

ـ من به زودى پیش او مى آیم

امام خطاب به اطرافیان خود مى فرماید:

«فکر مى کنید چه شده است که امیر در این نیمه شب، مرا طلبیده است

آیا تا به حال سابقه داشته است که او نیمه شب، کسى را نزد خود فرا بخواند؟»

همه در تعجّب هستند که چه پیش آمده است

امام مى فرماید:

«گمان مى کنم که معاویه از دنیا رفته و امیر مدینه مى خواهد قبل از آنکه این خبر در مدینه پخش شود، از من بیعت بگیرد»

آیا امام این موقع شب، نزد امیر مدینه خواهد رفت؟

نکند خطرى در کمین باشد؟

آیا معاویه از دنیا رفته است؟

آیا خلافت شوم یزید آغاز شده است؟

یکى از اطرافیان امام از ایشان مى پرسد:

«اگر امیر مدینه شما را براى بیعت با یزید خواسته باشد، آیا بیعت خواهى نمود؟»

امام جواب مى دهد:

«من هرگز با یزید بیعت نمى کنم

مگر فراموش کرده اى که در پیمان نامه صلحِ برادرم امام حسن(ع)، آمده بود که معاویه نباید جانشینى براى خود انتخاب کند

معاویه عهد کرد که خلافت را بعد از مرگش به من واگذار کند.

اکنون او به قول و پیمان خود وفا نکرده است

من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد

چون که یزید مردى فاسق است و شراب مى خورد»

مأمور امیر مدینه، دوباره نزد امام مى آید و مى گوید:

ـ اى حسین! هر چه زودتر نزد امیر بیا که او منتظر توست.

ـ من به زودى مى آیم

امام از جاى برمى خیزد. مى خواهد که از مسجد خارج شود

یکى از اطرافیان مى پرسد:

«اى پسررسول خدا، تصمیم شما چیست؟»

امام در جواب مى فرماید:

«اکنون جوانان بنى هاشم را فرا مى خوانم و همراه آنان نزد امیر مى روم».

امام به منزل خود مى رود

ظرفِ آبى را مى طلبد. وضو مى گیرد و شروع به خواندن نماز مى کند

او در قنوت نماز، دعا مى کند…

به راستى، با خداى خویش چه مى گوید؟

آرى، اکنون لحظه آغاز قیام حسینى است.

به همین دلیل، امام حرکت خویش را با نماز شروع مى کند

او در این نماز با خداى خویش راز و نیاز مى کند و از او طلب یارى مى نماید

ـ على اکبر! برو به جوانان بنى هاشم بگو شمشیرهاى خود را بردارند و به این جا بیایند

ـ چشم بابا!

بعد از لحظاتى، همه جوانان بنى هاشم در خانه امام جمع مى شوند

آن جوانمرد را که مى بینى عبّاس، پسر اُمّ البنین است

آنها با خود مى گویند که چه خطرى جان امام را تهدید کرده است؟

امام، به آنها خبر مى دهد که باید نزد امیر مدینه برویم.

همه افراد، همراه خود شمشیر آورده اند

ولى امام به جاى شمشیر، عصایى در دست دارد

آیا این عصا را مى شناسى؟

این عصاى پیامبر است که در دست امام است

امام به سوى قصر حرکت مى کند

آیا تو هم همراه مولاى خویش مى آیى تا او را یارى کنى؟

کوچه هاى مدینه بسیار تاریک است

امام و جوانان بنى هاشم به سوى قصر حرکت مى کنند

اکنون به قصر مدینه مى رسیم

امام رو به جوانان مى کند و مى فرماید:

«من وارد قصر مى شوم، شما در این جا آماده باشید

هرگاه من شما را به یارى خواندم به داخل قصر بیایید»

امام وارد قصر مى شود. امیر مدینه و مروان را مى بیند که کنار هم نشسته اند

امیر مدینه به امام مى گوید:

«معاویه از دنیا رفت و یزید جانشین او شد. اکنون نامه مهمّى از او به من رسیده است»

آن گاه نامه یزید را براى امام مى خواند

امام به فکر فرو مى رود و پس از لحظاتى به امیر مدینه مى گوید:

«فکر نمى کنم بیعت مخفیانه من در دل شب، براى یزید مفید باشد

اگر قرار بر بیعت کردن باشد

من باید در حضور مردم بیعت کنم تا همه مردم باخبر شوند»

امیر مدینه به فکر فرو مى رود و درمى یابد که امام راست مى گوید

زیرا یزید هرگز با بیعت نیمه شب و مخفیانه امام، راضى نخواهد شد.

از سوى دیگر، امیر مدینه که هرگز نمى خواست دستش به خون امام آلوده شود

کلام امام را مى پسندد و مى گوید:

«اى حسین! مى توانى بروى و فردا نزد ما بیایى تا در حضور مردم، با یزید بیعت کنى»

امام آماده مى شود تا از قصر خارج شود

ناگهان مروان فریاد مى زند:

«اى امیر! اگر حسین از این جا برود دیگر به او دسترسى پیدا نخواهى کرد»

آن گاه مروان نگاه تندى به امام حسین(ع) مى کند و مى گوید:

«با خلیفه مسلمانان، یزید، بیعت کن»،

امام نگاهى به او مى کند و مى فرماید:

«چه سخن بیهوده اى گفتى، بگو بدانم چه کسى یزید را خلیفه کرده است؟»

مروان از جا برمى خیزد و شمشیر خود را از غلاف بیرون مى کشد و به امیر مدینه مى گوید:

«اى امیر، بهانه حسین را قبول نکن همین الان از او بیعت بگیر و اگر قبول نکرد، گردنش را بزن»

مروان نگران است که فرصت از دست برود

در حالى که امیر مدینه دستور حمله را نمى دهد

این جاست که امام، یاران خود را فرامى خواند

و جوانان بنى هاشم در حالى که شمشیرهاى خود را در دست دارند، وارد قصر مى شوند

مروان، خود را در محاصره جوانان بنى هاشم مى بیند و این چنین مى شنود:

«تو بودى که مى خواستى مولاى ما را بکشى؟»

ترس تمام وجود مروان را فرا مى گیرد

مروان اصلاً انتظار این صحنه را نداشت

او در خیال خود نقشه قتل امام حسین(ع) را طرح کرده بود

امّا خبر نداشت که با شمشیرهاى این جوانان، روبرو خواهد شد

همه جوانان، منتظر دستور امام هستند تا جواب این گستاخى مروان را بدهند؟

ولى امام سخن مروان را نادیده مى گیرد و همراه با جوانان، از قصر خارج مى شود

مروان نگاهى به امیر مدینه مى کند و مى گوید:

«تو به حرف من گوش نکردى. به خدا قسم، دیگر هیچ گاه به حسین دست پیدا نخواهى کرد».

امیر مدینه به مروانِ آشفته مى گوید:

«دوست ندارم همه دنیا براى من باشد و من در ریختن خون حسین، شریک باشم»

مروان ساکت مى شود و دیگر سخنى نمى گوید.

صبح شده است و اکنون مردم از مرگ معاویه باخبر شده اند

امیر مدینه همه را به مسجد فرا خوانده است و همه مردم، به سوى مسجد مى روند تا با یزید بیعت کنند

از طرف دیگر، مروان در اطراف خانه امام پرسه مى زند

او در فکر آن است که آیا امام همراه با مردم براى بیعت با یزید به مسجد خواهد آمد یا نه؟

امام حسین(ع)، از خانه خود بیرون مى آید

مروان خوشحال مى شود و گمان مى کند که امام مى خواهد همچون مردم دیگر، به مسجد برود

او امام را از دور زیر نظر دارد، ولى امام به سوى مسجد نمى رود

مروان مى فهمد که امام براى بررسى اوضاع شهر از خانه خارج شده و تصمیم ندارد به مسجد برود

مروان با خود مى گوید که خوب است نزد حسین بروم و با او سخن بگویم، شاید راضى شود به مسجد برود

ـ اى حسین! من آمده ام تا تو را نصیحت کنم

ـ نصیحت تو چیست؟

ـ بیا و با یزید بیعت کن. این کار براى دین و دنیاى تو بهتر است

ـ (إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّـآ إِلَیْهِ رَاجِعُون)

اگر یزید بر امّت اسلام خلافت کند

دیگر باید فاتحه اسلام را خواند

اى مروان! از من مى خواهى با یزید بیعت کنم

در حالى که مى دانى او مردى فاسق و ستمکار است

مروان سر خود را پایین مى اندازد و مى فهمد که دیگر باید فکر بیعت امام را از سر خود، بیرون کند.

امیر مدینه، در مسجد نشسته است و مردم مدینه با یزید بیعت مى کنند

امّا هر چه منتظر مى ماند، خبرى از امام حسین(ع) نیست

برنامه بیعت تمام مى شود و امیر مدینه به قصر بازمى گردد

مروان، نزد او مى آید و به او گزارش مى دهد که امام حسین(ع) حاضر به بیعت با یزید نیست

اکنون پیک مخصوص یزید، آماده بازگشت به شام است

امیر مدینه نامه اى به یزید مى نویسد که حسین با او بیعت نخواهد کرد.

چند روز پس از آن، نامه به دست یزید مى رسد

او با خواندن آن بسیار عصبانى مى شود

چشمان یزید از شدّت غضب، خون آلود است و دستور مى دهد تا این نامه را بنویسند:

«از یزید، خلیفه مسلمانان به امیر مدینه:

هنگامى که این نامه به دست تو رسید

بار دیگر از مردم مدینه بیعت بگیر

و باید همراه جواب این نامه، سرِ حسین را برایم بفرستى و بدان که جایزه اى بسیار بزرگ در انتظار توست».

گستاخى یزید را ببین!

او از امیر مدینه مى خواهد که جواب نامه اش فقط سر امام حسین(ع) باشد

به راستى، چه حوادثى در انتظار مدینه است؟

وقتى این نامه به مدینه برسد، چه اتّفاقى خواهد افتاد؟

منبع:

کتاب( هفت شهر عشق ) دکتر مهدی خدامیان

مطالب مرتبط

دیدگاهی در مورد “نوای کاروان ۱

  1. سردبیر گفت:

    سلام وعرض ادب…جدا جالب بود خیلی پر محتوا وارزشی.همیشه موفق باشید.

  2. نـاظـرمحتـوا گفت:

    سلام ممنون ان شالله ادامه فصل های این کتاب رو هم میذارم
    نگاه جدیدی به حماسه عاشوراست با زبانی ساده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *