نیاکان پاک

حکایت چهار شمع

۵b484d02-5705-4d58-bae5-3957da7c2f93

خدایا دستان پر گناهم را به سوی تو می آورم

تا تو آنها را ببینی و دستانم را با هر نفس گرمت آنها را پاک کنی.

قلب بی روحم را پیش تو می آورم تا که تو قطره ای از اقیانوس بی کران پر وجودت را بر من ببخشید.

چهار شمع:

چهار شمع به آرامی می سوختند و با هم گفتگو می کردند محیط به قدری آرام بود که گفتگوی شمع ها شنیده میشد.اولین شمع میگفت:من دوستی هستم اما هیچ کس نمی تواند مرا شعله ور نگاه دارد.و من ناگریز خاموش خواهم شد.شمع دوستی کم نورتر شد و خاموش گشت.

شمع دوم میگفت:من ایمان هستم اما اغلب سست میگردم و خیلی پایدار نیستم در همین زمان نسیمی آرام وزیدن گرفت و او را خاموش کرد.

شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کردن کرد.من عشق هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم ،مردم مرا کنار میگذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند.آنها حتی فراموش میکنند که به نزدیکان خود عشق بورزند.و بی درنگ از سوختن باز ایستاد،در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد.چشمش به شمع های خاموش افتاد و گفت شما چرا؟؟؟؟نمی سوزید!!!!و با بغض ادامه داد مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانید و به گریه افتاد.با گریه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کرد و گفت:نگران نباشید تا زمانی که شعله من خاموش نگردد شمع های دیگر را روشن خواهم کرد من امید هستم.کودک با چشم هایی که از شادی می درخشیدند شمع امید را در دست گرفت و دوستی،ایمان و عشق را شعله ور ساخت.

به امید آنکه شمع امید زندگی شما هرگز خاموش نگردد.تا همیشه آکنده از دوستی،ایمان و عشق باشد.

دوستان خوشحالم از اینکه کنار شما هستم.امیدوارم با مطالبم لبخند را به شما هدیه کنم. 😆  😆

مطالب مرتبط

1 نظر در “حکایت چهار شمع

  1. سردبیر گفت:

    سلام بر شما خانم محمدی خیلی خوش آمدید..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *