خداوند در قرآن میفرمایند: «إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لَکِنَّ اللَّهَ یَهْدِی مَن یَشَاء وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ»[سوره القصص:۵۶]. ترجمه: همانا تو [ای پیامبر] هدایت نمیکنی هر کسی را که دوست داشته باشی، ولی خداوند هر کس را بخواهد، هدایت میکند.
این قصه از عجایب به شمار میآید و اگر صاحبش آن را برایم نمینوشت، گمان نمیکردم اتفاق بیفتد. صاحب قصه که از اهالی مدینهی منوره است قصه را این گونه بازگو میکند:
من جوانی هستم که در ۲۷ سالگی از عمر خود به سر میبرم، ازدواج کرده و تمام کارهایی را که خداوند حرام قرار داده است را مرتکب شدهام.
اما نماز را اصلاً با جماعت ادا نمیکردم، تنها در بعضی مناسبات این کار را برای خودنمایی انجام میدادم و سبب همه اینها به همنشینی من با افراد بد کردار و کلاهبردار برمیگشت. به همین دلیل شیطان در اکثر اوقات همراه من بود. پسری ۷ ساله دارم که به کری و لالی دچار است، ولی او ایمان را، از سینهی مادر مؤمن خود مکیده بود.
شبی من به اتفاق پسرم مروان در خانه بودم و برنامهریزی میکردم تا با دوستان خود کجا بروم؟ و چه کار بکنیم؟ اندکی از وقت نماز مغرب گذشته بود که پسرم مروان، شروع به صحبت با من (با اشارههای مفهومی که بین من و او بود) کرد و با اشاره به من گفت: «ای پدرم… چرا نماز نمیخوانی؟».
سپس دستش را بالا گرفت و مرا تهدید کرد که خداوند تو را میبیند … این در حالی بود که بعضی اوقات او مرا در حال انجام منکرات میدید. از گفتهاش تعجب کردم و او شروع به گریه کردن جلوی من کرد، او را در کنارم گرفتم، ولی او از من فرار کرد. پس از گذشت مدت کوتاهی به طرف سوراخ حوض که آب از آن خارج میشود رفت و وضو گرفت. وضو گرفتن را به خوبی نمیدانست، ولی آن را از مادرش یاد گرفته بود که مرا بسیار نصیحت میکرد، ولی فایدهای نداشت. همسرم از حافظان قرآن کریم نیز بود.
بعد از آن پسر کر و لالم بر من داخل شد و به من اشاره کرد که اندکی منتظر بمانم که ناگهان رو به روی من شروع به خواندن نماز کرد، پس از آن از جایش برخاست و قرآن را آورد و آن را جلوی خودش قرار داد و بلافاصله آن را باز کرد، بدون این که آن را ورق بزند و انگشتش را بر این آیهی مبارکه از سورهی مریم گذاشت: «یَا أَبَتِ إِنِّی أَخَافُ أَنْ یَمَسَّکَ عَذَابٌ مِنَ الرَّحْمَنِ فَتَکُونَ لِلشَّیْطَانِ وَلِیًّا»[سوره مریم:۴۵]؛ ترجمه: ای پدرم! همانا من میترسم که عذابی از جانب خداوند بخشاینده به تو برسد، پس تو برای شیطان دوستی قرار بگیری. سپس شروع به گریه کرد. من نیز به مدت طولانی همراه با او گریه کردم. بعد از آن ایستاد و اشک را از چشمانم پاک کرد، سپس سر و دست مرا بوسید و با همان اشارههای متبادله بین من و خودش به من این چنین گفت: «پدر عزیزم! نماز بخوان قبل از اینکه در خاک گذاشته شوی و قبل از اینکه در گروی عذاب الهی گذاشته شوی».
سوگند به خدا سوگند! در ترس و وحشتی قرار داشتم که هیچ کس جز خداوند آن را نمیدانست. به سرعت برخاستم و تمام لامپهای خانه را روشن کردم و پسرم مروان از اتاقی به اتاق دیگر همراه من میآمد و با تعجب بسیار به من مینگریست و با اشاره به من اینگونه فهماند: «لامپها را بگذار و با من به مسجد بزرگ بیا». قصد او، حرم شریف نبوی علی صاحبه ألف صلاه و سلام بود. در جوابش گفتم: «بلکه به مسجد نزدیک منزلمان میرویم». او آمدن به هر جایی جز مسجد نبوی را انکار میکرد، او را با خود به آنجا بردم در حالی که بسیار میترسیدم و البته نگاههای پیوسته او به من بود.
به مسجد نبوی داخل شدیم سپس به سمت روضهی مطهر رفتیم که پر از مردم بود. نماز عشاء اقامه شد و امام از قرآن کریم این آیه را تلاوت کرد: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ وَ مَنْ یَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ فَإِنَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشَاءِ وَ الْمُنْکَرِ وَ لَوْ لَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ مَا زَکَى مِنْکُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَدًا وَ لَکِنَّ اللَّهَ یُزَکِّی مَنْ یَشَاءُ وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ»[سوره النور:۲۱]؛ ترجمه: ای مؤمنان! از گامهای شیطان پیروی نکنید و هر کس از گامهای شیطان پیروی کند پس همانا او [شیطان] به فحشا و کار منکر امر میکند و اگر فضل و رحمت خداوند نبود، هیچ یک از شما اصلاح نمیشد ولی خداوند هر کس را بخواهد پاک میگرداند و خداوند شنوا و داناست.
بیاختیار به گریه افتادم و مروان در کنار من بر اثر گریهام به گریه افتاد، در اثنای نماز مروان دستمالی از جیبم درآورد و اشکهایم را با آن پاک کرد و بعد از نماز همچنان گریه میکردم و او اشکهایم را پاک میکرد تا جایی که یک ساعت کامل در حرم نشستم و پسرم مروان به من گفت: «تمام شد ای پدر! نترس». احساس کردم که او بر اثر زیادی گریه بر من ترسیده است.
بعد از آن به منزل برگشتیم و این شب برایم یکی از بزرگترین شبها بود که در آن از نو متولد شدم و همسرم و فرزندانم آمدند و همه شروع به گریه کردند و از آنچه اتفاق افتاده بود چیزی نمیدانستند. مروان با اشاره به آنها گفت: «پدرم در حرم نماز خوانده است». همسرم از این خبر بسیار خوشحال شد چرا که مروان حاصل تربیت نیکوی او بود.
آنچه را که بین من و مروان اتفاق افتاده بود برای همسرم تعریف کردم و به او گفتم: «تو را به خداوند سوگند میدهم، آیا تو به او اشاره کردی که قرآن را بر همان آیه باز کند؟» او سه بار قسم خورد که این کار را نکرده است و به من گفت: «خداوند را بر این هدایت سپاس میگویم».
آن شب یکی از شگفتانگیزترین شبها برایم بود. الآن –الحمد لله- نماز جماعت در مسجد از من فوت نمیشود و تمام همنشینان بد را ترک گفتهام و حلاوت ایمان را چشیدهام. اگر مرا ببینی این را از چهرهی من درمییابی و هماکنون در نهایت خوشبختی و محبت و تفاهم با همسر و فرزندانم زندگی میکنم، به خصوص پسرم مروان که او را بسیار دوست دارم و چگونه او را دوست نداشته باشم در حالی که هدایت من بر دستان او بود…
یوسف حاج احمد، دموع تائبه: ۳۱۵٫