مردان آسمانی

دوقدم تا پروانه شدن

شهید

این چندمین بار بود که او را می دید. مثل هربار که از طرف مسجد اعلام می کردند که می خواهند برای ملاقات جانبازان به آسایشگاه بروند، ندا اولین نفری بود که ثبت نام می کرد. چند روز پیش هم که برای هفته دفاع مقدس، اعلام کردند که می خواهند دوشنبه به آسایشگاه بروند، زود آمد تا جاها پر نشود! همیشه با چنان ذوقی به ملاقات جانبازان می آمد که همه از میزان اشتیاق او تعجب می کردند!

… درون حیاط آسایشگاه غلغله بود. گروه های ملاقاتی بودند که می آمدند و می رفتند. ندا هم همراه گروه خود با راهنمایی مسئول فرهنگی وارد اتاق های جانبازان می شدند و از آنها دیدن می کردند. گروه ها زیاد بودند اما ندا آنقدر پرانرژی و شاداب بود که در میان ملاقاتی ها شناخته شده بود و به محض ورودش به هر اتاق با لبخند جانبازان و اظهار خوشحالی ایشان مواجه می شد.

دانشجوی رشته جامعه شناسی بود و حتی ملاقات جانبازان را به بخش فرهنگی دانشگاه هم پیشنهاد داده بود. عمویش شهید شده بود و مادربزرگ ندا، همیشه از اخلاق متفاوت و خصوصیات اخلاقی خوب عمو مرتضی برای ندا تعریف می کرد. شاید همین بود که ندا همیشه اینقدر برای دیدن و بودن در کنار جانبازان مشتاق بود و برای دیدنشان سراز پا نمی شناخت.

برنامه مسجد که مشخص می شد، همیشه تهیه هدیه ها را خود به عهده می گرفت و با علاقه ای محسوس این کار را انجام می داد. حرف های مادربزرگ چون شعری زرین بر لوح سینه پاک و صاف ندا حک شده بود که می گفت: ” عمو مرتضات تک بود. خوش رفتار و متواضع، وظیفه شناس و مسئولیت پذیر، بامحبت و دوست داشتنی، یه مرد واقعی! اگه الان زنده بود، برای زن و بچه اش، بهترین پدر و همسر بود. شک ندارم. گل بود و خدا چیدش…”

… درجمع ملاقاتی ها غیر از برخورد خوب و بانشاطش، قد بلندش هم جلب توجه می کرد. جانبازان او را کامل به یاد داشتند. همیشه لباس های مرتبی می پوشید و چادرهم ظاهرش را برازنده تر می کرد. ندا همه محاسن را با هم داشت. هم زیبا بود هم قد بلند. هم تحصیلکرده بود و هم خانواده خوب و مذهبی ای داشت. طوری که خیلی مواقع دوستانش به او گفته بودند که ” ما اگه شرایط تو رو داشتیم، تا حالا صدبار شوهر کرده بودیم! ” . اتفاقا” خواستگار هم زیاد داشت که یکی از آنها برادر همین خانم کردستانی، مسئول گروه آنها در مسجد بود. فرمانده بسیج حوزه بانوان آن منطقه.

… داشتند از یکی از اتاق ها بیرون می آمدند که خانم کردستانی، با صدای آن جانباز به داخل اتاق برگشت و پیش از آن به ندا گفت: شما برید اتاق بعدی. من ببینم این بنده خدا چه کارم داره … و وقتی که ندا همراه گروه رفت، بعد از چند دقیقه خانم کردستانی آمد. حالت صورتش فرق کرده بود و معلوم بود چیزی ذهنش را مشغول کرده! چهره اش گرفته شده بود و آن حالت قبلی را نداشت!

ندا که خیلی دلش می خواست بداند، آن جانباز به او چه گفته، از میان جمع به انتهای اتاق که خانم کردستانی آنجا ایستاده بود رفت و با لبخند پرسید: چه کارتون داشتن خانم کردستانی؟! … و منتظر جواب شد. خانم کردستانی هم بدون اینکه جواب سؤال ندا را بدهد، گفت: یادت باشه برگشتنی تو اتوبوس یه چیزی بهت بگم… و به جمع پیوست. ندا که تعجب کرده بود، ابروهایش را درهم کشید و کمی فکر کرد و بعد به دنبال او رفت.

همه جانبازان را که دیدند، از آسایشگاه بیرون آمدند و سوار اتوبوس شدند. ندا که نشست، یکی از بچه ها می خواست بیاید کنارش بنشیند که خانم کردستانی اجازه نداد و گفت: من با ندا کار دارم و خودش کنار او نشست. ندا دوباره به فکر فرو رفت که چه خبر شده! … ماشین که حرکت کرد، خانم کردستانی از همه تشکر کرد و بعد ساکت شد.

ندا که دل نگران بود، همین طور خانم کردستانی را نگاه می کرد و منتظر بود که او حرفی بزند اما او ساکت روبرو را نگاه می کرد و هیچ چیزی نمی گفت. بعد از دقایقی ندا طاقت نیاورد و به طرف خانم کردستانی روی صندلی چرخید و با ملایمت پرسید: خانم کردستانی جان! کارم داشتید؟ چیزی می خواستین بهم بگین نه ؟!

… خانم کردستانی نگاهش را از روبرو به طرف ندا برگرداند و کمی نگاهش کرد و بعد نفس عمیقی کشید و گفت: یه چیزی می خوام بهت بگم که خیلی سختمه… بعد کمی من و من کرد و ادامه داد: می دونی اون جانباز که صدام کرد، چی بهم گفت؟… ندا که متحیر به او نگاه می کرد، سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: نه ! … خانم کردستانی چادرش را که لبه اش روی زمین افتاده بود، برداشت و در حالیکه آن را می تکاند، ادامه داد: صدام کرد و در مورد تو ازم پرسید… بعد سرش را بلند کرد و ندا را نگاه کرد و گفت: بنده خدا سرخ و سفید شد و ازت… ازت خواستگاری کرد!… گفت که خیلی وقته که تو این اومدن و رفتنا به تو علاقه مند شده…گفت روش نمیشده بگه و خیلی سختش بوده. گفت میدونه توقع زیادیه ولی خواست که بدونی…!

بعد لبخند تلخی زد و دستش را روی دست ندا گذاشت و گفت: دیدی دختر خوب! این خوبیات کار دستت داد؟! ندا خانم! این چیز کمی نیستا! اون یه جانبازه. تنهاس. پدر و مادرش که فوت کردن. یه برادرم فقط تو شهرستان داره. کسی رو زیاد نداره و تو رو همدل دیده! نزدیک پنجاه سالش هم هست. این مسئولیت سنگینیه ها! میتونی بهش فکر کنی ندا خانوم؟!

… عرق سردی روی پیشانی ندا نشست و او همین طور هاج و واج همین طور به خانم کردستانی نگاه می کرد! زبانش بند آمده بود و می دانست غیر از بزرگی این پیشنهاد، الان در دل خود خانم کردستانی که دارد به برادرش فکر می کند، چه خبر است! خانم کردستانی دوسالی بود که بعد از پیوستن ندا به بسیج مسجد، از او برای برادرش خواستگاری کرده بود و برادرش هم خیلی سفت و سخت ندا را می خواست. ارشد مکانیک بود و کار خوبی هم داشت. ماشین هم داشت و می توانست خانه هم بگیرد. یعنی یک شرایط نسبتا” خوب برای شروع یک زندگی را داشت اما ندا تا حالا به خاطر تمام شدن درسش هیچ جوابی به آنها نداده بود و با اینکه می دانست برادر خانم کردستانی غیر از این امکانات، اعتقادات قوی ای هم دارد اما تقریبا” دست به سرشان کرده بود. ندا خیلی فکر کرد که خانم کردستانی میتوانست به خاطر علاقه برادرش به او، اصلا” این موضوع را نگوید! … و این افکار درهم ریخته آزارش می داد!

یکی از بچه های بسیج که درصندلی پشت آنها نشسته بود، انگار که فالگوش ایستاده باشد، با دیدن حال ندا ، وسط حرف آنها دوید و از همان بین صندلی ها با هیجان گفت: چی خانوم؟ واقعا” از ندا خواستگاری کرده؟ بابا یعنی چی ؟ اون جای باباشه! چه توقعیه؟ ندا! قبول نکنیا؟ تو اینقدر خوشگلی و درس خونده و مؤمن، هزار تا پسر برات صف می کشن! یه وقت خر نشیا!… و خانم کردستانی که دلش نمی خواست همه موضوع را بفهمند، با چشم غره ای به او فهماند که ساکت شود.

… در دل ندا غوغایی به پا شده بود. چهره آن جانباز را هی مرور می کرد و به تمام ملاقات هایی که با او داشت فکر می کرد…آقای دلاور… ندا می دانست که او مجرد است و تا به حال ازدواج نکرده. همیشه هم مثل بقیه با او رفتار خوبی داشت اما آقای دلاور همیشه اینقدر محجوب و متین بود که به هیچ وجه نمی توانستی تصور کنی چنین حسی در دل داشته باشد. او همیشه با متانتش با ندا مثل بقیه برخورد کرده بود و مرد بسیار سنگین و معتقدی بود ولی حالا…!

ندا آرام تکیه داد به صندلی و تا رسیدن به مسجد هیچ نگفت. در میان همه فکرهای جور واجوری که مثل یک اتوبان شلوغ، از ذهن ندا رد می شدند و می رفتند و می آمدند، یک چیز خیلی به یاد او می آمد. حرف های مادربزرگ درباره عمو مرتضی…” یه مرد واقعی بود! شک ندارم اگه الان زنده بود، برای زن و بچه اش بهترین پدر و همسر بود.”… بهترین همسر… ندا خیلی فکر کرد. آقای دلاور هم از همان جنس بود… با همان منش و با همان رنگ و بو… !

همین بود که فکر ندا رامشغول کرده بود. وقتی رسیدند و همه پیاده شدند و خداحافظی کردند و رفتند، خانم کردستانی دست ندا را گرفت و پرسید: ندا خانوم! میخوای روش فکر کنی؟!… و ندا که همچنان گیج و مبهوت بود، آهسته سرش به زیر انداخت و آرام جواب داد: … راستش… راستش… بله. حتما” می خوام بهش فکر کنم و… در حالیکه چادرش در باد می رقصید، از آنجا دور شد…

… دو ساعتی از رسیدن ندا به خانه نگذشته بود که در زدند. ندا از داخل اتاق شنید که مادر پشت اف اف با خانم کردستانی صحبت می کند و یکباره دلش ریخت! یعنی چه کار داشت؟! … ندا هنوز هیچ چیز به مادرش نگفته بود… ندا در همین افکار بود که صدای مادر، حواسش را جمع کرد… ” نداجان! ندا ! بیا خانم کردستانی دم در کارت داره. هرچی تعارفش کردم بالا نیومد. بیا برو ببین بنده خدا چی میگه” … و ندا سریع لباس هایش را عوض کرد و چادرش را سرش انداخت و از پله ها پائین رفت و به در حیاط رسید.

دستش را به طرف در برد اما دستانش سست شد. ولی بلاخره خودش را جمع و جور کرد تا درراباز کند. در را که باز کرد دید خانم کردستانی تنها نیست و برادرش هم کنارش ایستاده! بند دل ندا پاره شد… وای . حتما” قضیه را به برادرش گفته! … ندا که دست و پایش را گم کرده بود، رویش را محکم گرفت و آهسته سلام کرد. خانم کردستانی با آرامش جواب داد و برادرش نیز سرش را به زیر انداخت و سلام کرد.

خانم کردستانی بدون وقفه گفت: ندا خانوم! داداشم اومده و می خواد اگه بشه باهات صحبت کنه. ما چند بار برای خواستگاری تا حالا خدمت خانواده تون رسیدیم ولی قضیه امروز که تو گفتی میخوای بهش فکر کنی…!

ندا که از اول با دیدن برادر خانم کردستانی فهمیده بود قضیه از چه قرار است، سرش را آهسته بلند کرد و خواست چیزی بگوید که برادر خانم کردستانی گفت: ببخشید ندا خانوم! امروز آبجی بهم گفت چی شده! البته… البته این لیاقت شما رو میرسونه که یه همچین پیشنهادی بهتون شده، حتما” … حتما” اون جانباز تو شما یه چیزی دیده که تو بقیه نیست … ولی … ولی می دونید که منم بیشتر از دوساله منتظرجواب شمام.خدا شاهده، خواهرمم میدونه هرجا بهم پیشنهاد کردن واسه خواستگاری رفتن، قبول نکردم و گفتم تا جواب قطعی از شما نگیرم ، هیچ جا نمیرم!

… عرق کرده بود و نفس نفس زدنش تو فاصله کلماتش ، ندا را آشفته می کرد. او که حرف می زد ندا همین طور در درون ذهنش که مثل یک اتاق به هم ریخته پر از فکرهای مختلف بود، دنبال یک گمشده می گشت … دنبال جوابی برای برادر خانم کردستانی. می دانست که او پسر بسیار خوبیست ولی تا حالا خیلی جدی به او فکر نکرده بود و می دانست او یقینا” موقعیت های خوبی دارد ولی ندایی در دلش چیز دیگری می گفت.

برادر خانم کردستانی ادامه داد: خواهرم گفت که شما بهش گفتید میخواید به اون جانباز فکر کنید، من خودم به اونا ارادت دارم ولی … ولی این پیشنهاد … آخه شما… و بقیه حرفش را خورد! و عرق پیشانی اش را پاک کرد.

ندا که می دانست برادر خانم کردستانی چه می خواهد بگوید، دستان لرزانش را زیر چادرش پنهان کرد و با من و من گفت: ببخشید آقای کردستانی! من فقط به خانم کردستانی گفتم میخوام به این پیشنهاد فکر کنم ولی … ولی به شمام قولی نداده بودم! هنوزم به خانواده ام نگفتم ولی تصمیم دارم بگم. در ضمن من … من … تو این مورد نکته بدی نمی بینم… حتما” خدا خیلی به من لطف داشته که … و ساکت شد.

خانم کردستانی و برادرش به هم نگاهی کردند و بعد خیلی آرام، خداحافظی ساده ای صورت گرفت و رفتند. ندا در را که پشت سر آنها بست، آرام آرام تا کنار حوض وسط حیاط آمد و لب حوض نشست. نفسش تنگ شده بود و بالا نمی آمد! به آب آرام داخل حوض خیره شد. دلش مثل دریایی که دستخوش طوفان شده باشد، به تلاطم درآمده بود و دائم صورت آن جانباز و حرف های خودش و آنها را در ذهنش مرور می کرد.

آفتاب داشت غروب می کرد و اشعه های سرخ رنگ خورشید روی سینه اش می تابید و دلش را گرم می کرد. دلگرمی ای که شاید ناشی از تابیدن یک نور به عمق سینه ندا بود…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *