خیال می کردم حتما باید سرطان گرفته باشم تا بگویم : خدا دارد امتحانم می کند ! خیال می کردم حتما باید چند میلیون تومانی گم کنم تا بگویم : این هم یکی دیگر از امتحانات خداست ! خیال می کردم قدم نمی رسد به امتحانات خدا . نه پول درست و حسابی ، نه مرض خرج تراش و کشنده ، نه سانحه و اتفاقی که بشود اسمش را امتحان الهی گذاشت . … زمان گذشت روزهای به خیال من : بی امتحان ! مثل اینکه سر کلاس نشسته ای که دهان به دهان بین شاگردانش اینطور چرخیده که : معلم این کلاس ، امتحان نمی گیرد ….
خب آدم خیلی خوش به حالش می شود . شاید اصلا هم هوای درس خواندن و تمرین حل کردن توی سرش نیاید . بعد یکهو آخر ترم که می شود ، یک کارنامه می گذارند کف دستش ؛ پر از شیطنت ، پر از بی انضباطی ، پراز بی انگیزگی ، پراز دل ندادن به درس … با خودش می گوید : ای دل غافل !این ها را معلم از کجا فهمید ؟ یعنی همه ی لحظات این کلاس ، انگار معلم داشته شاگردانش را امتحان می کرده …. یعنی فلان روز هم ، یا بهمان روز هم ؟ … واااای ! …
من یک روز از خواب بیدار شدم . دیدم سردرد هفته ی گذشته ام نوعی از امتحان بوده . یاوقتی شناسنامه ام را گم کردم . یا وقتی برادر کوچکم دفترم را پاره کرد … یا وقتی باید تحقیقم را پرینت میگرفتم و دیدم فایلم پاک شده .یا وقتی بهترین دوستم ازمن برید . یا وقتی …
من همه ی لحظه لحظه ی عمرم را پای جلسه ی امتحان گذرانده بودم و حالیم نبود . حالیم نبود که خدا از دم دستی ها شروع می کند ، وقتی بخواهد امتحان بگیرد …. از چیزهای ساده ی ساده . از مواد پیش پا افتاده . زیر نظرمان دارد ببیند ته ذهنمان چی می گذرد . راستی چی می گذرد ؟
(سو ره ی مائده / آیه 44)