احترام به سادات..
*** سن من زیاد نبود.اولین بار بود که به جبهه می آمدم.تعریف گردان یا زهرا(س) را زیاد شنیده بودم.رفتم برای تقسیم.چند نفر دیگر هم مثل من دوست داشتند به همین گردان بروند.اما مسئول تقسیم نیرو گفت:ظرفیت این گردان تکمیل است…****
از ساختمان آمدم بیرون.جوانی را دیدم که به طرف ساختمان آمد.چهره اش بسیار جذاب و دوست داشتنی بود.چند نفر به استقبالش رفتند . او را تورجی صدا می کردند .فهمیدم خودش است! آنها سوار تویوتا شدند و آماده حرکت.جلو رفتم و سلام کردم . بی مقدمه گفتم:آقای تورجی من دوست دارم به گردان یازهرا(س) بیایم.گفت:شرمنده،جا نداریم.
بعد گفتم:من می خواهم به گردان مادرم بروم برای چی جا ندارید!نگاهی به من کرد و پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: سید احمد.
یکدفعه پرید تو حرفم و با تعجب گفت:سید هستی! با تکان دادن سر حرفش را تأیید کردم.آمد پایین و برگه من را گرفت .رفت داخل پرسنلی و اسم مرا در گردان ثبت کرد.بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار نشست!
من به گردان آنها رفتم .تازه فهمیدم که نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گردان از سادات هستند .با آنها هم بسیار بامحبت برخورد می کرد.آمدم چادر فرماندهی گروهان.برادر تورجی تنها نشسته بود .جلو رفتم و سلام کردم. طبق معمول به احترام سادات بلند شد. گفتم:شرمنده محمد آقا!من با یکی از دوستان قرار دارم.باید بروم مرخصی و تا عصر برگردم…
بی مقدمه گفت:نه نمی شه!گفتم:من قرار دارم.اون آقا منتظر منه!دوباره با جدیت گفت:همین که شنیدی.کمی نگاهش کردم.با تمامی احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود.
عصبانی شدم. از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:شکایت شما رو به مادرم می کنم!!!
هنوز چندقدمی از چادر دور نشده بودم . دوید دنبال من. با پای برهنه. دستم را گرفت و گفت:این چی بود گفتی؟!به صورتش نگاه کردم . خیس اشک بود.بعد ادامه داد:این برگه مرخصی.سفید امضاء کردم.هرچقدر دوست داری بنویس! اما حرفت رو پس بگیر!گفتم:به خدا شوخی کردم.اصلأ منظوری نداشتم . خودم هم بغض کرده بودم. فکر نمی کردم اینگونه باشد.
یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعت قبل از شهادتش بود.مرا دید،باز یاد آن خاطره تلخ را برای من زنده کرد و پرسید:راستی اون حرفت را پس گرفتی؟!گفتم:به خدا غلط کردم . اشتباه کردم.من به کسی شکایت نکردم.اصلأ غلط می کنم چنین کاری را انجام بدهم…
ریخت.جلو رفتم و سلام کردم.برگه اسامی شهدای گردان در شلمچه بود.تعداد شهدای ما صدوسی و پنج نفر بود.
محمد گفت:خوب نگاه کن. نود نفر اینها سادات هستند.فرزندان حضرت زهرا(س)،آن هم در عملیاتی که با رمز یا فاطمــه الزهرا(س)بود.
سلام درود بر کاربر گرامی ضحی: بسیار عالی بود موفق باشید.در ضمن از تصاویر خوب استفاده کرده اید. 😛 😛
سلام. خیلی زیبا بود 😛