اینجا (کربلا)ست … دشتى مخلوط با شن و ریگ ، با تپه هاى کم ارتفاع ، در قسمت غربى رودخانه فرات و نشانى از آبادى در آن نیست ، مگر خرابه هاى (نینوا) که در سمت چپ ، به چشم مى خورد؛ منطقه اى که بارها جنگهاى سخت و کشتارهاى خونین ، میان پادشاهان ساسانى و رومیان درگرفته است و منطقه (بین النهرین ) است ، سرزمین (بعثت )ها.
بین تپه ها، جلگه هاى نسبتاً هموارى وجود دارد که دامن در آب فرات مى شوید.
غروب روز نهم محرم است . کنار رودخانه ، امواج آب همچون شکم ماهى ، مى درخشد و روى هم مى غلتد و جز صداى بال پرندگانى چند، صدایى دیگر به گوش نمى رسد. هواى غروب ، تیره از ناجوانمردى است ، مسموم و آلوده از خیانت !
خورشید، رنگ مى بازد و لاشه خسته اش را به پشت کوهها مى کشد، کمى دورتر از شط فرات ، در دو منطقه ، دو گروه ، اردو زده اند؛ یک سو ارتش (عمر سعد) که از کوفه آمده است ، دیگر سو، حسین (علیه السّلام ) و همراهانش . دو سپاه نابرابر از همه حیث وهمه جهت ،روى در روى هم اند،با دوهدف کاملاً جداازهم .
ترسیم روحیه افراد هر دو گروه ، بسى دشوار است ، مگر آنکه خود، جزئى از یکى از آن دو جمع و فردى از آنان باشى .
و اگر در کنارى و مى خواهى (جبهه حسین ) را بشناسى ، باید (یزید) را بشناسى ، چرا که هیچ گروهى را نمى توان شناخت مگر با شناختن جبهه مخالف آن و جهت متضادش .
بدون شناخت ظلمت ، نمى توان فهمید که نور چیست و بدون زیستن در اختناق ، آزادى را نمى توان دریافت و (قدر عافیت ، کسى داند که به مصیبتى گرفتار آید). و گرسنه مى داند که سیرى چیست و ماهى تا در خشکى نیفتد، قدر آب را نمى داند، که گفته اند:
(هر چیزى با ضدش شناخته مى شود).( ۴)
حق و باطل نیز چنین است .
باید (شرک ) را شناخت در همه اشکالش تا معناى (توحید)را درک کرد. باید (معاویه ) را شناخت تا (على ) را درک کرد و (عدل ) را با (ظلم )، (وحدت ) را با (پراکندگى )، (خدمت ) را با (خیانت )، (راه ) را با (بیراهه ) مى توان شناخت . و این سخن از (على ) است که :
(شما هرگز، رشد و حق را نخواهید شناخت جز هنگامى که باطل را و آن کس را که حق را رها کرده است بشناسید و به میثاق قرآن دست نخواهید یازید مگر آنگاه که کسى را بشناسید که آن را نقض کرده است ).( ۵)
و شناساندن این دو گروه و دو جبهه ، بدانگونه که هستند، میسّر نیست و تنها مى توان به خصلتهاى آنان با (لفظ) و (کلمه ) اشاره کرد. و مى بینید که (لفظ)، در نمودن روحیه تا چه اندازه ناتوان است .
مظلومیّت بزرگ حسین بن على (علیهما السّلام ) آن است که دشمنش ، یزید است !
سپاه (ابن سعد)، از عده اى سنگدل بى رحم ، غارتگر دور از خدا، زرپرست هرجایى ، که در سر سودایى ، جز غرایز حیوانى ، انباشتن شکم و اندوختن ثروت ندارند، تشکیل شده است . تنها نام مسلمان دارند و نان دین مى خورند و بیخردانى هستند که رفتارشان با هرچیزى ، جز با اسلام سازگار است ، عده اى هستند که براى خوشایند حاکم کوفه ابن زیاد و براى جلب توجه یزید، آماده اند همه گونه خوشرقصى کنند و به هر خون پاکى ، دست ناپاکشان را بیالایند.
اما در دیگر سوى ، حسین است که عصاره تمام فضایل انسانى است ، روحى الهى در طبیعت بشرى است . شعله مقدّس نبوى را در جان خویش دارد، سلاله پاکان است و خون پاکش در رگها به یاد خدا جریان دارد و در راه خدا نیز بر زمین تفتیده کربلا خواهد ریخت . حسین و (یاران مؤ منش ) هستند که جهادشان هم در راه (اللّه ) و به خاطر (حق ) است . همچنانکه یزید، وابستگان و پیروانش بویى از ایمان نبرده اند و شهد حق به کامشان نرسیده است و ناچار از جنگ و غارت و ستیزند و پیروان راه طاغوت ( ۶) که خداى مى فرماید:
(مؤ منان پیکارگرانى هستند در راه خدا، ولى کافران در راه طاغوت و به نفع او مى جنگند).( ۷)
این دو سپاه یکى اندک و دیگرى انبوه نماینده و سمبل دوگونه اندیشه هستند؛ خدایى و ابلیسى ، نور و ظلمت ، توحید و شرک ، ایمان و کفر، حق و باطل ، عدل و جور، فلاح و گمراهى ، حق پرستى و حقکشى ، خداجویى و خودخواهى ، گروهى که در حال زنده بودن ، مرده اند و لاشه هایشان بو گرفته است و گروهى دیگر که پس از مردن هم زنده اند، نام و خاطره شان ، دشمن آزار است و سایه شان نیز از سوى دشمن تیرباران مى شود.
این دو گونه ایدئولوژى ،دو گونه زندگى نیز مى سازد.اندیشه ابلیسى ، اجتماعى مى سازد که میدانها و معابرش ، همچون گورستانهاى کهنه ، پر از پیکرهاى بى صداست و مردمش ،عروسکهاى خیمه شب بازى ، ظاهربین و سطحى نگر که نمى دانند سرنخ ، دست کیست ، بى خبر از صحنه پردازان پشت پرده و طراحان ناپیدا که تنها نقد موجود و رویه هاى پدیده ها را مى فهمند و مى بینند( ۸) . کاریکاتورها و آدمکهایى هستند مقوایى .
اندیشه هاى خدایى ، در مؤ منین ، بینشهاى عمیق اجتماعى و دیدى وسیع مى آفریند که دامنه اش تا ابدیت پر کشیده است و در وراى (حال )، جهانهایى گسترده را در چشم انداز او مى گسترد. مؤ من ، با بینش الهى ، نادیدنیها را مى بیند و با این طرز تفکر، با قدرت خلاّقه اى که دارد، از مردمى متحرک و پرجوش ، اجتماعى مى سازد پویا و پیشرو.
نبرد حسین (علیه السّلام ) با یزید، جنگ شخصى میان دو نفر نیست ، جنگ دو فکر و دو عقیده است ؛ (رشد) و (غى )، (حق ) و (باطل ) که از دیر باز هم سر ناسازگارى داشته اند. پس عاشوراى سال ۶۱ هجرى ، نه آغاز است و نه پایان ، بلکه حلقه اى است از زنجیره اى بس طولانى و درگیرى مداوم و مستمر تاریخى حق و باطل که میدان آن ، (همیشه و همه جا)ست .
غروب تاسوعا
غروب روز نهم محرم است .
(شمر) از کوفه مى آید در حالى که فرمان حمله به اردوى حسین بن على ( علیهما السّلام ) و آغاز جنگ را به همراه دارد. در نامه اى که شمر، از سوى (ابن زیاد) حاکم کوفه براى (عمر سعد) فرمانده ارتش آورده است ، مدارا و سازش با حسین بن على (علیهما السّلام ) شدیداً منع شده است ، عمر سعد نامه را مى گشاید و با تعجب مى خواند که :
(در صورت تسلیم نشدن حسین و یارانش ، خونشان را بریز و بر جسدهایشان اسب بتاز و پس از قتل عام مردان ، زنان را به اسارت گرفته به مرکز اعزام بدار!!).( ۹)
عمر سعد،مى داند در صورت نشان دادن کوچکترین ضعفى در اجراى فرمان ، خود شمر، به فرماندهى ارتش منصوب خواهد شد و این مطلب ، در نامه والى کوفه به او نوشته شده است . چرا که شمر، آماده تر از هرکس براى خون ریختن و کینه توزى است و این را بارها به اثبات رسانده و سینه اش پر از کینه نسبت به خاندان على (علیه السّلام ) است و براى جنگ با على و اولادش ، خود را در مذهب (خوارج ) جا زده تا بهانه اى براى این خصومت داشته باشد. ولى چرا از همین بهانه ، براى پیکار با معاویه استفاده نمى کند؟ سؤ الى است که جواب ندارد. گویا او دین را ابزار و حجتى براى کینه ورزى برگزیده است ولى در پیشگاه مال و ثروت ، هم دین را و هم کینه را فراموش مى کند…).( ۱۰)
آرى ، شمر، به کمک پستیها و رذالتهایش حاضر است که اگر عمر سعد از اجراى فرمان سرپیچى نماید، فورا خود، زمام فاجعه را به دست گیرد و این جاست که کار عمر سعد به سرنوشتى دردناک خواهد انجامید. از این جهت در فکر است که فرمان حمله دهد.
امام حسین (علیه السّلام ) به دشمن پیشنهاد مى فرماید که شب ، در محلّى بین دو اردوگاه با هم صحبت کنند، گفتگوهاى مفصل و طولانى بین امام و فرمانده سپاه دشمن ، انجام مى گیرد.( ۱۱) مى توان حدس زد که صحبت بر سر چه مسایلى دور مى زند. حضرت ، از عمر سعد مى خواهد که از فرماندهى سپاه کوفه کناره گیرى کند، لیکن او به طمع سیم و زر و پست و وعده هایى واهى و ریاست ، به اینجا آمده و در فضایى دیگر تنفس مى کند، او حتى نمى تواند ارزشهایى را که حسین با آنها و در آنها زیست دارد، تصور کند، در جواب دعوت امام مى گوید:
مى ترسم خانه ام خراب گردد!!
خانه اى برایت مى سازم .
آب و ملک و زمینهایم را از من مى گیرند.
بهتر ازآن را از دارایى خویش ، در حجاز به تو مى دهم .( ۱۲)
ولى این سخنان با ساخت فکرى عمر سعد جور نیست و در ذایقه اش چندان شیرین نمى آید و حاضر به ترک سمت فرماندهى نمى شود.
دو فرمانده از هم جدا مى شوند و هر کدام به سوى اردوگاه خود بازمى گردند.
غروب روز نهم محرم است .
به نظر مى رسد جنگ ، اجتناب ناپذیر است ، آفتاب خونرنگ ، چهره در نقاب زمین مى کشد و تا سپیده دم روز دیگر، از صحنه غایب مى شود، در حالى که افق را پرده اى از فریب و تبهکارى و فضاحت پوشانده است .
(حق ) و (باطل )، روى در روى هم اند، بى پرده و صریح .
هلهله اى در سپاه کوفه به گوش مى رسد. گویى براى حمله آماده مى شوند. عمر سعد که خود فرمان حمله مى داد، دستور توقف سواران را صادر مى کند.فکر مى کند که حسین قصد دارد تسلیم شود و به همین جهت ، پرچم سفید به علامت صلح ، سازش و تسلیم افراشته است . مى پندارد که حسین تصمیم گرفته به نحوى قضیه را با مسالمت حل کند و به این درگیرى پایان دهد، براى مردم چنین وانمود مى کند که حسین ، (صلح دوست )! است . و پس از مذاکراتى ، تسلیم خواهد شد! غافل از اینکه راهى را که حسین در پیش گرفته است ، هرگز راهى نیست که سر از تسلیم مذلت بار در برابر (ابن زیاد) و حکومت مرکزى شام درآورد. انقلاب حسین (علیه السّلام )، براى حفظ خویشتن و فرار از تیغ یزید نیست ، بلکه به خاطر (حق )، پا در این میدان نهاده و به این درگیرى ، تن داده است .
(حق ) در نظر حسین (علیه السّلام ) عبارت است از اجراى فرمان خدا در زمین و گسترش آیین نجاتبخش او که ضامن سعادت مردم و ایجاد خصلتهاى :(اخلاص ، دلاورى ، پاکدامنى ، بیدارى ، هشیارى ، فهم ، فروتنى ، احساس ، تحمّل ، مهربانى ، گذشت ، عشق به آزادى و برابرى ، خصومت آشتى ناپذیر با ستم و ستمگر و ستمکش در ژرف ترین نقطه هاى وجود انسان است ).
حسین (علیه السّلام ) کسى نیست که به خاطر سلامت خویش ، دست دشمن را بفشارد و حکومت یزید را به رسمیّت بشناسد؛ زیرا چنین کارى و چنین تسلیمى و چنین سازشى ، با (حسین بودن ) او سازگار نیست .
شخصى همچون سیدالشهداء با عنصر تبهکار و نالایقى همچون یزید، (بیعت ) نمى کند.
گروه حسینى ، زندگى را به معناى نفس کشیدن و زنده بودن نمى دانند؛ چون این کارى نیست که روح بزرگ و پرشور آزادمردان ، به آن راضى و قانع گردد و نیز خودشان از آن خرسند شوند. از این جهت ، فریادها و خروشهاى زندگى ساز، سرمى دهند، برخلاف آنان که بهشت را در کنج خلوت عبادت و خلسه هاى تنهایى مى جویند و از هیچ محرومیتى استقبال نمى کنند، تا چه رسد به خروشى و خراشى ! … برعکس ، اینان بهشت را در مسجدى مى طلبند که ستونهایش از نیزه ها و شمشیرهاست و سقفش ، هُرم سوزان خورشید و گرماى گزنده میدان رزم ؛ چون باور دارند که :
( الجَنَّهُ تَحْتَ ظِلالِ السُّیُوفِ) .( ۱۳)
(بهشت زیر سایه شمشیرهاست ).
حسین (علیه السّلام ) برادرش عباس را همراه بیست تن براى گفتگو با آنان مى فرستد. حمله آوران مى گویند: یا جنگ ، یا بیعت و تسلیم ! عباس ، این خبر را به امام مى رساند، امام مى فرماید:(بیعت و تسلیم که هرگز، اما براى جنگ آماده ایم ، ولى برادرم عباس ! از اینان بخواه امشب را تا فردا صبح ، مهلتمان دهند تا شب را به عبادت خدا و تلاوت قرآن بپردازیم که من نماز را بسى دوست مى دارم ).( ۱۴)
فرستادگان از سپاه دشمن ، به عمر سعد گزارش مى دهند که حسین ، امشب را تا فردا صبح مهلت مى خواهد.
و… مهلت داده مى شود و یک واحد از سواران عمر سعد در شمال کاروان حسین ، موضع مى گیرند و او را محاصره مى کنند. و از هر گونه امداد جلوگیرى مى شود، حتى برداشتن آب از فرات . در حالى که حسین (علیه السّلام ) این مهلت را براى آن خواسته تا این آخرین شب را با خداى خویش به راز و نیاز بپردازد و به درگاهش نماز بگزارد.( ۱۵)
وضع در حالت بحرانى است و در پیشانى سیاه این شامگاه ، مى توان ننگها و بدنامیهاى فاجعه بارى را خواند.
خواهرزادگان ما کجایند؟
صدایى است که از پشت خیمه هاى امام به گوش مى رسد.
صداى ابلیس ، صداى وسواس خناس و صداى شمر است که (عباس ) را مى خواند.( ۱۶)
عباس ، به همراهى سه برادر دیگرش ، از خیمه ها بیرون مى روند تا ببینند کیست و چه مى گوید. شمر، (امان نامه )اى را که حاکم کوفه براى اینان گرفته است ، به (عباس بن على ) عرضه مى کند و مى گوید:
(این امان نامه را از طرف والى کوفه برایتان آورده ام ، در صورتى که دست از حسین بکشید و به سوى ما آمده او را تنها گذارید، جانتان در امان خواهد بود و هیچ گونه تعرّضى نسبت به شما نخواهد شد).
عباس ، خشمگین از این همه گستاخى و پررویى ، نگاهى غضب آلود به او مى افکند و بر سرش فریاد مى کشد:
(نفرین و خشم و لعنت خدا بر تو و بر امان تو! دستت شکسته باد اى بى آزرم پست ! آیا از ما مى خواهى که دست از یارى شریفترین مجاهد راه خدا، حسین پسر فاطمه برداشته ، تنهایش گذاریم و طوق اطاعت و فرمانبردارى لعینان و فرومایگان را به گردن افکنیم ؟).( ۱۷)
شمر که از بى ثمر ماندن این طرح و نقشه ، به شدت خشمگین شده است ، به سوى اردوگاه خود برمى گردد و عباس نیز با برادرانش به خیمگاه امام ، در حالى که به این همه دنائت و پستى که سپاه کوفه دارند، مى اندیشد.
عباس ، این رشوه را نمى گیرد و (حق السکوت ) را نمى پذیرد و بى تاب از شوق شهادت و فداکارى ، به درون خیمه گاه خویش مى رود.
حسین ، گاهى در بیرون خیمه ها و کنار از آن ، قدم مى زند و وضع جبهه نبرد و موقعیت رزمگاه فردا را مى نگرد و بررسى مى کند و گاه نزد زنها و دختران مى رود و خواهران و دختران خود و دیگر زنان و کودکان را به مقاومت و تحمل و صبر، تشویق مى کند تا گریه و مویه نکنند. آنگاه به اردوگاه خود برمى گردد و از مردان سپاه خویش مى خواهد که همه جمع شوند. مردان همه گرد مى آیند.
باد ملایمى در آن غروب سیاه مى وزد و آخرین طلایه هاى روز، دامن کشیده است و شب از راه فرا مى رسد. حسین از موقعیت فردا به خوبى آگاه است . مى داند که پیروزى نظامى و شکست دادن دشمن ، عادتاً غیرممکن است . گروهى اندک در محاصره دشمنانى مسلح و تشنه خون و نتیجه معلوم است ؛ کشته شدن ، هر که بماند فردا کشته مى شود هم حسین و هم یارانش .( ۱۸)
فردا پیکارى است سخت بین (نام ) و (ننگ ). نام جاوید و ننگ جاوید. حسین ، مى داند مرگ و شهادت براى او پایان نیست بلکه آغاز پیروزى و ماندگارى اوست و هر که در راه (اللّه ) کشته شود، زنده اى جاوید است و براى او مرگ ، بى معنا است . این را حسین و همرزمانش نیز مى دانند. آنان آگاه هستند که فردا کشته خواهند شد و این را هم مى دانند که پیروزى با آنان است چونکه در نظرشان (شهادت غیر از شکست است ، صورت ماندگارترى است از همان فتح …).
اینان ، در هر دو صورت پیروزند، چه با فتح ، چه با شهادت .( ۱۹)
پایان زندگانى هر کس به مرگ اوست
جز مرد حق که مرگ وى آغاز دفترست
حسین و یارانش ، آماده اند که عروس شهادت را در آغوش کشند و از این وصال ، عمر ابدى یابند.
در این راه چه هراسى از مرگ ؟ مرگ دریچه اى است به آن جهان که پهناور و پایدار است .
مرگ اگر مرد است گو نزد من آى
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او عمرى ستانم جاودان
او ز من دلقى بگیرد رنگ رنگ ( ۲۰)
حسین ، سپاه خویش را مخاطب ساخته با صدایى بلند و پرحماسه و بدون هیچ گونه تاءثر و تزلزل ، ندا مى دهد:(فردا جنگى سخت در پیش داریم ؛ دشمنى نیرومند و سپاهى فراوان در پیش است و راه برگشت به زندگى بى سر و صدا و انزواى عبادت دور از صحنه درگیرى حق و باطل در پشت ، صریح و روشن مى گویم ، هرکه با ما باشد، بداند که جان باختن در کار است و شهادت و… اندکى سکوت ).
که ناگهان صداى قاسم پسر ۱۳ ساله امام حسن (علیه السّلام ) به سینه سکوت مى خورد و آن را پس مى زند، که مى پرسد:
عموجان ! آیا من هم کشته مى شوم ؟
امام ، براى آزمودن روحیه قاسم ، مى پرسد:(فرزند برادر، مرگ در نظر تو چگونه است ؟).
عموجان ، شیرین تر از عسل . اگر ما برحقیم و راهمان راهى صحیح ، پس نباید از مرگ ، هراس داشته باشیم .
آرى ، تو نیز به مقام بلند شهادت مى رسى .( ۲۱)
و امام به سخنانش ادامه مى دهد:(فردا روز پیکار سرنوشت است و هر شمشیرى از ما که از نیام برآید، دگر باره نیامش را نخواهد دید).
(سپرها سینه ها هستند
چه دلها آشیان کینه ها هستند
شرابى نیست ، خوابى نیست
کنار آب مى جنگیم و آبى نیست .
به پاس پاکى ایمان ، زناپاکان کافر داد مى گیریم
تمام دشت را یکبار
به زیر هیبت فریاد مى گیریم
و پیروزى از آن ماست ،
چه با رفتن ، چه با ماندن …).( ۲۲)
(هرکس به هوس زر و سیم آمده و به طمع ریاست همراه من گشته است ، بى جهت نماند که فردا زر و سیم در کار نیست و ما فردا جز به استقبال چکاچک شمشیرها و نیزه ها نخواهیم رفت و آغوش خود را جز به روى زخمهاى کارى و جان به راه دوست دادن و در پایان ، (شهادت ) نخواهیم گشود.
(هرکه دردش آسان ، هرکسى چوبین پا، گو نیاید با ما)، اگر شرم دارید اینک پرده سیاه شب و اگر پشیمانید و مرد مبارزه نیستید و اگر به ستمها راضى هستید، اینک بیابان و راه بازگشت … اینان فقط مرا مى خواهند، شما بروید…).( ۲۳)
و به درون خیمه مى رود تا هر که خواهد، بدون خجالت ، از حلقه محاصره دشمن عبور کند.
امام با این (تصفیه نیرو) مى خواهد کسانى بمانند که آگاهانه شهادت را استقبال مى کنند؛ زیرا فداکارى این گونه همرزمان ، ثمربخش و شورآفرین است و نسلها و تاریخ را تحت تاءثیر قرار مى دهد. او قبلاً هم در طول راه ، دست به این تصفیه نیرو زده بود، ولى اکنون در این میان کسى که به امید زرى و طمع حکومتى باشد نیست ، رفتنى ها از پیش رفته اند.( ۲۴)
و عدّه اى گران پیوند مى مانند و در دشتى که انبوه سوگند دروغین بر آن سایه افکنده است ، آنان که شایسته ماندن اند، با عهدى خداپرور و میثاقى عظیم و پیمانى استوار و سرى پرشور و دلى پرباور و توانى نستوه ، وفادار مى مانند که هر کدام چون موجى به مدد موج دیگر مى آیند تا که آن موج نخستین به ساحل برسد و محو نگردد. اینان چنان شیفته مرگ هستند که کودک ، شیفته پستان مادر.
نیشخند جسورانه آنان به (مرگ )، بهت آمیزترین تجلى فداکارى شانست ؛ چون اینان در وجود تکامل یابنده (انسان )، آینده شورانگیز و نیروى شگرفى سراغ دارند.( ۲۵)
امام ، اندکى بعد، از خیمه بیرون مى آید و مى پرسد: شما چرا نرفتید؟… و چند لحظه ، حکومت التهاب آمیز (سکوت )…
این سخن ، خون را در رگهایشان به جوش مى آورد. احساساتشان به اوج مى رسد و علویان ، هر کدام با سخنى گیرا و گرم که از نهاد وجودشان برمى خیزد و حاکى از آمادگى کامل براى قربانى شدن در (راه خدا) و در رکاب امام است ، آنچه در دل دارند بر زبان مى آورند که : هرگز مباد روزى که پس از تو زنده باشیم …( ۲۶)
و گفتار جملگى شان این است :
( بَلْ نَحْیى بِحَیاتِکَ وَنَمُوتُ مَعَکَ) .( ۲۷)
با زندگى تو زنده مى مانیم و… با تو مى میریم .
و این ، خود نشان مى دهد که آنان چه آگاهانه زندگى و حیاتى را که از دل این مرگ و شهادت سر مى زند مى فهمند و مى شناسند و مى دانند.
در شهادت ، شهود و حضور هست ، نه فنا و نیستى .( ۲۸)
زهیر، یکى از یاران امام ، مى گوید:
فرزند پیغمبر! خدا را سوگند که دوست دارم در راه دفاع از تو و آرمان تو، هزار بار کشته شوم و باز زنده گردم و دگرباره کشته شوم .( ۲۹)
(یکى از آن میان فریاد زد: فرزند پیغمبر!
سخن از جان مگو، جان چیز ناچیزى است .
تو جان هستى .
اگر نابود گردى ، بى تو جانى نیست .
چه بى تو پیروانت را امانى نیست .
خدا را مى خورم سوگند.
که فردا تن مدارم در میان ننگهاى زندگى در بند.
و مرد دیگرى مى گفت :
چه کارى (مرد) را شاید بجز با نام خوش مردن ؟
تحمل نیست مردان را که بار ننگها بردن .
گران پیوندها را با تو من تکرار خواهم کرد.
و فردا دشت را با خون خود هموار خواهم کرد…).
و هریک بپا مى خیزند و با نطقى آتشین ، اعلام وفادارى و جانبازى مى کنند و آمادگى خود را براى شهادت و پیکار مسلحانه فردا اظهار مى دارند، دیگران را مرگ در کام خود فرو مى برد، ولى اینان مرگ را در خود هضم مى کنند. اینان معتقدند که (آنجا که نتوان خون دشمن حق و عدالت را ریخت ، باید خون پاک عدالتخواه خود را در سر راه او ریخت و او را در لغزشگاهى قرار داد که پیاپى به زانو درآید تا جانش برآید).( ۳۰)
زاهدان شب اند و شیران روز و (عارفان مسلح ).
و امام ، صدق و جهادشان را تصدیق مى کند و گواهى مى دهد:
(من هرگز یارانى وفادارتر و شایسته تر از شما سراغ ندارم ، خدا نیکوترین پاداشهایش را ارزانى تان کند و جزاى نیکتان دهد…).( ۳۱)
هرکس براى خود مشغول کارى مى شود و به اصلاح و آماده کردن اسلحه خویش مى پردازد و یا خانواده خویش را به شکیبایى و استقامت و (صبر) در راه به پایان رساندن بار مسؤ ولیّت سنگین سفارش مى کند. و در آخر، این گروه ، روى به کعبه ، زانوى عبادت در پیشگاه خدا مى زنند و هرچه را که جز اوست از نظر دور مى دارند و تنها او را مى خوانند و مگر مى شود در این شب انتظار، خوابید؟ چرا که خواب ، همیشه با چشمانى که انتظار مى کشد، بیگانه است .
گروهى خداخواه و خداخوان ، راکع و ساجد، ایستاده و نشسته ، زمزمه کنان و اشک شوق ریزان ، که از دور، پندارى زنبوران در کندو صدا مى کنند و شوق شهادت فردا، چنان بى تابشان کرده است که در این شب ، بعضى با یکدیگر شوخى و مزاح مى کنند.
از خوشحالى در پوست خود نمى گنجند.
(حبیب بن مظاهر)، این صحابى پیرو پاکدل ، شوخى و مزاح مى کند. یکى از یاران امام ، مى گوید:
برادر! الا ن که وقت خنده و مزاح نیست !
حبیب ، پاسخ مى دهد:
چه وقتى براى شادى و خوشحالى کردن بهتر از حالا؟… به خدا قسم ! بین ما و بهشت ، فقط شمشیرهاى آنان فاصله است …( ۳۲)
نیمه شب ، که امام همراه (نافع بن هلال )( ۳۳) وضع میدان نبرد را بازرسى مى کند جایگاه شهادتش را به دقت پیشگویى و معین مى کند و دست او را مى فشرد و مى گوید: (این همانجاست ، این همانجاست ، به خدا قسم و عده اى تخلف ناپذیر است …).
سپس از نافع مى پرسد:
(نمى آیى در این تاریکى شب از اینجا بروى و جانت را بدربرى ؟ و نافع به پاى امامش مى افتد، مى گرید و با هیجان مى گوید:
(تا قطعه قطعه نشده باشم ، دست از تو برنخواهم داشت ).
اضطرابى بر خیمه هاى امام حاکمست .
تهدیدهاى سپاه دشمن و هیاهوى غداره بندان آن ، در دل کودکان و زنان اردوى امام ، ترس مى ریزد.
در خیمه ها آبى نیست .
درون خیمه ها، امام و اصحابش به نیایش مى پردازند و در پیشگاه خدا باز هم چهره به خاک مى سایند و با زمزمه اى گیرا و هماهنگ ، مناجات مى کنند.
ولى در اردوگاه دشمن ، (شب ) حاکمست .
شب ، هیکل سیاه خود را روى آنها افکنده است . شب دشمن ، رنگ فاجعه دارد، رنگ مرگ دارد، رنگ توطئه دارد و رنگ پوچى دارد و (شب ) است .
ولى در اردوى امام ، شب شان روشنتر از روز است .
سربازان کوفه مثل عروسک کوکى اند، مثل اسباب بازى ، مثل بوقلمون ، مثل پیچک ، مثل آفتاب گردان ، مثل مرداب .
سلام. خیلی خوب بود. ممنون از سایت خوبتون.
سلام . ممنون از وب سایت خوبتون. عالی بود.
ممنون از سایت قشنگتون. عالی بود
به نام خدا
باسلام وادب به محضرشما
باتشکر از ارائه مطالب خوب ومتنوعتان
امیدوارم مطالب پرمحتواتری شاهد باشیم