دختران آفتاب, شعرو ادب

جهان بی مرز عشق

 

خدا

به نام خدای زیبایی ها….

جهان بی مرز عشق

سال ها،نه شاید قرن هاست که روح خسته ای همه جا به دنبال بی مرزی جهان عاشقانه خویش می گردد…

به تو که می رسم همیشه حال دلم خوب می شود به تو که عشقی دور و نایاب و نابی.

مرز شادی ها و اشک های جهان کجاست؟

نمی شود نگفت،نمی شود گفت و گذشت.

نمی شود نشست و نرفت.نمی شود رفت و حریم ها را نشکست.

تو کجایی که من این همه تنهایم در میان همه ی شلوغی ها و هیاهو های جهان.

تو کیستی که بی تو آرام نمی شوم،تویی که نمی دانم از کدام قنات آب می خوری و می جوشی.

دستم را می کشی که از بیراهه به راه بیایم.دستم را می کشم که از بیراهه به تو برسم.

بیراهه گناه می شود و راه سربه راه،اما نه من می رسم و نه تو می آیی از راه.

اگر بدانی چقدر نیستم بیشتر صدایم می کنی تا قدم هایم بلندتر شود…خدای من!

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *