روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت!
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: ” می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
” فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
” با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
” گنجشک گفت:
” لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
” ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. ” گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: ” و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. ” اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت و…
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد…
سلام عرض ادب واحترام:
واقعاً جالب بود.لطفاً فقط در زمینه حکایت وداستان کار کنید.یعنی فقط داستان های آموزنده به این شکل در سایت منتشر کنید.
درس بزرگی از این داستان گرفتم.
سلام و احترام آقای آذرباد
خودمم این چنین داستان هایی رو دوس دارم و بزرگی خدا رو یاد می یارمم
سلام و عرض ادب…احسنت…واقعا فوق العاده بود…خانم محمدی همین طور ادامه بدید…جذابیت این سایت به شماست…بقیه انگار نمیدونن چطور باید مخاطبو جذب کنن…خدا قوت خواهر…یا علی
سلام خیلی ممنونم
خدا رو شکر
چشم حتما
علی یارت