the_crying_of_angels_2_by_ghareb__wwwshiapicsir_20100203_1599192552

صداى اذان صبح در دشت کربلا طنین‌انداز مى‌شود. امام حسین علیه السلام همراه یاران خود به نماز مى‌ایستد.

نماز تمام مى‌شود و امام دست به دعا برمى‌دارد: «خدایا! تو پناه من هستى و من در سختى‌ها به یارى تو دل خوش دارم. همۀ خوبى‌ها و زیبایى‌ها از آن توست و تو آرزوى بزرگ من هستى» . سپس ایشان برمى‌خیزد و رو به یاران خود مى‌گوید: «یاران خوبم! آگاه باشید که شهادت نزدیک است. شکیبا باشید و صبور، که وعدۀ خداوند نزدیک است. یاران من! به زودى از رنج و اندوه دنیا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار مى‌شوید» .

همۀ یاران یک صدا مى‌گویند: «ما همه آماده‌ایم تا جان خود را فداى شما نماییم» . با اشارۀ امام، همه برمى‌خیزند و آماده مى‌شوند. امام نیروهاى خود را به سه دسته تقسیم مى‌کند.

دسته راست، دسته چپ و دسته میانه. زُهیر فرمانده دستۀ راست و حَبیب بن مظاهر فرماندۀ دستۀ چپ لشکر مى‌شوند و خود حضرت نیز، در قلب لشکر قرار مى‌گیرد.

پروانه‌ها آماده‌اند تا جان خود را فداى شمع وجود امام حسین علیه السلام کنند.

امام پرچم لشکر را به دست برادرش عبّاس مى‌دهد. او امروز علمدار دشت کربلاست. امام، اکنون دستور مى‌دهد تا هیزم‌هاى داخل خندق را آتش بزنند.

سوارى به سوى لشکر امام مى‌آید. او همراه خود شمشیرى ندارد. اما در دست او نامه‌اى است. خدایا، این نامه چیست؟

او جلو مى‌آید و مى‌گوید: «من نامه‌اى براى محمّد بن بَشیردارم. آیا شما او را مى‌شناسید؟»

محمد بن بَشیر از یاران امام است که اکنون در صف مبارزه ایستاده است.

نگاه کن! محمّد بن بَشیر پیش مى‌آید. آورندۀ نامه یکى از بستگان اوست.

سلام مى‌کند و مى‌گوید از من چه مى‌خواهى؟

– این نامه را براى تو آورده‌ام.

– در آن چه نوشته شده است؟

– خبر رسیده پسرت که به جنگ با کفار رفته بود، اکنون اسیر شده است. بیا برویم و براى آزادى او تلاش کنیم.

– من فرزندم را به خدا مى‌سپارم.

امام حسین علیه السلام که این صحنه را مى‌بیند، نزد محمّد بن بَشیر مى‌آید و مى‌فرماید: «من بیعت خود را از تو برداشتم. تو مى‌توانى براى آزادى فرزند خود بروى» .

چشمان محمّد بن بَشیر پر از اشک مى‌شود و مى‌گوید: «تو را رها کنم و بروم. به خدا قسم که هرگز چنین نمى‌کنم» .

نامه‌رسان با ناامیدى میدان را ترک مى‌کند. او خیلى تعجّب کرده است. زیرا محمّد بن بَشیر، پسر خود را بسیار دوست مى‌داشت. او را چه شده که براى آزادى پسرش کارى نمى‌کند؟

او نمى‌داند که محمّد بن بَشیر هنوز هم جوان خود را دوست دارد. امّا عشقى والاتر قلب او را احاطه کرده است. او اکنون عاشق امام حسین علیه السلام است و مى‌خواهد جانش را فداى او کند.

سپاه کوفه آمادۀ جنگ مى‌شود. در خیمۀ فرماندهى، سران سپاه جمع شده و به این نتیجه رسیده‌اند که باید هر چه سریع‌تر جنگ را آغاز کنند. برنامۀ آنها این است که از چهار طرف به سوى اردوگاه امام حسین علیه السلام حمله کنند و در کمتر از یک ساعت او و یارانش را اسیر نموده و یا به قتل برسانند.

عمرسعد به شمر مى‌گوید: «خود را به نزدیکى خیمه‌هاى حسین برسان و وضعیّت آنها را بررسى کن و براى من خبر بیاور» .

شمر، سوار بر اسب مى‌شود و به سوى اردوگاه امام پیش مى‌تازد.

آتش!

خدایا! چه مى‌بینم؟ سه طرف خیمه‌ها پر از آتش است. گودالى عمیق کنده شده و آتش از درون آنها شعله مى‌کشد.

یک طرف خیمه‌ها باز است و مقابل آن، لشکرى کوچک امّا منظّم ایستاده است. آنها سه دستۀ نظامى‌اند. شیر مردانى که شمشیر به دست آماده‌اند تا تمام وجود از امام خویش دفاع کنند.

او مى‌فهمد که دیگر نقشۀ حمله کردن از چهار طرف، عملى نیست.

شمر عصبانى مى‌شود. از شدّت ناراحتى فریاد مى‌زند: «اى حسین! چرا زودتر از آتش جهنّم به استقبال آتش رفته‌اى؟» . سخن شمر دل‌ها را به درد مى‌آورد. شمر چه بى‌حیا و گستاخ است.

مسلم بن عَوْسجه طاقت نمى‌آورد. تیرى در کمان مى‌نهد و مى‌خواهد حلقوم این نامرد را نشانه رود.

– مولاى من، اجازه مى‌دهى این نامرد را از پاى درآورم.

– نه، صبر کن. دوست ندارم آغازگر جنگ ما باشیم.

مسلم بن عوسجه تیر از کمان بیرون مى‌نهد.

شمر باز مى‌گردد و خبر مى‌دهد که دیگر نمى‌توان از چهار طرف حمله کرد.

عمرسعد با تغییر در شیوه حمله، پرچم سپاه را به غلام خود مى‌دهد. طبل آغاز جنگ، زده مى‌شود و سپاه کوفه حرکت مى‌کند.

این صداى عمرسعد است که در صحراى کربلا مى‌پیچد: «اى لشکر خدا! پیش به سوى بهشت!» .

لشکر کوفه حرکت مى‌کند و روبه‌روى لشکر امام مى‌ایستد.

امام حسین علیه السلام رو به سپاه کوفه مى‌فرماید: «اى مردم! سخن مرا بشنوید و در جنگ شتاب نکنید. مى‌خواهم شما را نصیحت کنم» .

نفس‌ها در سینه حبس مى‌شود و همه منتظر شنیدن سخن امام هستند: «آیا مرا مى‌شناسید؟ لحظه‌اى با خود فکر کنید که مى‌خواهید خون چه کسى را بریزید. مگر من فرزند دختر پیامبر صلى الله علیه و آله نیستم؟» . سکوت بر تمام سپاه کوفه سایه افکنده است. هیچ‌کس جوابى نمى‌دهد.

امام ادامه مى‌دهد: «آیا در این هم شک دارید که من فرزند دختر پیامبر شما هستم؟ به خدا قسم، اگر امروز شرق و غرب دنیا را بگردید، غیر از من کسى را نخواهید یافت که پسر دختر پیامبر باشد. آیا من، خونِ کسى را ریخته‌ام که مى‌خواهید این گونه قصاص کنید؟ آیا مالى را از شما تباه کرده‌ام؟ بگویید من چه کرده‌ام؟» . سکوت مرگ‌بار سپاه کوفه، ادامه پیدا مى‌کند. امام حسین علیه السلام فرماندهان سپاه کوفه را مى‌شناسد، آنها شَبَث بن رِبْعى، حَجّار بن اَبْجَر، قَیْس بن اَشْعَث هستند، اکنون آنها را با نام صدا مى‌زند و مى‌فرماید: «آیا شما نبودید که برایم نامه نوشتید و مرا به سوى شهر خود دعوت کردید؟ آیا شما نبودید که به من وعده دادید که اگر کوفه بیایم مرا یارى خواهید نمود؟»

همسفرم! به راستى که این مردم، چقدر نامرد هستند. آنها امام حسین علیه السلام را به کوفه دعوت کرده‌اند و اکنون در مقابلش شمشیر کشیده‌اند!

عمرسعد نگاهى به قَیْس بن اَشْعَث مى‌کند و با اشاره از او مى‌خواهد که جواب امام را بدهد.

او فریاد مى‌زند: «اى حسین! ما نمى‌دانیم تو از چه سخن مى‌گویى. امّا اگر بیعت با یزید را بپذیرى روزگار خوب و خوشى خواهى داشت» . امام در جواب مى‌گوید: «من هرگز با کسى که به خدا ایمان ندارد، بیعت نمى‌کنم» . امام با این سخن، چهرۀ واقعى یزید را به همه نشان مى‌دهد.

عمرسعد به نیروهاى خود نگاه مى‌کند. بسیارى از آنها سرشان را پایین انداخته‌اند. اکنون وجدان آنها بیدار شده و از خود مى‌پرسند: به راستى، ما مى‌خواهیم چه کنیم؟ مگر حسین چه گناهى کرده است؟

عمرسعد نگران مى‌شود. براى همین، یکى از نیروهاى خود به نام ابن حَوْزَه را صدا مى‌زند و با او خصوصى مطلبى را در میان مى‌گذارد.

من نزدیک مى‌روم تا ببینم آنها دربارۀ چه سخن مى‌گویند. تا همین حد متوجه مى‌شوم که عمرسعد به او وعدۀ پول زیادى مى‌دهد و او پیشنهاد عمرسعد را قبول مى‌کند.

او سوار بر اسب مى‌شود و با سرعت به سوى سپاه امام مى‌رود و فریاد مى‌زند: «حسین کجاست؟ با او سخنى دارم» .

یاران، امام را به او نشان مى‌دهند و از او مى‌خواهند سخن خود را بگوید. امام هم نگاه خود را به سوى آن مرد مى‌کند و منتظر شنیدن سخن او مى‌شود.

همۀ نگاه‌هاى دو لشکر به این مرد است. به راستى، او چه مى‌خواهد بگوید؟

ابن حوزه فریاد مى‌زند: «اى حسین، تو را به آتش جهنّم بشارت مى‌دهم» .

زخم زبان از زخم شمشیر نیز، دردناک‌تر است. نمى‌دانم این سخن با قلب امام چه کرد؟

دل یاران امام با شنیدن این گستاخى به درد مى‌آید.

سپاه کوفه با شنیدن این سخن شادى و هلهله مى‌کنند. بار دیگر شیطان در وجود آنها فریاد مى‌زند: « حسین از دین پیامبر خویش خارج شده، چون او از بیعت با خلیفۀ مسلمانان خوددارى کرده است» . امام سکوت مى‌کند و فقط دست‌هاى خود را به سوى آسمان گرفته و با خداى خویش سخنى مى‌گوید.

آن مرد هنوز بر اسب خود سوار است. قهقهۀ مستانه‌اش فضا را پر کرده است. اما یک مرتبه اسب او رَم مى‌کند و مهار اسب از دستش خارج مى‌شود و از روى اسب بر زمین مى‌افتد. اما گویى پایش در رکاب اسب گیر کرده است. اسب به سوى خندق پر از آتش مى‌تازد و ابن حَوزه که چنین جسارتى به امام کرد در آتش گرفتار مى‌شود و به سزاى عملش مى‌رسد.

به هرحال با پیش آمدن این صحنه عدّه‌اى از سپاهیان عمرسعد از جنگ کردن با امام حسین علیه السلام پشیمان مى‌شوند و دشت کربلا را ترک مى‌کنند.

– جانم به فدایت! اجازه مى‌دهى تا من نیز سخنى با این مردم بگویم؟

– اى زُهیر! برو، شاید بتوانى در دل سیاه آنها، روزنه‌اى بگشایى.

زُهیر جلو مى‌رود و خطاب به سپاه کوفه مى‌گوید: «فرداى قیامت چه جوابى به پیامبر خواهید داد؟ مگر شما نامه ننوشتید که حسین به سوى شما بیاید؟ رسم شما این است که از مهمان با شمشیر پذیرایى کنید؟» عمرسعد نگران است از اینکه سخن زُهیر در دل مردم اثر کند. به شمر اشاره مى‌کند تا اجازه ندهد زُهیر سخن خود را تمام کند.

شمر تیرى در کمان مى‌گذارد و به سوى زُهیر پرتاب مى‌کند و فریاد مى‌زند: «ساکت شو! با سخن خود ما را خسته کردى. مگر نمى‌دانى که تا لحظاتى دیگر، همراه با امام خود کشته خواهى شد» . خدا را شکر که تیر خطا مى‌رود. زُهیر خطاب به شمر مى‌گوید: «مرا از مرگ مى‌ترسانى؟ به خدا قسم شهادت در راه حسین علیه السلام نزد من از همه چیز بهتر است» . آن‌گاه زُهیر فریاد برمى‌آورد: «اى مردم، آگاه باشید تا فریب شمر را نخورید و بدانید که هر کس در ریختن خون حسین علیه السلام شریک باشد، روز قیامت از شفاعت پیامبر صلى الله علیه و آله محروم خواهد بود» . اینجاست که امام به زُهیر مى‌فرماید: «تو وظیفۀ خود را نسبت به این مردم انجام دادى. خدا به تو جزاى خیر دهد» . امام بُرَیر را مى‌طلبد و از او مى‌خواهد تا با این مردم سخن بگوید، شاید سخن او را قبول کنند.

مردم کوفه بُرَیر را به خوبى مى‌شناسند. او بهترین معلّم قرآن کوفه بود. بسیارى از آنها خواندن قرآن را از او یاد گرفته‌اند. شاید به حرمت قرآن از جنگ منصرف شوند.

گوش کن! این صداى بُرَیر است که در دشت کربلا طنین انداخته است: «واى بر شما که خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله را به شهر خود دعوت مى‌کنید و اکنون که ایشان نزد شما آمده‌اند با شمشیر به استقبالشان مى‌آیید» . عمرسعد، دستور مى‌دهد که سخن بُرَیر را با تیر جواب دهند. اگر چه تیر بار دیگر به خطا مى‌رود، امّا سخن بُرَیر ناتمام مى‌ماند.

آرى! امام براى اتمام حجت با مردم کوفه، به برخى از یاران خود اجازه مى‌دهد تا با کوفیان سخن بگویند. امّا هیچ سخنى در دل آنها اثر نمى‌کند.

اکنون خود امام مقابل آنها مى‌رود و مى‌فرماید: «شما مردم، سخن حق را قبول نمى‌کنید. زیرا شکم‌هاى شما از مال حرام پر شده است» .

آرى! مال حرام، رمز سیاهى دل‌هاى این مردم است.

عمرسعد به سربازان دستور مى‌دهد که همهمه کنند تا صداى امام به گوش کسى نرسد. او مى‌ترسد که سخن امام در دل این سپاه اثر کند. براى همین، صداى طبل‌ها بلند مى‌شود و همۀ سربازان فریاد مى‌زنند.

آرى! صداى امام دیگر به جایى نمى‌رسد. کوفیان نمى‌خواهند سخن حق را بشنوند و براى همین، راهى براى اصلاح خود باقى نمى‌گذارند.

امام دست به دعا برمى‌دارد و با خداى خود چنین مى‌گوید: «بار خدایا! باران رحمتت را از این مردم دریغ کن و انتقام من و یارانم را از این مردم بگیر که اینان به ما دروغ گفتند و ما را تنها گذاشتند» . سى و سه هزار سرباز، براى شروع جنگ لحظه شمارى مى‌کنند. آنها به فکر جایزه‌هایى هستند که ابن‌زیاد به آنها وعده داده بود.

سکّه‌هاى طلا، چشم آنها را کور کرده است. کسى که عاشق دنیا شده، دیگر سخن حق در او اثر نمى‌کند.

سخنان نورانى امام حسین علیه السلام در قلب برادرم اثر نکرد. آیا ممکن است که او سخن مراقبول کند؟

عَمْرو بن قَرَظَه با خود این چنین مى‌گوید و تصمیم مى‌گیرد که براى آخرین بار برادر خود، على را ببیند. او در مقابل سپاه کوفه مى‌ایستد و برادرش على را صدا مى‌زند. على، خیال

مى‌کند که عَمْرو آمده است تا به سپاه کوفه بپیوندد. براى همین، خیلى خوشحال مى‌شود و به استقبالش مى‌رود:

– اى عمرو! خوش آمدى. به تو گفته بودم که دست از حسین بردار چرا که سرانجام با حسین‌ بودن کشته شدن است. خوب کردى که آمدى!

– چه خیالِ باطلى! من نیامده‌ام که از حسین علیه السلام جدا شوم. آمده‌ام تا تو را با خود ببرم.

– من همراه تو به قتلگاه بیایم! هرگز، مگر دیوانه شده‌ام!

– برادر! مى‌دانى حسین کیست. او کلید بهشت است. حیف است که در میان سپاه کفر باشى. ما خاندان همواره طرف‌دار اهل بیت علیهم السلام بوده‌ایم. آیا مى‌دانى چرا پدر نام تو را على گذاشت؟ به خاطر عشقى که به این خاندان داشت.

عمرو همچنان با برادر سخن مى‌گوید تا شاید او از خواب غفلت بیدار شود. امّا فایده‌اى ندارد، او هم مثل دیگران عاشق دنیا شده است.

على آخرین سخن خود را به عمرو مى‌گوید: «عشق حسین، عقل و هوش تو را برده است» .

او مهار اسب خود را مى‌چرخاند و به سوى سپاه کوفه باز مى‌گردد.

عبداللّٰه بن زُهیر یکى از فرماندهان سپاه کوفه است. نگاه کن! چرا او این‌قدر مضطرب و نگران است؟

حتماً مى‌گویى چرا؟ او و پدرش با هم به اینجا آمده‌اند. او به پدرش بسیار علاقه دارد و همیشه مواظبش بود. اما حالا از پدرش بى‌خبر است و او را نمى‌یابد.

دیشب، پدرش در خیمۀ او بوده و در آنجا استراحت مى‌کرده است. امّا نیمه شب که براى خوردن آب بیدار شد، پدرش را ندید.

فکر پیدا کردن پدر لحظه‌اى او را آرام نمى‌گذارد. او باید چند هزار سرباز را فرماندهى کند. آیا شما مى‌دانید پدر فرمانده، کجا رفته است؟ خدا کند هر چه زودتر پدر پیدا شود تا او بتواند به کارش برسد.

دو لشکر در مقابل هم به صف ایستاده‌اند. یکى از سربازان کوفى، آن طرف را نگاه مى‌کند و با تعجب فریاد مى‌زند خداى من! چه مى‌بینم؟ آن پیرمرد را ببینید!

– کدام پیرمرد؟

– همان که نزدیک حسین علیه السلام ایستاده است. او همان گمشدۀ فرمانده ماست.

سرباز با شتاب نزد فرماندۀ خود مى‌رود:

– جناب فرمانده! من پدر شما را پیدا کردم.

– کو، کجاست؟

– آنجا.

سرباز با دست به سوى لشکر امام حسین علیه السلام اشاره مى‌کند.

فرمانده باور نمى‌کند. به چشم‌هاى خود دستى مى‌کشد و دقیق‌تر نگاه مى‌کند. واى! پدرم آنجا چه مى‌کند؟

غافل از اینکه پدر آن طرف در پناه خورشید مهربانى ایستاده است.

آرى! او حسینى شده و آماده است تا پروانۀ وجود امام حسین علیه السلام گردد. او با اشاره با پسر سخن مى‌گوید: «تو هم بیا این طرف، بهشت این طرف است» . امّا امان از ریاست دنیا و عشق پول! پسر عاشق پول و ریاست است. او نمى‌تواند از دنیا دل بکند.

پدر و پسر روبه‌روى هم ایستاده‌اند. تا دقایقى دیگر پدر با شمشیرِ سربازانِ پسر، به خاک و خون کشیده خواهد شد.

حُرّ ریاحى یکى از فرماندهان عمرسعد است. همان که با هزار سرباز راه را بر امام حسین علیه السلام بسته بود.

او فرماندۀ چهار هزار سرباز است. لشکر او در سمت راست میدان جاى گرفته و آمادۀ حمله‌اند. حُرّ از سربازان خود جدا مى‌شود و نزد عمرسعد مى‌آید:

– آیا واقعاً مى‌خواهى با حسین بجنگى؟

– این چه سؤالى است که مى‌پرسى. خوب معلوم است که مى‌خواهم بجنگم، آن هم جنگى که سرِ حسین و یارانش از تن جدا گردد.

حُرّ به سوى لشکر خود باز مى‌گردد. امّا در درون او غوغایى به‌پاست. او باور نمى‌کرد کار به اینجا بکشد و خیال مى‌کرد که سرانجام امام حسین علیه السلام با یزید بیعت مى‌کند. امّا اکنون سخنان امام حسین علیه السلام را شنیده است و مى‌داند که حسین بر حق است. او فرزند پیامبر صلى الله علیه و آله است که این چنین غریب مانده است. او به یاد دارد که قبل از رسیدن به کربلا، در منزل شَراف، امام حسین علیه السلام چگونه با بزرگوارى، او و یارانش را سیراب کرد.

با خود نجوا مى‌کند: «اى حُرّ! فرداى قیامت جواب پیامبر را چه خواهى داد؟ این همه دور از خدا ایستاده‌اى که چه بشود؟ مال و ریاست چند روزۀ دنیا که ارزشى ندارد. بیا توبه کن و به سوى حسین برو» .

بار دیگر نیز، با خود گفت‌وگو مى‌کند: «مگر توبۀ من پذیرفته مى‌شود؟ ! من بودم که راه را بر حسین بستم و این من بودم که اشک بر چشم کودکان حسین نشاندم. اگر آن روز که حسین از من خواست تا به سوى مدینه برگردد اجازه مى‌دادم، اکنون او در مدینه بود. واى بر من! حالا چه کنم. دیگر برگشتن من چه فایده‌اى براى حسین دارد. من بروم یا نروم، حسین را مى‌کشند» .

این بار نداى دیگرى درونش را نشانه مى‌گیرد. این نداى شیطان است: «اى حرّ! تو فرماندۀ چهار هزار سرباز هستى. تو مأموریّت خود را انجام داده‌اى. کمى صبر کن که جایزۀ بزرگى در انتظار تو است. اى حرّ! توبه‌ات قبول نیست، مى‌خواهى کجا بروى. هیچ مى‌دانى که مرگى سخت در انتظار تو خواهد بود. تا ساعتى دیگر، حسین و یارانش همه کشته مى‌شوند» .

حُرّ با خود مى‌گوید: «من هر طور که شده باید به سوى حسین بروم. اگر اینجا بمانم جهنّم در انتظارم است» .

حُرّ قدم زنان در حالى که افسار اسب در دست دارد به صحراى کربلا نگاه مى‌کند. از خود مى‌پرسد که چگونه به سوى حسین برود؟ دیگر دیر شده است. کاش دیشب در دل تاریکى به سوى نور رفته بودم. خداى من، کمکم کن!

ناگهان اسب حُرّ شیهه‌اى مى‌کشد. آرى! او تشنه است. حُرّ راهى را مى‌یابد و آن هم بهانۀ آب دادن به اسب است.

یکى از دوستانش به او نگاه مى‌کند و مى‌گوید:

– این چه حالتى است که در تو مى‌بینم. سرگشته و حیرانى؟ چرا بدنت چنین مى‌لرزد؟

– من خودم را بین بهشت و جهنّم مى‌بینم. به خدا قسم بهشت را انتخاب خواهم کرد، اگر چه بدنم را پاره پاره کنند. حُرّ با تصمیمى استوار، افسار اسب خود را در دست دارد و آرام آرام به سوى فرات مى‌رود. همه خیال مى‌کنند که او مى‌خواهد اسب خود را سیراب کند. او اکنون فرماندۀ چهار هزار سرباز است که همه در مقابل او تعظیم مى‌کنند.

او آن‌قدر مى‌رود که از سپاه دور مى‌شود. حالا بهترین فرصت است! سریع بر روى اسب مى‌نشیند و به سوى اردوگاه امام پیش مى‌تازد.

آن‌قدر سریع چون باد که هیچ کس نمى‌تواند به او برسد. اکنون وارد اردوگاه امام حسین علیه السلام شده است.

او شمشیر خود را به زمین مى‌اندازد. آرام آرام به سوى امام مى‌آید. هر کس به چهرۀ او نگاه کند، درمى‌یابد که او آمده است تا توبه کند.

وقتى روبه‌روى امام قرار مى‌گیرد مى‌گوید:

– سلام اى پسر رسول خدا! جانم فداى تو باد! من همان کسى هستم که راه را بر تو بستم.

به خدا قسم نمى‌دانستم که این نامردان تصمیم به کشتن شما خواهند گرفت. من از کردار خود پشیمانم. آیا خدا توبۀ مرا قبول مى‌کند.

– سلام بر تو! آرى، خداوند توبه پذیر و مهربان است.

آفرین بر تو اى حُرّ!

امام از حُرّ مى‌خواهد که از اسب پیاده شود، چرا که او مهمان است.

گوش کن! حُرّ در جواب امام این‌گونه مى‌گوید: «من آمده‌ام تا تو را یارى کنم. اجازه بده تا با کوفیان سخن بگویم» . صداى حرّ در دشت کربلا مى‌پیچد. همه تعجّب مى‌کنند. صداى حُرّ از کدامین سو مى‌آید: «اى مردم کوفه! شما بودید که به حسین نامه نوشتید که به کوفه بیاید و به او قول دادید که جان خویش را فدایش مى‌کنید. اکنون چه شده است که با شمشیرهاى برهنه او را محاصره کرده‌اید؟» . سپاه کوفه متعجّب شده‌اند و نداى بر حق حرّ را مى‌شنوند. در حالى که سخنى از آنها به گوش نمى‌رسد. سخن حق در دل آنها که عاشق دنیا شده‌اند، هیچ اثرى ندارد. حرّ باز مى‌گردد و کنار یاران امام در صف مبارزه مى‌ایستد.

ساعت حدود هشت صبح است. همۀ یاران امام، تشنه هستند. در خیمه‌ها هم آب نیست.

سپاه کوفه منتظر فرمان عمرسعد است. دستور حمله باید از طرف او صادر شود. ابتدا باید مردم را با وعدۀ پول خام‌تر نمود. براى همین، عمرسعد فریاد مى‌زند: «هر کس که سر یکى از یاران حسین را بیاورد هزار درهم جایزه خواهد گرفت» .۴تصمیم بر آن شد تا ابتدا لشکر امام را تیر باران نمایند. همۀ تیراندازان آماده شده‌اند، امّا اوّلین تیر را چه کسى مى‌زند؟

آنجا را نگاه کن! این عمرسعد است که روى زمین نشسته و تیر و کمانى در دست دارد. او آماده است تا اوّلین تیر را پرتاب کند: «اى مردم! شاهد باشید که من خودم نخستین تیر را به سوى حسین و یارانش پرتاب کردم» .

تیر از کمان عمرسعد جدا مى‌شود و به طرف لشکر امام پرتاب مى‌شود. جنگ آغاز مى‌شود. عمرسعد فریاد مى‌زند: «در کشتن حسین که از دین بر گشته است شکى نکنید» . واى خداى من، نگاه کن! هزاران تیر به این سو مى‌آیند.

میدان جنگ با فرو ریختن تیرها سیاه شده است. یاران امام، عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلاى امام خود مى‌کنند و بدین ترتیب، حماسۀ بزرگ صبح عاشورا رقم مى‌خورد.

این اوج ایثار و فداکارى است که در تاریخ نمونه‌اى ندارد. زمین رنگ خون به خود مى‌گیرد و عاشقان پر و بال مى‌گشایند و تن‌هاى تیر باران شده بر خاک مى‌افتند.

همۀ یاران در این فکر هستند که مبادا تیرى به امام اصابت کند. زمین و آسمان پر از تیر شده و چه غوغایى به پاست!

عمرسعد مى‌داند که به زودى همۀ تیرهاى این لشکر تمام خواهد شد، در حالى که او باید براى مراحل بعدى جنگ نیز، مقدارى تیر داشته باشد. به همین دلیل، دستور مى‌دهد تا تیراندازى متوقّف شود.

آرامشى نسبى، میدان را فرا مى‌گیرد. سپاه کوفه خیال مى‌کنند که امام حسین علیه السلام را کشته‌اند. امّا آن حضرت سالم است و یاران او تیرها را به جان و دل خریده‌اند.

اکنون سى و پنج تن از یاران امام، شربت شهادت نوشیده و به دیدار خداى خویش رفته‌اند.

اشک در چشمان امام حلقه زده است. نیمى از یاران باوفاى او چه سریع پر گشودند و رفتند. سپاه کوفه، هلهله و شادى مى‌کنند.

امام همچنان از دیدن یاران غرق به خونش، اشک مى‌ریزد.

گوش کن! این صداى امام است که در دشت کربلا طنین انداز است: «آیا یار و یاورى هست که به خاطر خدا مرا یارى نماید؟» .

جوابى شنیده نمى‌شود. اهل کوفه، سرمست پیروزى زودرس خود هستند.

در آسمان غوغایى بر پا مى‌شود. فرشتگان از خداوند اجازه مى‌گیرند تا براى یارى امام بیایند. فرشتگان گروه گروه نزد امام حسین علیه السلام مى‌روند و مى‌گویند: «اى حسین! صدایت را شنیدیم و آمده‌ایم تا تو را یارى کنیم» .

اما امام دیدار خداوند را انتخاب مى‌کند و به فرشتگان دستور بازگشت مى‌دهد.

آرى! امام حسین علیه السلام در آن لحظه براى نجات از مرگ، طلب یارى نکرد، بلکه او براى آزادى اهل کوفه و همۀ کسانى که تا قیامت فریاد او را مى‌شنوند، صدایش را بلند کرد تا شاید دلى بیدار شود و به سوى حق بیاید و از آتش جهنّم آزاد گردد.

از آغاز حمله و تیرباران دسته‌جمعى ساعتى مى‌گذرد. اکنون نوبت جنگ تن به تن و فداکارى دیگر یاران مى‌رسد. آیا مى‌دانى که شعار یاران امام چیست؟

شعار آنها «یا محمّد» است. آرى! تنها نام پیامبر صلى الله علیه و آله است که غرور و عزّت را براى لشکر حق به همراه دارد.

اکنون ساعت حدود نُه صبح است و نیمى از یاران امام به شهادت رسیده‌اند و حالا نوبت پروانه‌هاى دیگر است.

حرّ نزد امام مى‌آید و مى‌گوید: «اى حسین! من اوّلین کسى بودم که به جنگ تو آمدم و راه را بر تو بستم. اکنون مى‌خواهم اوّلین کسى باشم که به میدان مبارزه مى‌رود و جانش را فداى شما مى‌کند. به امید آنکه روز قیامت اوّلین کسى باشم که با پیامبر صلى الله علیه و آله دست مى‌دهد. من وقتى این کلام را مى‌شنوم به همّت بالاى حرّ آفرین مى‌گویم! به راستى که تو معمّاى بزرگ تاریخ هستى! تا ساعتى قبل در سپاه کفر بودى و اکنون آن‌قدر عزیز شده‌اى که مى‌خواهى روز قیامت اوّلین کسى باشى که با پیامبر صلى الله علیه و آله دست مى‌دهد.

مى‌دانم که خداوند این سخن را بر زبان تو جارى ساخت تا عظمت حسینش را نشان دهد. حسین کسى است که توبه‌کنندگان را عزیزتر مى‌داند به شرط آنکه مثل تو، مردانه توبه کنند. تو مى‌خواهى به گنه‌کاران پیام دهى که بیایید و حسینى شوید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *