the_crying_of_angels_2_by_ghareb__wwwshiapicsir_20100203_1599192552

امشب شب نهم محرم (شب تاسوعا) است. و شب از نیمه گذشته است.

امام حسین علیه السلام با عبّاس و على اکبر و هیجده تن دیگر از یارانش، به محلّ ملاقات مى‌روند. عمرسعد نیز، با پسرش حَفْص و عدّه‌اى از فرماندهان خود مى‌آیند. محلّ ملاقات، نقطه‌اى در میان اردوگاه دو سپاه است. دو طرف مذاکره کننده، به هم نزدیک مى‌شوند.

امام حسین علیه السلام دستور مى‌دهد تا یارانش بمانند و همراه با عبّاس و على اکبر جلو مى‌رود.

عمرسعد هم دستور مى‌دهد که فرماندهان و نگهبانان بمانند و همراه با پسر و غلامش پیش مى‌آید.

مذاکره در ظاهر کاملاً مخفیانه است. تو همین جا بمان، من جلو مى‌روم ببینم چه مى‌گویند و چه مى‌شنوند.

امام مى‌فرماید: «اى عمرسعد، مى‌خواهى با من بجنگى؟ تو که مى‌دانى من فرزند رسول خدا صلى الله علیه و آله هستم. از این مردم جدا شو و به سوى من بیا تا رستگار شوى» . جانم به فدایت اى حسین علیه السلام!

با اینکه عمرسعد آب را بر روى کودکان تو بسته و صداى گریه و عطش آنها دشت کربلا را فرا گرفته است، باز هم او را به سوى خود دعوت مى‌کنى تا رستگار شود.

دل تو آن‌قدر دریایى است که براى دشمن خود نیز، جز خوبى نمى‌خواهى.

دل تو به حال دشمن هم مى‌سوزد. کجاى دنیا مى‌توان مهربان‌تر از تو پیدا کرد.

عمرسعد حیران مى‌شود و نمى‌داند چه جوابى بدهد. او هرگز انتظار شنیدن این کلام را از امام حسین علیه السلام نداشت.

امام نمى‌گوید که آب را آزاد کن. امام از او مى‌خواهد که خودش را آزاد کند. عمرسعد، بیا و تو هم از بندِ هواى نفس، آزاد شو. بیا و دنیا را رها کن.

آشوبى در وجود عمرسعد بر پا مى‌شود. بین دو راهى عجیبى گرفتار مى‌شود. بین حسینى شدن و حکومت رى. امّا سرانجام عشق حکومت رى به او امان نمى‌دهد. امان از ریاست دنیا! تاریخ پر از صحنه‌هایى است که مردم ایمان خود را براى دو روز ریاست دنیا فروخته‌اند.

پس عمرسعد باید براى خود بهانه بیاورد. او دیگر راه خود را انتخاب کرده است.

رو به امام مى‌کند و مى‌گوید:

– مى‌ترسم اگر به سوى تو بیایم خانه‌ام را ویران کنند.

– من خودم خانه‌اى زیباتر و بهتر برایت مى‌سازم.

– مى‌ترسم مزرعه و باغ مرا بگیرند.

– من بهترین باغ مدینه را به تو مى‌دهم. آیا اسم مزرعۀ بُغَیْبِغه را شنیده‌اى؟ همان مزرعه‌اى که معاویه مى‌خواست آن را به یک میلیون دینار طلا از من بخرد. امّا من آن را نفروختم، من آن باغ را به تو مى‌دهم. دیگر چه مى‌خواهى؟

– مى‌ترسم ابن‌زیاد زن و بچه‌ام را به قتل برساند.

– نترس، من سلامتى آنها را براى تو ضمانت مى‌کنم. تو براى خدا به سوى من بیا، خداوند آنها را حفاظت مى‌کند.

عمرسعد سکوت مى‌کند و سخنى نمى‌گوید. او بهانۀ دیگرى ندارد. هر بهانه‌اى که مى‌آورد امام به آن پاسخى زیبا و به دور از انتظار مى‌دهد.

سکوت است و سکوت.

او امام حسین علیه السلام را خوب مى‌شناسد. حسین علیه السلام هیچ‌گاه دروغ نمى‌گوید. خدا در قرآن سخن از پاکى و عصمت او به میان آورده است. امّا عشق ریاست و حکومت رى را چه کند؟

امام حسین علیه السلام مى‌خواست مزرعۀ بزرگ و باصفایى را که درختان خرماى زیادى داشت به عمرسعد بدهد. امّا عمرسعد عاشق حکومت رى شده است و هیچ چیز دیگر را نمى‌بیند.

سکوت عمرسعد طولانى مى‌شود، به این معنا که او دعوت امام حسین علیه السلام را قبول نکرده است. اکنون امام به او مى‌فرماید: «اى عمرسعد، اجازه بده تا من راه مدینه را در پیش گیرم و به سوى حرم جدّم باز گردم» . باز هم عمرسعد جواب نمى‌دهد. امام براى آخرین بار به عمرسعد مى‌فرماید: «اى عمرسعد، بدان که با ریختنِ خون من، هرگز به آرزوى خود که حکومت رى است نخواهى رسید» . و باز هم سکوت. . . دیدار به پایان مى‌رسد و هر گروه به اردوگاه خود باز مى‌گردد. خداوند انسان را آزاد و مختار آفریده است. خداوند راه خوب و بد را به انسان نشان مى‌دهد و این خود انسان است که باید انتخاب کند. امشب عمرسعد مى‌توانست حسینى شود و سعادت دنیا و آخرت را از آن خود کند.

شاید با خود بگویى چگونه شد که امام حسین علیه السلام به عمرسعد وعده داد که اگر به اردوگاه حق بیاید براى او بهترین منزل را مى‌سازد و زن و بچّه‌هاى او نیز، سالم خواهند ماند.

این نکتۀ بسیار مهمّى است. شاید فکر کنى که عمرسعد یک نفر است و پیوستن او به لشکر امام، هیچ تأثیرى بر سرنوشت جنگ ندارد. امّا اگر به یاد داشته باشى برایت گفتم که عمرسعد به عنوان یک شخصیت مهم، در کوفه مطرح بود و مردم او را به عنوان یک دانشمند وارسته مى‌شناختند.

من باور دارم اگر عمرسعد امشب حسینى مى‌شد، بیش از ده هزار نفر حسینى مى‌شدند و همه کسانى که به خاطر سخنان عمرسعد به جنگ امام حسین علیه السلام آمده بودند به امام ملحق مى‌گشتند و سرنوشت جنگ عوض مى‌شد.

و شاید در این صورت دیگر جنگى رخ نمى‌داد. زیرا وقتى ابن‌زیاد مى‌فهمید عمرسعد و سپاهش به امام حسین علیه السلام ملحق شده‌اند، خودش از کوفه فرار مى‌کرد، در نتیجه امام به راحتى مى‌توانست کوفه را تصرّف کند و پس از آن به شام حمله کرده و به حکومت یزید خاتمه بدهد.

همسفرم! به نظر من یکى از مهم‌ترین برنامه‌هاى امام حسین علیه السلام در کربلا، مذاکرۀ ایشان با عمرسعد بوده است.

امام حسین علیه السلام در هر لحظه از قیام خود همواره تلاش مى‌کرد که از هر موقعیّتى براى هدایت مردم و دور کردن آنها از گمراهى استفاده کند. امّا افسوس که عمرسعد وقتى در مهم‌ترین نقطۀ تاریخ ایستاده بود، بزرگ‌ترین ضربه را به حق و حقیقت زد، آن هم براى عشق به حکومت!

عمرسعد به خیمۀ خود باز گشته است. در حالى که خواب به چشم او نمى‌آید.

وجدانش با او سخن مى‌گوید: «تو مى‌خواهى با پسر پیامبر بجنگى؟ تو آب را بر روى فرزندان زهرا علیها السلام بسته‌اى؟» .

به راستى، عمرسعد چه کند؟ عشق حکومت رى، لحظه‌اى او را رها نمى‌کند. سرانجام فکرى به ذهن او مى‌رسد: «خوب است نامه‌اى براى ابن‌زیاد بنویسم» .

او قلم و کاغذ به دست مى‌گیرد و چنین مى‌نویسد: «شکر خدا که آتش فتنه خاموش شد. حسین به من پیشنهاد داده است تا به او اجازه دهم به سوى مدینه برگردد. خیر و صلاح امّت اسلامى هم در قبول پیشنهاد اوست» . عمرسعد، نامه را به پیکى مى‌دهد تا هر چه سریع‌تر آن را به کوفه برساند.

امروز پنج‌شنبه، نهم محرّم و روز «تاسوعا» است.

خورشید بالا آمده است. ابن‌زیاد در اردوگاه کوفه در خیمۀ فرماندهى نشسته است.

امروز نیز، هزاران نفر به سوى کربلا اعزام خواهند شد. دستور او این است که همه مردم باید براى جنگ بیایند و اگر مردى در کوفه بماند، گردنش زده خواهد شد.

فرستادۀ عمرسعد نزد ابن‌زیاد مى‌آید.

– هان، از کربلا چه خبر آورده‌اى؟

– قربانت شوم، هر خبرى که مى‌خواهید داخل این نامه است.

ابن‌زیاد نامه را مى‌گیرد و آن را باز کرده و مى‌خواند. نامه بوى صلح و آرامش مى‌دهد. او به فرماندهان خود مى‌گوید: «این نامۀ مرد دل‌سوزى است. پیشنهاد او را قبول مى‌کنم» .

او تصمیم مى‌گیرد نامه‌اى به یزید بنویسد و اطّلاع دهد که امام حسین علیه السلام حاضر است به مدینه برگردد. ریختن خون امام حسین علیه السلام براى حکومت بنى‌اُمیّه، بسیار گران تمام خواهد شد و موج نارضایتى مردم را در پى خواهد داشت.

او در همین فکرهاست که ناگهان صدایى به گوش او مى‌رسد: «اى ابن‌زیاد، مبادا این پیشنهاد را قبول کنى!» .

خدایا، این کیست که چنین گستاخانه نظر مى‌دهد؟

او شمر است که فریاد بر آورده: «تو نباید به حسین اجازه دهى به سوى مدینه برود. اگر او از محاصرۀ نیروهاى تو خارج شود هرگز به او دست پیدا نخواهى کرد. بترس از روزى که شیعیان او دورش را بگیرند و آشوبى بزرگ‌تر بر پا کنند» . ابن‌زیاد به فکر فرو مى‌رود. شاید حق با شمر باشد. او با خود مى‌گوید: «اگر امروز، امیر کوفه هستم به خاطر جنگ با حسین است. وقتى که حسین، مسلم را به کوفه فرستاد، یزید هم مرا امیر کوفه کرد تا قیام حسین را خاموش کنم» .

آرى، ابن‌زیاد مى‌داند که اگر بخواهد همچنان در مقام ریاست بماند، باید مأموریّت مهمّ خود را به خوبى انجام دهد. نقشۀ کشتن امام حسین علیه السلام در مدینه، با شکست روبه‌رو شده و طرح ترور امام در مکّه نیز، موفق نبوده است. پس حال باید فرصت را غنیمت شمرد.

اینجاست که ابن‌زیاد رو به شمر مى‌کند و مى‌گوید:

– آفرین! من هم با تو موافقم. اکنون که حسین در دام ما گرفتار شده است نباید رهایش کنیم.

– اى امیر! آیا اجازه مى‌دهى تا مطلبى را به شما بگویم که هیچ کس از آن خبرى ندارد؟

– چه مطلبى؟

– خبرى از صحراى کربلا.

– اى شمر! خبرت را زود بگو.

– من تعدادى جاسوس را به کربلا فرستاده‌ام. آنها به من خبر داده‌اند که عمرسعد شب‌ها با حسین ارتباط دارد و آنها با یکدیگر سخن مى‌گویند. ابن‌زیاد از شنیدن این خبر آشفته مى‌شود و مى‌فهمد که چرا عمرسعد این قدر معطّل کرده و دستور آغاز جنگ را نداده است.

ابن‌زیاد رو به شمر مى‌کند و مى‌گوید: «اى شمر! ما باید هر چه سریع‌تر جنگ با حسین را آغاز کنیم. تو به کربلا برو و نامۀ مرا به عمرسعد برسان. اگر دیدى که او از جنگ با حسین شانه خالى مى‌کند بى‌درنگ گردن او را بزن و خودت فرماندهى نیروها را به عهده بگیر و جنگ را آغاز کن» . ابن‌زیاد دستور مى‌دهد نامۀ مأموریّت شمر نوشته شود. شمر به عنوان جانشین عمرسعد به سوى کربلا مى‌رود.

مایلى نامۀ ابن‌زیاد به عمرسعد را برایت بخوانم: «اى عمرسعد، من تو را به کربلا نفرستادم تا از حسین دفاع کنى و این‌قدر وقت را تلف کنى. بدون درنگ از حسین بخواه تا با یزید بیعت کند و اگر قبول نکرد جنگ را شروع کن و حسین را به قتل برسان. فراموش نکن که تو باید بدن حسین را بعد از کشته شدنش، زیر سمّ اسب‌ها قرار بدهى زیرا او ستم‌کارى بیش نیست!!» . شمر یکى از فرماندهان عالى‌مقام ابن‌زیاد بود و انتظار داشت که ابن‌زیاد او را به عنوان فرماندۀ کلّ سپاه کوفه انتخاب کند. به همین دلیل، از روز سوم محرّم که عمرسعد به عنوان فرماندۀ کل سپاه معیّن شد، به دنبال ضربه زدن به عمرسعد بود و سرانجام هم موفق شد.

اکنون او فرمان قتل عمرسعد را نیز در دست دارد و او منتظر است که عمرسعد فقط اندکى در جنگ با امام حسین علیه السلام معطّل کند، آن وقت با یک ضربۀ شمشیر گردن او را بزند و خودش فرماندهى سپاه را به عهده بگیرد.

آرى! شمر هم به عشق به دست آوردن فرماندهى کلّ سپاه، ابن‌زیاد را از اجراى نقشۀ صلح عمرسعد منصرف کرد. البته فکر جایزه‌هاى بزرگ یزید هم در این میان بى‌تأثیر نبود.

شمر مى‌خواست به عنوان سردار بزرگ در پیروزى کربلا معروف شود و با این عنوان نزد یزید مقام پیدا کند.

اکنون شمر با چهارهزار سرباز به سوى کربلا به پیش مى‌تازد.

عصر روز تاسوعاست. هواى بسیار گرم این بیابان همه را به ستوه آورده است.

عمرسعد با عدّه‌اى از یاران خود به سوى فرات حرکت مى‌کند. او مى‌خواهد در آب فرات آب تنى کند.

به به، چه آب خنک و با صفایى! صداى خنده و قهقهه بلند است.

واى بر تو! آب را بر کودکان حسین بسته‌اى و خودت در آن لذت مى‌برى.

در این هنگام سوارى از راه مى‌رسد. گویى از راهى دور آمده است.

– من باید همین حالا عمرسعد را ببینم.

– فرمانده آب‌تنى مى‌کند، باید صبر کنى.

– من از کوفه مى‌آیم و خبر مهمّى براى او دارم.

به عمرسعد خبر مى‌دهند و او اجازه مى‌دهد تا آن مرد نزدش برود.

عمرسعد او را شناخت زیرا پول زیادى به او داده است تا خبرهاى مهم اردوگاه ابن‌زیاد را براى او بیاورد.

– اى عمرسعد! به هوش باش! شمر در راه است و مى‌خواهد گردن تو را بزند.

– آخر مگر من چه کرده‌ام؟

– خبر ملاقات تو با حسین به گوش ابن‌زیاد رسیده و او خیلى خشمگین شده و به شمر دستور داده است تا به کربلا بیاید. تو باید خیلى زود جنگ با حسین را آغاز کنى و اگر بخواهى لحظه‌اى تردید کنى شمر از راه خواهد رسید و گردن تو را خواهد زد.

عمرسعد به فکر فرو مى‌رود. وقتى ابن‌زیاد به او پیشنهاد کرد که به کربلا برود، به او جایزه و پول فراوان داد و احترام زیادى براى او قائل بود.

او به این خیال به کربلا آمد تا کارى کند که جنگ برپا نشود و توانسته بود از روز سوم محرّم تا به امروز شروع جنگ را عقب بیاندازد. امّا اکنون اگر بخواهد به صلح بیندیشد جانش در خطر است. او فرصتى ندارد و شمر به زودى از راه مى‌رسد.

عمرسعد از فرات بیرون آمد. لباس خود را پوشید و پس از ورود به خیمۀ فرماندهى، دستور داد تا شیپور جنگ زده شود. نگاه کن! همۀ سپاه کوفه به تکاپو افتادند. چه غوغایى بر پا شده است!

همۀ سربازان خوشحال‌اند که سرانجام دستور حمله صادر شده است. زیرا آنها هفت روز است که در این بیابان معطل‌اند.

عمرسعد زره بر تن کرده و شمشیر در دست مى‌گیرد.

شمر این راه را به این امید طى مى‌کند که گردن عمرسعد را بزند و خود فرمانده بیش از سى و سه هزار سرباز شود. شمر با خود فکر مى‌کند که اگر او فرماندۀ سپاه کوفه بشود، یزید جایزۀ بزرگى به او خواهد داد.

شمر کیسه‌هاى طلا را در دست خود احساس مى‌کند و شاید هم به فکر حکومت منطقۀ مرکزى ایران است. بعید نیست که اگر او عمرسعد را از میان بردارد، ابن‌زیاد او را امیر رى کند. اما شمر خبر ندارد که عمرسعد از همۀ جریان با خبر شده است و نمى‌گذارد در این عرصۀ رقابت، بازنده شود.

شمر به کربلا مى‌رسد و مى‌بیند که سپاه کوفه آمادۀ حمله است. او نزد عمرسعد مى‌آید.

عمرسعد را مى‌بیند که لباس رزم پوشیده و شمشیر در دست گرفته است. به او مى‌گوید: «اى عمرسعد، نامه‌اى از طرف ابن‌زیاد برایت آورده‌ام» .

عمرسعد نامه را مى‌گیرد و خود را به بى‌خبرى مى‌زند و خیلى عادى شروع به خواندن آن مى‌کند. صداى قهقهۀ عمرسعد بلند مى‌شود: «آمده‌اى تا فرماندۀ کل قوّا شوى، مگر من مرده‌ام؟ ! نه، این خیال‌ها را از سرت بیرون کن. من خودم کار حسین را تمام مى‌کنم» . شمر که احساس مى‌کند بازى را باخته است، سرش را پایین مى‌اندازد. عمرسعد خیلى زیرک است و مى‌داند که شمر تشنۀ قدرت و ریاست است و اگر او را به حال خود رها کند، مایۀ درد سر خواهد شد. بدین ترتیب تصمیم مى‌گیرد که از راه رفاقت کارى کند تا هم از شرّ او راحت شود و هم از او استفاده کند.

– اى شمر! من تو را فرماندۀ نیروهاى پیاده مى‌کنم. هر چه سریع‌تر برو و نیروهایت را آماده کن.

– چشم، قربان!

بدین ترتیب، عمرسعد براى رسیدن به اهداف خود بزرگ‌ترین رقیب خود را این‌گونه به خدمت مى‌گیرد.

سپاه کوفه سراسر جوش و خروش است. همه آماده‌اند تا به سوى امام حسین علیه السلام حمله کنند.

سواره نظام، پیاده نظام، تیراندازها و نیزه دارها همه آماده و مرتّب ایستاده‌اند.

عمرسعد با تشریفات خاصّى در جلوى سپاه قرار مى‌گیرد.

آنجا را نگاه کن! امروز او فرماندۀ بیش از سى و سه هزار نیرو است. همه منتظر دستور او هستند. آیا شما مى‌دانید عمرسعد چگونه دستور حمله را مى‌دهد؟

این صداى عمرسعد است که مى‌شنوى: «اى لشکر خدا، پیش به سوى بهشت» ! درست شنیدید! این صداى اوست: «اگر در این جنگ کشته شوید شما شهید هستید و به بهشت مى‌روید. شما سربازانى هستید که در راه خدا مبارزه مى‌کنید. حسین از دین خدا خارج شده و مى‌خواهد در امّت اسلامى اختلاف بیندازد. شما براى حفظ و بقاى اسلام شمشیر مى‌زنید» .

همسفرم! مظلومیّت امام حسین علیه السلام فقط در تشنگى و کشته شدنش نیست. یکى دیگر از مظلومیّت‌هاى او این است که دشمنان براى رسیدن به بهشت، با او جنگیدند. براى این مصیبت نیز، باید اشک ماتم ریخت که امام حسین علیه السلام را به عنوان دشمن خدا معرفى کردند.

تبلیغات عمرسعد کارى کرد که مردم نادان و بى‌وفاى کوفه، باور کردند که امام حسین علیه السلام از دین خارج شده و کشتن او واجب است.

آنها با عنصر دین به جنگ امام حسین علیه السلام آمدند. به عبارت دیگر، آنها براى زنده کردن اسلامِ ساختگى، با اسلام واقعى جنگیدند.

امام حسین علیه السلام کنار خیمه نشسته است. بى‌وفایى کوفیان دل او را به درد آورده است.

لحظاتى خواب به چشم آن حضرت مى‌آید. در خواب مهمان جدّش پیامبر صلى الله علیه و آله مى‌شود.

پیامبر به ایشان مى‌فرماید: «اى حسین! تو به زودى، مهمان ما خواهى بود» . صداى هیاهوى سپاه کوفه به گوش مى‌رسد! زینب علیها السلام از خیمه بیرون مى‌آید و نگاهى به صحراى کربلا مى‌کند.

خداى من! حملۀ کوفیان آغاز شده است. آنها به سوى ما مى‌آیند. شمشیرها و نیزه‌ها در دست، همچون سیل خروشان در حرکت‌اند.

زینب علیها السلام سراسیمه به سوى خیمۀ برادر مى‌آید. امّا مى‌بیند که برادرش، سر روى زانو نهاده و گویى خوابش برده است. نزدیک مى‌آید و کنار او مى‌نشیند و به آرامى مى‌گوید:

«برادر! آیا این هیاهو را مى‌شنوى؟ دشمنان به سوى ما مى‌آیند» . امام سر خود را از روى زانوهایش بلند مى‌کند. خواهر را کنار خود مى‌بیند و مى‌گوید:

«اکنون نزد پیامبر بودم. او به من فرمود: به زودى مهمان من خواهى بود» .

زینب علیها السلام نگاهى به برادر دارد و نیم نگاهى به سپاهى که به این طرف مى‌آیند. او متوجّه مى‌شود که باید از برادر دل بکند. برادر عزم سفر دارد. اشکى که در چشمان زینب علیها السلام حلقه زده بود فرو مى‌ریزد.

گریۀ او به گوش زن‌ها و بچه‌ها مى‌رسد و موجى از گریه در خیمه‌ها به پا مى‌شود.

امام به او مى‌فرماید: «خواهرم، آرام باش!» . سپاه کوفه به پیش مى‌آید. امام از جا برمى‌خیزد و به سوى برادرش عبّاس مى‌رود و مى‌فرماید: «جانم فدایت!» .

درست شنیدى، امام حسین علیه السلام به عبّاس چنین مى‌گوید: «جانم فدایت، برو و ببین چه خبر شده است؟ اینان که چنین با شتاب مى‌آیند چه مى‌خواهند؟» . عبّاس بر اسب سوار مى‌شود و همراه بیست نفر از یاران امام به سوى سپاه کوفه حرکت مى‌کند. چهرۀ مصمّم و آرام عبّاس، آرامش عجیبى به خیمه‌نشینان مى‌دهد. آرى! تا عبّاس پاسدار خیمه‌هاست غم به دل راه ندارد.

عباس، پسر على علیه السلام، شیر بیشۀ ایمان مى‌غرّد و مى‌تازد.

گویا حیدر کرّار است که حمله ور مى‌شود. صداى عبّاس در صحراى کربلا مى‌پیچد. سى و سه هزار نفر، یک مرتبه، در جاى خود متوقّف مى‌شوند.

– شما را چه شده است؟ از این آشوب و هجوم چه مى‌خواهید؟

– دستور از طرف ابن‌زیاد آمده است که یا با یزید بیعت کنید یا آمادۀ جنگ باشید.

– صبر کنید تا پیام شما را به امام حسین علیه السلام برسانم و جواب بیاورم.

عبّاس به سوى خیمۀ امام حسین علیه السلام برمى‌گردد. بیست سوار در مقابل هزاران نفر ایستاده‌اند. یکى از آنها حبیب بن مظاهر است. دیگرى زُهیر و. . . اکنون باید از فرصت استفاده کرد و این قوم گمراه را نصیحت کرد.

حَبیب بن مظاهر رو به سپاه کوفه مى‌کند و مى‌گوید: «روز قیامت چه پاسخى خواهید داشت وقتى که پیامبر صلى الله علیه و آله از شما بپرسد چرا فرزندم را کشتید؟»

در ادامه زُهیر به سخن مى‌آید: «من خیر شما را مى‌خواهم. از خدا بترسید. چرا در گروه ستم‌کاران قرار گرفته‌اید و براى کشتن بندگان خوبِ خدا جمع شده‌اید» .

یک نفر از میان جمعیّت مى‌گوید:

– زُهیر! تو که طرف‌دار عثمان بودى. پس چه شد که اکنون شیعه شده‌اى و از حسین طرفدارى مى‌کنى؟

– من به حسین نامه ننوشته بودم و او را دعوت نکرده و به او وعدۀ یارى نیز، نداده بودم.

امّا در راه مکّه، راه سعادت خویش را یافتم و شیعۀ حسین شدم. او فرزند پیامبر صلى الله علیه و آله ماست. من آماده‌ام تا جان خود را فداى او کنم تا حقّ پیامبر صلى الله علیه و آله را ادا کرده باشم. آرى، آنها آن‌قدر کوردل شده‌اند که گویى اصلاً سخنان حبیب و زهیر را نشنیده‌اند.

عبّاس خدمت امام حسین علیه السلام مى‌آید و سخن سپاه کوفه را باز مى‌گوید.

امام مى‌فرماید: «عبّاسم! به سوى این سپاه برو و از آنها بخواه تا یک شب به ما فرصت بدهند. ما مى‌خواهیم شبى دیگر با خداى خویش راز و نیاز کنیم و نماز بخوانیم. خدا خودش مى‌داند که من چقدر نماز و سخن گفتن با او را دوست دارم» . عبّاس به سرعت باز مى‌گردد. همۀ نگاه‌ها به سوى اوست. به راستى، او چه پیامى آورده است؟

او در مقابل سپاه کوفه مى‌ایستد و مى‌گوید: «مولایم حسین از شما مى‌خواهد که امشب را به ما فرصت دهید» .

سکوت بر سپاه کوفه حاکم مى‌شود. پسر پیامبر صلى الله علیه و آله یک شب از ما فرصت مى‌خواهد.

عمرسعد سکوت را مى‌شکند و به شمر مى‌گوید: «نظر تو در این باره چیست؟» امّا شمر نظرى نمى‌دهد. عمرسعد نگاهى به فرماندهان خود مى‌کند و نظر آنها را جویا مى‌شود. آنها هم سکوت مى‌کنند، در حالى که همه در شک و تردید هستند. از یک سو مى‌خواهند هر چه زودتر به وعده‌هاى طلایى ابن‌زیاد دست یابند و از سویى دیگر امام حسین علیه السلام از آنها یک شب فرصت مى‌خواهد.

اینجاست که فرماندۀ نیروهاى محافظ فرات ( عمرو بن حجّاج) سکوت را مى‌شکند و مى‌گوید: «شما عجب مردمى هستید! به خدا قسم، اگر کفّار از شما چنین درخواستى مى‌کردند، مى‌پذیرفتید. اکنون که پسر پیامبر صلى الله علیه و آله چنین خواسته‌اى را از شما دارد، چرا قبول نمى‌کنید؟» همه منتظر تصمیم عمرسعد هستند. به راستى، او چه تصمیمى خواهد گرفت؟ عمرسعد فکر مى‌کند و با زیرکى به این نتیجه مى‌رسد که اگر الآن دستور حمله را بدهد، نیروهایش روحیّۀ لازم را نخواهند داشت.

او دستور عقب‌نشینى مى‌دهد و سپاه کوفه به سوى اردوگاه باز مى‌گردد. عبّاس و همراهانش نیز، به سوى خیمه‌ها باز مى‌گردند. تنها امشب را فرصت داریم تا نماز بخوانیم و با خدا راز و نیاز کنیم.

غروب روز تاسوعا نزدیک مى‌شود. امام در خیمۀ خود نشسته است.

پس از آن همه هیاهوى سپاه کوفه، اکنون با پذیرش پیشنهاد امام، سکوت در این دشت حکم‌فرماست و همه به فردا مى‌اندیشند.

صدایى سکوت صحرا را مى‌شکند: «کجایند خواهر زادگانم؟» .

با شنیدن این صدا، همه از خیمه‌ها بیرون مى‌دوند.

آنجا را نگاه کن! این شمر است که سوار بر اسب و کمى دورتر، رو به خیمه‌ها ایستاده و فریاد مى‌زند: «خواهر زادگانم! کجایید؟ عبّاس کجاست؟ عبداللّٰه و جعفر و عثمان، فرزندان اُمُّ البَنین کجا هستند؟» شمر نقشه‌اى در سر دارد. او ساعتى پیش، شاهد شجاعت عبّاس بود و دید که او چگونه سپاهى را متوقّف کرد. به همین دلیل تصمیم دارد این مرد دلاور، عبّاس را از امام حسین علیه السلام جدا کند.

او مى‌داند عبّاس به تنهایى نیمى از لشکر امام حسین علیه السلام است. همۀ دل‌ها به او خوش است و آرامش این جمع به وجود اوست.

حتماً مى‌دانى که اُم ّالبَنین، مادر عبّاس و همسر حضرت على علیه السلام و از قبیلۀ بنى‌کِلاب است. شمر نیز، از همان قبیله است و براى همین، عبّاس را خواهر زادۀ خود خطاب مى‌کند.

بار دیگر صدا در صحرا مى‌پیچد: «من مى‌خواهم عبّاس را ببینم» . امّا عبّاس پشت خیمه ایستاده و جواب او را نمى‌دهد. او نمى‌خواهد بدون اجازه امام با شمر هم کلام شود.

امام حسین علیه السلام او را صدا مى‌زند: «عبّاسم! درست است که شمر آدم فاسقى است، امّا صدایت مى‌کند. برو ببین از تو چه مى‌خواهد؟» .

اگر امر امام نبود او هرگز جواب شمر را نمى‌داد.

عبّاس سوار بر اسب، خود را به شمر مى‌رساند و مى‌گوید:

– چه مى‌گویى و چه مى‌خواهى؟

– تو خواهر زادۀ من هستى. من برایت امان‌نامه آورده‌ام و آمده‌ام تا تو را از کشته شدن نجات دهم.

– نفرین خدا بر تو و امان نامه‌ات. ما در امان باشیم و فرزند پیامبر در ناامنى باشد؟ دستانت بریده باد، اى شمر! تو مى‌خواهى ما برادر خود را رها کنیم، هرگز!

پاسخ فرزند على علیه السلام آن‌قدر محکم و قاطع بود که جاى هیچ حرفى نماند.

شمر که مى‌بیند نقشه‌اش با شکست روبه‌رو شده خشمگین و خجل به سوى اردوگاه سپاه کوفه برمى‌گردد.

عبّاس هم به سوى خیمه‌ها مى‌آید. چه فکرى کرده بود آن شمر سیه دل؟ عبّاس و جدایى از حسین علیه السلام؟ عبّاس و بى‌وفایى و پیمان‌شکنى؟ هرگز! اکنون عبّاس نزدیک خیمه‌هاست. نگاه کن! همه به استقبالش مى‌آیند. خیمه‌نشینان، بار دیگر جان مى‌گیرند و زنده مى‌شوند. گویى کلام عبّاس در پشتیبانى از حسین علیه السلام، نسیم خنکى در صحراى داغ کربلا بود.

عبّاس، با ادب و تواضع از اسب پیاده مى‌شود و خدمت امام حسین علیه السلام مى‌رسد. تبسمى شیرین بر لب‌هاى امام نشسته است. آرى! تماشاى قامت رشید عبّاس چه شوق و لذّتى به قلب امام مى‌بخشد.

امام دست‌هاى خود را مى‌گشاید و عبّاس را در آغوش مى‌گیرد و مى‌بوسد.

دیدگاهی در مورد “شب تاسوعا

  1. ثریا حیدری گفت:

    سلام ناظ محتوا واقعاً این سیر که دارید ادامه میدید عالیه یه مجموعه کامل از ریداد های عاشورا.خیلی عالیه:
    crying angels=فرشتگان گریانند
    یاحق//

  2. نـاظـرمحتـوا گفت:

    سلام ممنونم لطف دارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *