*فصل اول:نوای کاروان*
هماینک، شب یکشنبه بیست و هشتم رجب سال شصت هجرى است و ما در مدینه هستیم.
نامهرسان یزید، با فرمان قتل امام در راه مدینه است. او باید حدود هزار کیلومتر راه را طى کند تا به مدینه برسد. براى همین، چند روز دیگر در راه خواهد بود. امشب همۀ مردم مدینه در خوابند. امیر مدینه هم، در خواب خوشى است.
خواننده عزیز! مىدانم که تو هم مثل من خیلى نگرانى. چند روز دیگر نامه به مدینه خواهد رسید، آن وقت چه خواهد شد. آیا موافقى با هم به سوى حرم پیامبر صلى الله علیه و آله برویم و براى امام خویش دعا کنیم؟
آنجا را نگاه کن! او کیست که در این تاریکى شب، به این سو مىآید؟
صورتش در دل شب مىدرخشد. چقدر با وقار راه مىرود. شاید او مولایمان حسین علیه السلام باشد!
آرى! درست حدس زدى. او کنار قبر جدّش، پیامبر صلى الله علیه و آله مىآید تا با او سخن بگوید. پس به نماز مىایستد تا با معبود خود، راز و نیاز کند، او اکنون به سجده رفته و اشک مىریزد.
مىخواهى صداى امام را بشنوى؟ گوش کن: «بار خدایا! تو مىدانى که من براى اصلاح امّت جدّم قیام مىکنم. من براى زنده کردن امر به معروف و نهى از منکر، آمادهام تا جانم را فدا کنم.
یزید مىخواهد دین تو را نابود کند تا هیچ اثرى از آن باقى نماند. من مىخواهم از دین تو دفاع کنم» این سخنان، بوى جدایى مىدهد. گویى امام تصمیم سفر دارد و این آخرین نماز او در حرم پیامبر صلى الله علیه و آله است. آرى! او آمده است تا با جدّ خویش، خداحافظى کند.
جانم فداى تو اى آقایى که در شهر خودت هم در امان نیستى! شمشیرها، در انتظار رسیدن نامۀ یزید هستند تا تو را کنار قبر جدّت رسول خدا صلى الله علیه و آله شهید کنند. یزید مىخواهد تو را در همین شهر به قتل برساند تا صداى عدالت و آزادگى تو، به گوش مردم نرسد. او مىداند که حرکت و قیام تو سبب بیدارى جهان اسلام خواهد شد. امّا تو خود را براى این سفر آماده کردهاى، تا دین اسلام را از خطر نابودى نجات دهى و به تمام مردم درس آزادگى و مردانگى بدهى.
سفر تو، سفر بیدارى تاریخ است. سفرِ زندگى شرافتمندانه است.
لحظاتى امام در سجده به خواب مىرود. رسول خدا صلى الله علیه و آله را مىبیند که آغوش خود را مىگشاید و حسینش را در آغوش مىگیرد. سپس، پیامبر صلى الله علیه و آله میان دو چشم او را مىبوسد و مىفرماید: «اى حسین! خدا براى تو مقامى معیّن کرده است که جز با شهادت به آن نمىرسى» . امام از خواب بیدار مىشود، در حالى که اشک شوق دیدار یار، بر چشمانش حلقه زده است. اکنون دیگر همه چیز معلوم شده است، سفر شهادت آغاز مىشود:
«بسم اللّٰه الرحمن الرحیم»
امام حسین علیه السلام مىخواهد از مسجد بیرون برود. خوب است همراه ایشان برویم.
امام در جایى مىنشیند و دست روى خاک مىگذارد و مشغول سخن گفتن مىشود. آیا
مىدانى اینجا کجاست؟ نمىدانم، تاریکى شب مانع شده است. من فقط صداى امام را مىشنوم:
مادر!
درست حدس زدى. امام اکنون کنار قبر مادر است و با مادر مهربانش خداحافظى مىکند و سپس به سوى قبرستان بقیع مىرود تا با برادرش امام حسن علیه السلام نیز، وداع کند.
مردم مدینه در خوابند. امّا در محلّۀ بنىهاشم خبرهایى است. امام حسین علیه السلام تا ساعتى دیگر، مدینه را ترک خواهد کرد. پس دوستان و یاران امام، پیش از روشن شدن آسمان، باید بار سفر را ببندند.
چرا صداى گریه مىآید؟ عمّههاى امام حسین علیه السلام، دور او جمع شدهاند و آرام آرام گریه مىکنند. امام نزدیک مىرود و مىفرماید: «از شما مىخواهم که لب به نوحه و زارى باز نکنید» .
یکى از آنها در جواب مىگوید: «اى حسین جان! چگونه گریه نکنیم در حالى که تو تنها یادگار پیامبر هستى و از پیش ما مىروى» . امام، آنها را به صبر و بردبارى دعوت مىکند. نگاه کن، آیا آن خانم را مىشناسى که به سوى امام مىآید؟ او به امام مىگوید: «فرزندم! با این سفر مرا اندوهناک نکن» .
امام با نگاهى محبت آمیز مىفرماید: «مادرم! من از سرانجام راهى که انتخاب نمودهام آگاهى دارم. امّا هر طور که هست باید به این سفر بروم» . این کیست که امام حسین علیه السلام را فرزند خود خطاب مىکند و آن حضرت هم، او را مادر صدا مىزند؟
او اُمّ سَلَمه، همسر پیامبر صلى الله علیه و آله است. همان خانم که عمر خود را با عشق به اهل بیت علیهم السلام سپرى کرده است. آیا مىدانى بعد از حضرت خدیجه علیها السلام، او بهترین همسر براى پیامبر بود؟
اکنون امام قلم و کاغذى برمىدارد و مشغول نوشتن مىشود. او وصیّتنامه خویش را مىنویسد، او مىداند که دستگاه تبلیغاتى یزید، تلاش خواهند کرد که تاریخ را منحرف کنند.
امام مىخواهد در آغاز حرکت، مطلبى بنویسد تا همۀ بشریت در طول تاریخ، بدانند که هدف امام حسین علیه السلام از این قیام چه بوده است. ایشان مىنویسد: «من بر یگانگى خداى متعال شهادت مىدهم و بر نبوت حضرت محمّد اعتقاد دارم و مىدانم که روز قیامت حق است.
آگاه باشید! هدف من از این قیام، فتنه و آشوب نیست، من مىخواهم امّت جدّم رسول خدا را اصلاح کنم، من مىروم تا امر به معروف و نهىاز منکر بنمایم» . آرى! تاریخ باید بداند که حسین علیه السلام، مسلمان است و از دین جدّ خود منحرف نشده است.
امام برادرش، محمّد بن حنفیّه را نزد خود فرا مىخواند و این وصیّت نامه را به او مىدهد و از او مىخواهد تا در مدینه بماند و برنامههاى امام را در آنجا پیگیرى کند، همچنین خبرهاى آنجا را نیز، به او برساند. اکنون موقع حرکت است، محمّد بن حنفیّه رو به برادر مىکند:
– اى حسین! تو همچون روح و جان من هستى و اطاعت امر تو بر من واجب است. امّا من نگران جان تو هستم. پس از تو مىخواهم که به سوى مکّه بروى که آنجا حرم امن الهى است. به خدا قسم! اگر هیچ پناهگاه امنى هم نداشته باشم، با یزید بیعت نخواهم کرد. اشک در چشمان محمّدبنحنفیّه حلقه زده است. او گریه مىکند و امام هم با دیدن گریۀ او اشک مىریزد. آیا این دو برادر دوباره همدیگر را خواهند دید؟
همۀ جوانان بنىهاشم و یاران امام آمادۀ حرکت هستند. زمان به سرعت مىگذرد. امام باید سفرش را در دل شب آغاز کند. کاروان، آرام آرام به راه مىافتد.
نمىدانم چرا مدینه با خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله اینقدر نامهربان بود. تشییع پیکر مادرى پهلو شکسته در دل شب، اشک شبانه على علیه السلام کنار قبر همسر در دل شب، تیرباران پیکر امام حسن علیه السلام. اکنون هم آغاز سفر حسین علیه السلام در دل شب!
خداحافظ اى مدینه! خداحافظ اى کوچۀ بنىهاشم!
منبع:
کتاب( هفت شهر عشق ) دکتر مهدی خدامیان