شهادت سید مرتضی
ساعت ۱۰ صبح روز سه شنبه هجدهم فروردین ماه ۱۳۷۲ یکی از روزهای زیبای بهاری، سید مرتضی همراه جمعی از همکارانش (احمد کوچکی، محمد جوانبخت، احمد شفیعی ها، حشمت، سعید قاسمی و سعید یزدان پرست) در روایت فتح جمع شدند. پس از صرف نهار دو گروه شدند؛
گروه اول سوار بر دو ماشین حرکت کردند، و گروه دیگر باید با پرواز ساعت ده و نیم شب خود را به اهواز می رساندند.
عقربه ساعت فرودگاه مهرآباد، نه شب را نشان می داد. همه آمده بودند بجز یوسف صابری.
مرتضی با اصغر بختیاری با هم صحبت می کردند. هر از گاهی مرتضی برای بچه هایی که از کنارش رد می شدند شکلک درمی آورد و گاه لپ بعضی از بچه ها را می کشید و می خندید. یوسف که رسید همگی سوار هواپیما شدند. مرتضی و قاسم کنار هم نشستند قبل از اینکه سر مهمان دار بخواهد حرف های تکراری اش را بگوید، مرتضی سرش را از لای صندلی چرخاند و رو به دوستان دیگرش گفت: “نازنازی ها سلام”، و شروع کرد به خندیدن. نیمه شب بود که رسیدند اهواز، شب را در مهمان سرای استانداری اهواز خوابیدند.
صبح توسط یک خودروی پاترول که از استانداری گرفته بودند به سمت اندیمشک حرکت کرده و در میان راه مقبره دانیال نبی(ع)را نیز زیارت کردند. در راه بازگشت از زیارت، اصغر دست و دل بازی کرد و برای بچه ها سیب و پرتقال خرید، مرتضی نیز یک چفیه خرید، از آن چفیه های مشکی فلسطینی.
ساعت یازده رسیدند سه راهی کرخه، کمی جلوتر از سه راهی، هر دو ماشین که روز قبل راه افتاده بودند با درهای باز زیر درختهای اکالیپتوس پارک شده بودند. سعید قاسمی و یکی دو تا دیگه از بچه ها روی صندلی ها خوابیده بودند بقیه هم که مثل لشکر شکست خورده زیر سایه درخت ها دراز کشیده بودند با سر و صدای گروه دیگر از خواب پریدند و پس از سلام و احوالپرسی همدیگر را بغل کردند. انگار سالهاست که هم دیگر را ندیده بودند؛ پس از آن اصغر همه را به کیک و نوشابه دعوت کرد و به سمت فکه حرکت کردند. افق ابرهای تیره و سیاه آسمان و زمین را به هم دوخته بود، برق های پی در پی، صدای غرش رعد . بوی خوش و معطر گلهای بهاری، بوی خاک باران خورده، صدای پرنده هایی که آرام و قرار نداشتند موقعیتی استثنایی به وجود آورده بود. هرچه به فکه نزدیکتر می شدند چاله چوله های جاده هم بیشتر می شد. آرام آرام آسفالت ته کشیده می شد. از زیر طاق نصرتی که رنگین کمان کشیده بود عبور کرده و به موقعیت برغازه رسیدند.
بیست کیلومتری فکه، برغازه محل استراحت و اقامتگاه شبانه شان بود. بر اثر بارندگی، کف یکی دوتا از سنگرها آب جمع شده بود، قاسم چکمه پلاستیکی پوشید تا آب سنگرها را تخلیه کند، بقیه نیز به کمکش شتافتند.
پس از استراحتی کوتاه، به سمت فکه به حرکت در آمدند. کمی از ظهر گذشته بود که به فکه رسیدند؛ منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی، همان کانال معروف گردان کمیل! کمتر از دو ساعت تا غروب آفتاب مانده بود، خیلی وقت نداشتند باید زودتر کار را شروع می کردند، مرتضی اشاره کرد دوربین را آماده کنند. سعید قاسمی رفت داخل کانال، روی شنی تانکی که در عملیات از کار افتاده بود، ایستاد و شروع کرد به صحبت از طولانی بودن مسیر، خستگی بچه ها، لو رفتن عملیات، آماده بودن عراقی ها، قطع شدن ارتباط بچه های داخل کانال با عقبه.
می گفت: “بچه ها سه روز توی این کانال محاصره بودند، جنگیدند و مقاومت کردند، آب و غذای شان تمام شده بود روز آخر مهمات هم نداشتند، اما عراقی ها جرات نمی کردند نزدیک شوند”. او از آخرین مکالمات بی سیمی حاج همت و بچه ها می گفت. “بچه ها وصیت نامه هایشان را پشت بی سیم برای حاج همت می خواندند، حاجی سلام ما را به امام برسان، به امام بگو ما مقاومت کردیم، بگو ما تا آخر ایستادیم”. صدای هق هق گریه مرتضی و پرویز از پشت سر می آمد، بقیه بچه ها سرشان را پایین انداخته بودند برای اینکه صدایشان در نیاید لب شان را گاز می گرفتند.
مرتضی برگشت سمت قاسم: “قاسم از اینجا چی یادت می یاد؟”. قاسم رفت توی کانال، بقیه نیز به دنبالش به زحمت از میان سیم های خاردار حلقوی گذشتند. قبل از اینکه به مین های گوجه ای و واکسی برسند، قاسم برگشت سمت دوربین و گفت: “روز سوم بود که بچه ها داخل این کانال محاصره بودند، ما عملیات کردیم، همراه چند تا دیگه خودمان را رساندیم داخل کانال، کسی را زنده و سالم پیدا نکردیم، داشتیم برمی گشتیم عقب دستی پایم را گرفت، سرم روبردم نزدیک صورت ترکش خورده اش، با صدای ضعیفی گفت: آب، آب، کمی بهش آب دادم، با همان صدای ضعیف گفت: به امام سلام برسان و بگو تا آخرین فشنگ جنگیدیم. ”
مرتضی چند متر آن طرف تر نشسته بود به یه جایی که معلوم نبود کجاست خیره شده بود، بچه ها یواش یواش داشتند از کانال خارج می شدند و باهم همه هم نوایی کردند: “کجایید ای شهیدان خدایی.. بلاجویان دشت کربلایی”.
می خواندند و گریه می کردند. مرتضی به اصغر گفت: “یادت باشد فردا این شعر را بخوانیم و ضبط اش کنیم”.
موقع برگشت اصغر رانندگی می کرد، مرتضی هم کنارش نشسته بود، مرتضی شعبانی و قاسم با دوتا دیگه از بچه ها عقب نشسته بودند.مرتضی خیلی خوشحال و سرحال بود. روز بعد یعنی بیستم فروردین ماه، خورشید تازه طلوع کرده بود که رسیدند پاسگاه رشیدیه. ماشین ها را نزدیک پاسگاه پارک کردند، یوسف سه پایه را برداشت دو تا باطری با سه تا نوار هم داخل یک کیسه پلاستیکی گذاشتند دادند دست سعید یزدان پرست. پرویز تیپ را و مرتضی شعبانی هم دوربین فیلم برداری و عکاسی را. اصغر هم دوربین عکاسی شخصی اش را برداشته بود.
یک سال قبل قاسم و سعید با هفت هشت نفر از دوستانشان که در عملیات شرکت داشتن آمده بودند به همین محل. قاسم یک دوربین بتاماکس قراضه تهیه کرده بود، اصغر هم فیلم بردارشان بوده آمده بودند جنازه شهید محمد راحت که از بچه های اطلاعات عملیات بود و در عملیات نزدیک پاسگاه رشیدیه به شهادت رسیده بوده و بعد از عقب نشینی جنازه اش جامانده بوده را پیدا کنند، بچه ها پارسال همین مسیر را آمده بودند تا گودال بزرگ که بعداً به قتلگاه معروف شد بچه هایی را که زمان عملیات مجروح می شدند داخل این گودال می گذاشتند تا از تیررس دشمن در امان باشند، تعداد مجروحینی که داخل گودال معروف به قتلگاه از شدت جراحات و تشنگی همگی در کنار هم به شهادت رسیده بودند به ۱۲۰ تن می رسید، مرتضی می خواست قتلگاه را روایت کند. حرکت کردند به اول میدان مین رسیدند مرتضی به شعبانی اشاره کرد تا دوربین را روشن کند، کنار سیم های خاردار بودندکه قاسم با صدای بلند گفت: “اینجا میدان مین است، خیلی بااحتیاط حرکت کنید، پشت سرهم، پاهاتون رو جای پای نفر جلویی بگذارید، کسی خارج از ستون حرکت نکند”، معارف وند پاهاشو گذاشت روی سیم های خاردار تا بقیه عبور کنند.
شعبانی دوربین را روشن کرد. قاسم، سعید، احمد شفیعی ها، یزدان پرست و احمد کوچکی وارد میدان مین شدند، مرتضی اشاره کرد پشت سرش حرکت کند، در مسیر حرکت هر از گاهی شاخک های زنگ زده مین های والمری از لابه لای بوته ها دیده می شد، بعضی جاها باد رمل ها را جابجا کرده بود مین ها مثل چغندر از خاک افتاده بودند بیرون، بااحتیاط بیشتری راه می رفتند و درست پا را جای پای نفر جلویی می گذاشتند. کسی حرف نمی زد تنها صدایی که شنیده می شد صدای خش خش پاها بود که از میان بوته ها عبور می کرد. سیصد متری، داخل میدان مین شده بودند، قاسم به مسیری که انتخاب کرده بودند اعتراض داشت، چند نفر با قاسم، هم عقیده بودند، حرفش این بود که این مسیر سال قبل نیست. اصغر مرتضی را صدا کرد و گفت: “همه منطقه مثل هم است چه فرقی می کند همین جا مصاحبه ها را بگیر”.
سعید قاسمی هم گفت: “خداوکیلی ما همه اطلاعات و عملیات هستیم، سال گذشته هم آمدیم اینجا، الآن توی روز روشن بدون تیر و ترکش، بدون حضور دشمن و تهدید نمی توانیم راه را پیدا کنیم، بچه ها چطور شب عملیات زیر آتش دشمن در این میدان معبر زدند و راه را گم نکردند. ”
مرتضی اصرار داشت قتلگاه را پیدا کنند. می گفت: “من با آنجا کار دارم”.
دو گروه شدند. قرار شد هر که زودتر به قتلگاه رسید گروه دیگر را خبر کند حشمت، جوانبخت، احمد کوچکی و قاسم با هم رفتند، معارف وند تخریب چی و راهنما بود و سر ستون آن ها شد پشت سرش سعید قاسمی، احمد شفیعی ها، شعبانی و پرویز و مرتضی و سعید یزدان پرست پشت سر بقیه، اصغر و یوسف هم نفرات آخر بودند. مرتضی می خواست از پشت، از سرو پاهای بچه ها فیلم گرفته شود. در مسیر حرکت ناخواسته به یک معبر رسیدند، معبری که شب عملیات بچه ها باز کرده بودند، در طول معبر تجهیزات بجا مانده رزمنده ها و شهدا زیاد به چشم می خورد، کوله پشتی، اسلحه، خشاب، قمقمه، قوطی کنسرو و… همین راه نصف و نیمه غنیمت بود راه را گرفتند و ادامه دادند تا جایی که دیگر از معبر خبری نبود، ایستادند. معارف وند و سعید به دنبال مسیر مطمئن می گشتند، احمد شفیعی ها رفت سراغ تجهیزات و آنها را وارسی می کرد، شعبانی مشغول فیلم گرفتن بود، اصغر نشسته بود تا از یک پوتین و نارنجک عکس بگیرد،
یک مین والمری در فاصله نیم متری شعبانی بود و داشت از آن فیلم می گرفت.
مرتضی گفت:” چکار می کنی، اینکه ضد نوره”.
شعبانی پاسخ داد:” از پشت نور خورده، خیلی قشنگه”.
مرتضی به سعید گفت:” چرا ایستادید؟ برویم دیگر”.
سعید گفت:” در میدان مین باید با طمأنینه رفت آوینی جان!”.
چند لحظه بعد به راه افتادند، چند قدمی نرفته بودند که صدای انفجار گوش ها را پر کرد. روبرو خبری نبود ،پشت سر اما، دود و خاک ناشی از انفجار در هوا معلق بود کسی نمی دانست چه اتفاقی افتاده.
شعبانی پرسید:”کسی زخمی شده؟”
پرویز پشت سرش پاسخ داد: “من، من زخمی شدم”.
باد ملایمی می وزید، گرد و خاک پراکنده شد، مرتضی و سعید یزدان پرست نزدیک هم افتاده بودند ، صورت مرتضی روبه بقیه بود سعید را موج انفجار به پشت برگردانده بود سعید قاسمی “یا حسین” گویان به زخمی ها نزدیک می شد. شعبانی همان طور که نیم خیز بود دوربین را رو شانه اش گذاشت و شروع کرد به فیلم گرفتن؛ اما کمی بعد متوجه شد دوربین فیلم نمی گیرد. یکی از ترکش ها تیپ را سوراخ کرده بود! سعید و معارف وند خیلی زود خودشان را به زخمی ها رساندند. سعید چفیه را از دور گردنش باز کرد و مشغول بستن پای مرتضی شد.
اصغر و یوسف هم رسیدند اصغر مشغول عکاسی شد احمد شفیعی ها کمرش را گرفته بود، یکی از ترکش ها تو کمر احمد نشسته بود، پرویز هم چنان روی زمین دراز کشیده بود و ناله می کرد.
همه بچه ها کنار مرتضی و سعید یزدان پرست جمع شده بودند، شعبانی بندهای کفش و کمربندش را باز کرد و به سعید داد تا بقیه شریان ها را ببندد مین درست زیر پای مرتضی منفجر شده بود پای راستش از زیر زانو قطع شده بود پشت ران پای چپش هم شکاف عمیقی برداشته بود تعدادی ترکش هم به بازو و کمرش خورده بود با این همه اصلا ناله نمی کرد. سعید یزدان پرست که پشت سر مرتضی حرکت می کرد و مین مقابلش منفجر شده بود یک عالمه ترکش به سینه و شکمش خورده بود و چند تا هم به دست و صورتش زانوهایش هم در اثر موج انفجار شکاف برداشته بود . پلاستیکی هم که دستش بود و نوار و باطری ها را داخل آن گذاشته بود سوراخ سوراخ بود مثل آب کش.
مرتضی و سعید هیچ کدام ناله نمی کردند حتی صدای یک آخ هم ازشون شنیده نشد. گروه قاسم دهقان که صدای انفجار را شنیده بودند خودشان را به جمع رساندند، قاسم تجربه اش بیشتر از بقیه بود، صحنه را که دید رفت سراغ تیرک های میدان مین، چهار تا از آنها را کند، اورکت بچه هارو گرفت و دکمه هایشان را بست و تیرک ها را از میانشان عبور داد.
مرتضی ساکت و آرام دراز کشیده بود، دست چپش را زیر سرش گذاشته بود دست راستش را هم روی صورتش، مثل همیشه، همیشه همین طور دراز می کشید و می خوابید، فقط هراز گاهی نیم خیز می شد و به اطراف و پاهای زخمی و قطع شده اش نگاهی می کرد. اصغر کنار مرتضی نشسته بود عینک اش را از چشمش برداشت و وسایل داخل جیبش را که پراکنده شده بودند را جمع و جور کرد. قاسم برانکادها را آماده کرده بود، قرار شد چهار نفر یک برانکاد و چهار نفر دیگر برانکاد دوم را بردارند، حشمت که تخریب چی و یک پایش مصنوعی بود قرار شد سر ستون باشد و معبری باز کند تا گروه به عقب بازگردد.مرتضی را که خواستند روی برانکاد بگذارند فریادش بلند شد و گفت: مرا کجا می خواهید ببرید، می خواهم همین جا شهید شوم، بگذاریدم کنار همین بچه ها، دوست دارم همین جا بمانم”.
یکی از بچه ها به شوخی گفت: “اگر قرار باشه شهید بشی، می شی، حالا باید بریم”.
یزدان پرست هم آرام و ساکت بود، وضع اش هم وخیم تر بود و خیلی زود از هوش رفت. مرتضی کاملا به هوش بود سرحال، کسی فکر نمی کرد شهید شود. منطقه رملی بود و حرکت در آن بسیار مشکل، هر از گاهی بچه ها استراحت کوتاهی می کردند یکی از بچه ها پایش پنج سانتی متری یک مین والمری قرار گرفت که حشمت گفت:”تکان نخور” و مین را از زمین درآورد و کناری گذاشت، چندمتری مانده بود که از میدان مین خارج شوند، مرتضی، شعبانی را صدا زد و گفت: ” فیلم بگیر”، اما نمی دانست دوربین ترکش خورده و چند لحظه بعد از هوش رفت.
جمعه قبل از این اتفاق، روز سیزده بدر بود، در منطقه عملیاتی والفجر یک بودند و آفتاب نیز رو به حرکت غروب می کرد، بچه ها چند عکس یادگاری گرفتند. شعبانی به مرتضی گفت: “بایست می خواهم یک عکس تکی بگیرم”. مرتضی اورکت رنگ و رو رفته اش را روی شانه اش انداخت و دست هایش را روی سینه قلاب کرد و گفت: “عکس حجله ای بگیر”.
منبع : سایت آوینی
author-avatar

درباره کیان آرامش

به داد اسلام برسید،و بدانید که خدا محتاج به عبادت و استعانت شما نیست. اگر دین او را یاری نکنید،او دینش را به امتی دیگر می سپارد. (طلبه شهید محمد فاضلی)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *