لطیفه و معما
لطیفه
- یه نفر میره کله پاچه فروشی، یارو بهش میگه: قربون! چشم بگذارم؟ طرف میگه: نه آقا! حداقل صبر کن من برم قایم شم، بعد!
- یه نفر ۱۹ تا بچه داشته، بهش میگن: چرا یک بچه دیگه نمیاری، رُند شه؟! میگه: فرزند کمتر، زندگی بهتر!
- یه نفر میره راهپیمایی، میبینه شلوغه برمیگرده
- یه نفر تو اتوبوس واستاده بوده، یهو میبینه بند کفشش بازه. به کنار دستیش میگه: آقا قربون دستت، یک دقیقه این میله رو نگردار من بند کفشم رو ببندم
- یه نفر تو مسابقه بیست سوالی شرکت میکنه. قبل از مسابقه بهش میگن: ببین جواب ژاندارمریه ولی همون اول نگی که ضایع بشه، یه چند تا سوال اولش بکن بعد جوابو بگو. مسابقه شروع میشه، یارو میپرسه: جانداره؟ مجریه میگه: نه. یارو میگه: مِریه؟ میگه: نه. یارو میگه: جاندارمریه؟
- سه تا دیوانه هم اتاقی بودن – یک روز خبر آوردن که دوتاشون بالا پایین میپرن و میگن که ما سیب زمینی هستیم و داریم تو روغن سرخ میشیم و سومی ساکت نشسته! رییس بیمارستان هم طبق معمول رفت که این دیوونه رو مرخص کنه. پرسید تو چرا با دوستات نیستی؟ اون هم گفت : آخه من کف ماهیتابه چسبیدم!
- یه نفر سوار آسانسور میشه میبینه نوشته ظرفیت ۶ نفر با خودش میگه عجب بدبختیه حالا ۵ نفر دیگه از کجا بیارم.
- یه روز یکی خودش رو میزنه به موش مردگی، گربههه میخوردش.
- یک بار یه پرتغاله خودشو داشته به در و دیوار می کوبیده. ازش می پرسن: چرا ایجوری میکنی ؟ میگه: میخوام خونی شم!
- یکی دستش به پشتش نمیرسیده، زیر پاش صندلی میگذاره.
- یک بار یه کچله میره سلمونی. وارد اونجا که می شه همه بهش میخندن. کچله میگه: چیه! اومدم آب بخورم.
- یه روز از یکی میپرسند: اگه همه دنیا رو بهت بدن، چیکار میکنی؟ میگه: میفروشم، میرم خارج!
- یه روز یکی حضرت عزرائیل (علیه السلام) رو می بینه، خودشو میزنه به مردن!
- یه روز یه پیرزن فقیر داشته تو کوچه دنبال چیز با ارزشی میگشته که بره بفروشه. همین طور که داشته میگشته، یه چراغ جادو پیدا میکنه. خلاصه غوله از توش میآد بیرون و میگه: ای پیرزن، تو میتونی هر آرزویی داشتی بکنی؛ من برآورده شون میکنم. هرچقدر پول یا زمین بخوای بهت میدم، خلاصه هرچی بخوای…پیرزنه خیلی خوشحال شد و با شادی گفت: دستت درد نکنه پسرم؛ الهی فدات شم! غوله هم با تعجب بسیار این آرزوی پیرزن را برآورده کرد!
- مردی ساعتش از کار می افته. پشتشو باز میکنه میبینه یه مورچه توش مرده. بعد می گه: آهاااااان! حالا فهمیدم! رانندش مرده که کار نمی کنه
لطیفه
۱۶ به یکی میگن «پشتت خاکیه!». طرف میگه: «پس میخواستی آسفالت باشه»؟!
۱۷ یکی جلو بانک با پای باز نشسته بود. گفتند: «اینجوری چرا نشستی»؟ گفت: «شنیدم به باز نشستهها وام میدن»!
۱۸ یکی ماکزیما خرید و رفت تو خیابان. یک دفعه یه پیکان قراضه از عقب محکم زد بهش. خلاصه رانندهی پیکان قراضه خیلی التماس کرد تا طرف راضی شد و به حرکت خودش ادامه داد. رانندهی ماگزیما سر چهار راه دوباره دید یکی از عقب محکم زد بهش. اومد بیا پایین یک دفعه دید راننده همان پیکانه. رانندهی پیکان سرشو از شیشه در آورد بیرون و با صدای بلند گفت: «فلانی ! منم منم، برو!»
۱۹ پیر مردی دید پسری داره گربه رو می شوره. گفت: «ببیم جان! نشور میمیررهها». پسره گفت: «نه بابا! نمیمیره». خلاصه پیر مرد رفت و برگشت. دید گربه مرده. گفت: «ببم جان!نگفتم میمیره!». پسره گفت: «نه بابا ! شستمش که نمرد! وقتی چلوندمش مرد!»
۲۰ یک روز لاکپشتها خواستند قلهای را فتح کنند. رئیس لاکپشتها پرچم را داد به لاکپشت کوچولو و به راه افتادن. خلاصه رفتن و رفتن… بازم رفتن و رفتن و هی رفتن تا رسیدن. بعد رئیس لاکپشتها به لاکپشت کوچولو گفت: «لاکپشت کوچولو پرچم را بیار تا سر قله نصبش کنیم» لاکپشت کوچولو با خونسردی گفت: «اونو پایین کوه جا گذاشتم». خلاصه لاکپشتها برگشتن. رفتند و رفتند، هی رفتند … خلاصه سالها در راه بودند تا رسیدند پای کوه . رئیس لاکپشتها گفت: «لاکپشت کوچولو! پرچم کجاست؟ لاکپشت کوچولو گفت: «شوخی کردم بابا! پرچم بالای کوهه».
۲۱ به یکی گفتند: «چی شد که زن گرفتی»؟ گفت: «تو زندگیم چیزی نشدم، گفتم لا اقل داماد بشم».
۲۲ طرف شلوارشو عوضی پوشیده بود. مادش گفت: «قربون بچهام برم، وقتی میره انگار داره میا»!
۲۳ طرف کت پوشیده بود و با زیر شلواری نشسته بود. گفتند: «چرا کت پوشیدی؟» گفت: «شاید مهمان بیا». گفتند: «خوب! پس چرا زیر شلوار پوشیدی؟» گفت: «خوب شاید نیا»!
۲۴ زنی هنگام دفن شوهرش هی جنازه رو باد میزد. گفتند: «او که احساس گرما نمی کنه چرا بادش میزنی؟» گفت: «آخه شوهرم وصیت کرد و گفت: تا کفنم خشک نشده ازدواج نکنی»!
۲۵ به طرف گفتن چرا درس میخونی؟ گفت: «دکتر بشم، پول دربیارم، بعد باهاش وانت بخرم و کار کنم»!
۲۶ طرف هیئت تأسیس کرد. روز عاشورا نوشت: «به علت شهادت امام حسین هیئت تعطیل است»!
۲۷ در یک مانور نظامی یکی از هواپیما پرید پایین، اما چترش باز نشد. تو آسمان با خودش گفت: «خدا رو شکر که مانوره» !
۲۸ هنگام سقوط هواپیما همه جیغ میزدند بجز یکی! بهش گفتند: «تو چرا جیغ نمیزنی»؟! گفت: «مگه مال بابامه! خوب بذا سقوط کنه».
۲۹ طرف سگگ کمر بندش مقداری به طرف راست بود. کجکی راه می رفت!
۳۰ یکی تو تهران ول میگشت. بهش گفتن: «اینجا چیکار میکنی؟» گفت: «پس کجا چیکار کنم»؟