…::: تا كي به پشت ابري اي آفتاب تابان :::…
چون شمع سوختم من از شعله و شراره
دلخونم از فراقت چون لاله بهاره
ماندم چو تخته سنگي در قلب كوهساران
كز جور برف و باران گرديده پاره پاره
اي مرد آفتابي از شب دلم گرفتَه ست
تا كي بخوانمت در شبهاي بي ستاره
اي حسرت گذشته در حا ل ما نظر كن
آينده را تو درياب كافيست يك هزاره
از حسرتي كه قلبت دانم از آن تهي نيست
با ياد غربتت كاش نوشم يكي پياله
ما مانده ايم واندوه غمهاي سخت و انبوه
ما مانده ايم تنها در كوره هاي ناله
همچون تو ما غريبيم بعد از هزار و صد سال
انبوه سرزنشها بر ما شود هماره
تا كي به پشت ابري اي آفتاب تابان
اي يادگار زهرا آن راز بي نشانه
اين (عبد) هم غمت را دارد به دل چو ياران
اي مرد دوش و فردا فرداي بي كرانه
******
عبدالله جمالپور- از طلاب حوزه علمیه مسجد سلیمان(خوزستان)
نشانی وبلاگ:
www.mandeereyar.mihanblog.com
سلام وعرض ادب…واقعاً اشعار بسیار جالبی ارسال می کنید…امیدوارم همیشه موفق وپیروز باشید.راستی به زودی پنل نویسندگی شما آماده می شود.