آدم های فیروزه ای:
«گفتم که ، اینجا چیزی نصیبت نمی شه ؛ علم می خوای برو مسجد سید ، قدرت و پول هم می خوای برو اونجا » گدا هاج و واج زل زده بود تو چشم های ظل السلطان ، حاکم اصفهان . سید دیگه شده بود همه کاره ی اصفهان . پسر ناصرالدین شاه هم از سید حساب می برد . سید می گفت : «نجف که بودم ؛ از گرسنگی مجبور شدم پول قرض کنم .صبح آب گوشت کله خریدم تا بخورم . یک هو دیدم یک سگ ، بی حال افتاده توی جوی آب ، سه تا بچه هم داره . زبون بسته ها گرسنه بودند و مادرشون شیر نداشت دلم سوخت نان هارا در آبگوشت ترید کردم و گذاشتم جلوی سگ . حیوونکی غذارا خورد و جون گرفت . چند روز بعد یک آقایی از شفت آمد و گفت : فلان حاجی مرده . ثلث مالش را که میشه یک روستا ، برای شما وصیت کرده . حساب کردم ؛ دیدم وصیت همان روزی شده بود که اون سگ رو از گرسنگی نجات دادم .»
از همون موقع بود که سید کم کم در اصفهان برای خودش بروبیایی پیدا کرد .
مردم برای حل مشکلاتشون در خانه ی شمارو می زنند ؛ شما مجتهد هستید و آبروی اصفهان ؛ ما تصمیم گرفتیم از مالیات روستا و زمین های شما چشم بپوشیم ؛ بالاخره باید یک فرقی بین شما و بقیه ی مردم باشد . سید نگاهی کردو گفت :«جناب شاه این مبلغ را ازمالیات سپاهیان خود کم میکند ؟»شاه گفت:«البته ،مالیات منطقه ثابت است . شما نگران نباشید . فکر آن جایش را هم کرده ایم . مبلغی که شما قرار بود بدهید ، از کشاورزان گرفته خواهد شد ».سید فریاد زد :«این ستمی آشکار است . شما می خواهید مالیات زمین های من را این کشاورزان بینوابدهند. هرگز!». شاه دمش را روی کولش گذاشت و دست از پا دراز تر محضر سید را ترک کرد .
اهل شفت بود بهش می گفتند حجت الاسلام . تو کتاب ها می نویسند سید محمد باقر شفتی . تلاش و سختی رفیق دوران تحصیلش بود. اصفهان که رفت ، فقط یک جلد کتاب داشت و یک سفره نان . بعد از چند سال ، شد همه کاره ی اصفهان . از شاه و دربارش گرفته تا مردم عادی ؛ ازاو حساب می بردند . فقرا که به خانه اش هجوم می آوردند ، راه کوچه بن بست می شد .وقتی پای خداوسط می آمد ؛ با کسی تعارف نداشت . یک مسجد ساخته بود که بعدها به «مسجدسید»معروف شد .