ensaneyat

معيار انسانيت چيست ؟ 
گر چه وقت من خيلى گرفته است و بيش از اندازه ظرفيت و توانايى ام براى خودم كارهايى درست كرده ام يا شرايط بر من تحميل كرده است ، در عين حال وقتى دوستان از من تقاضاى بحثى در اينجا كردند چاره اى جز اين نديدم كه موافقت براى اينكه نشستن و صحبت كردن و مسايل اسلامى را با شما دانشجويان عزيز در ميان گذاشتن براتى من از مهمترين مسايل است .
ترجيح مى دهم كه مسائلى را طرح كنم كه ذهن شما را برانگيزد تا درباره آن فكر كنيد و با يكديگر به مذاكره بپردازيم . لذا بحث من بيشتر جنبه طرح و سؤ ال دارد. موضوع بحث معيار انسانيت است ، يعنى مى خواهيم بدانيم معيار و ميزان انسانيت چيست . اگر از نظر زيست شناسى فقط جسم انسان مطرح است . در آنجا بحث مى كنند كه انسان در ميان رده هاى مختلف حيوانات در چه رده اى است . مثلا پستاندار است و… بالاخره يك نوع از انواع جانداران را انسان مى نامند در مقابل انواع ديگر جانداران نظير پرندگان ، خزندگان ، چارپايان ، حشرات و غيره . با مقياس زيست شناسى ، همه افراد بشر كه بر روى زمين هستند، با دو پا راه مى روند، پهن ناخن هستند و حرف مى زنند، انسانند، و با اين معيار هيچ تفاوتى ميان انسانها رد انسانيت زيست شناسى نيست و فى المثل با مقياس زيست شناسى ، همه افراد بشر كه به روى زمين هستند، با دو پا راه مى روند، پهن ناخن هستند و حرف مى زنند، انسانند و با اين معيار، انسانند، با اين معيار هيچ تفاوتى ميان انسانها در انسانيت زيست شناسى نيست ، فى المثل با مقياس ‍ زيست شناسى و با مقياس پزشكى و حتى با مقياس روانشناسيت موسى چومبه همان مقدار انسان است كه لومومبا؛ يعنى از جنبه زيست شناسى ، از نظر يك پزشك و حتى از نظر يك روانشاس كه درباره جهازات بدنى يا جهازات روانى انسان گفتگو مى كند، بين اين دو نفر نمى توان فرقى گذاشت همچنان كه ميان امام حسين عليه السلام و يزيد نمى توان فرقى گذاشت ، هر دو از نظر زيست شناسى و پزشكى و حتى روانشناسى انسان هستند، ولى آيا انسانيت انسان ، آنچه كه شرافت و كمال انسانى ناميده مى شود، به همين است ؟
انسان كامل و انسان ناقص : 
در علوم انسانى مى بينيم سخن از انسان كامل و انسان ناقص است ، سخن از انسان پايين افتاده و انسان مترقى و متعالى است . آن انسانى كه از نظر علوم انسانى ، از نظر علوم اخلاقى ، از نظر علوم اجتماعى ممكن است كامل باشد و ممكن است ناقص ، قابل ستايش و تقدير و تكريم باشد و بيا به هيچ وجه قابل ستايش و تعظيم نباشد بلكه شايسته تحقير باشد، كدام انسان است ؟ معيار انسانيت چيست و در كجاست ؟ اين چگونه است كه ميان مثلا چومبه و لومومبا فرق مى گذاريم ؟ در چه چيز آنها فرق مى گذاريم ؟ چه چيز، يكى را از انسان منحط قابل نكوهش و حتى مستحق اعدام قرار داده است و ديگر را انسانى قابل ستايش ؛ با اينكه از جنبه هاى زيست شناسى اگر هر دو را كالبد شكافى كنند شبيه يكديگرند، حتى جهازات روانى شان همه شبيه يكديگر است ؛ هر دو داراى قلب و سلسله اعصاب ، كبد، كليه ، ماهيچه ها و معده و… هستند و چه بسا كه اعضاى بدن انسان قابل نكوهش از اعضاى بدن انسان متعالى بهتر كار كند. پس چه چيز در آن كه باعث تفاوت اين دو شده است ؟
اين همان مساله بسيار بسيار مهمى است كه از قديم در علوم انسانى و نيز در اديان و مذاهب مطرح بوده است . مثلا قرآن انسانهايى را برتر و بالاتر از فرشته و شايسته مسجوديت ملائك مى داند، چنانكه مى گويد: ما به فرشتگان گفتيم به آدم سجده كنيد، ولى در مورد انسانهايى نيز مى گويد چهارپايان بر اينها برترى دارند. چه مقياسها و معيارهايى است كه اين مقدار تفاوت را به وجود آورده است ؟ اين حتى به دين و مذهب هم ارتباط ندارد و حتى مساله انسان در سطحى قرار گرفته است كه با موضوع خدا هم صد در صد بستگى ندارد؛ يعنى فيلسوفان مادى جهان هم كه به خدا و دين و مذهب اعتقاد ندارند، باز مساله انسان و انسانيت و مساله انسان برتر و انسان فروتر را مطرح كرده اند. در اينجا اين سوال مطرح مى شود كه از نظر مكاتب مادى ، انسان برتر و انسان فروتر چگونه انسانهايى هستند و ملاك برترى و ملاك فروترى چيست ؟ اين سوال بود، حال ببينيم جواب چيست .
نظريات مختلف درباره معيار انسانيت : 
1 – علم 
آيا ما مى توانيم علم را ملاك و معيار انسانيت قرار بدهيم و بگوييم كه انسانها از نظر زيست شناسى با يكديگر مساوى هستند ولى يك چيز هست كه اكتسابى يعنى به دست آوردنى است و با آن معيار، انسانيت با غير انسانيت تفاوت مى كند؛ مرزى است ميان انسان برتر و انسان فروتر، و آن دانش ‍ است ؟ هر اندازه كه انسان آگاهى و دانش بيشترى پيدا كند، انسانتر است و هر اندازه كه از علم و دانش بى بهره تر باشد، از انسانيت بى بهره تر است . بنابراين دانش آموز كلاس اول از كسى كه هنوز به مدرسه نرفته است انسانتر است . دانش آموز كلاس دوم از دانش آموز كلاس اول انسانتر است و همين طور… در دوره دانشگاه هم دانشجويى كه سال آخر را طى مى كند از دانشجويى كه سال ما قبل آخر را طى مى كند انسانتر است . در ميان علما و دانشمندان نيز هر كدام كه معلوماتش بيشتر است انسانتر است .
آيا اينكه علم و دانش معيار انسانيت است و تنها معيار هم هست ، مى تواند مردود قبول واقع شود؟ آيا شما انسانها را بر اساس دانششان ستايش و نكوهش مى كنيد؟ ابوذر را كه شما ستايش مى كنيد آيا به دليل اين است كه دانش ابوذر از دانش شما و از دانش انسانهاى زمان خودش بيشتر بوده است ؟ اينكه معاويه مورد نكوهش و در مقابل ، ابوذر مورد ستايش ‍ شماست آيا به اين دليل است كه شما حساب كرده ايد و ديده ايد معلومات ابوذر از معاويه بيشتر است ؟ در مورد چومبه و لومومبا چطور؟ من گمان نمى كنم كه تنها علم و دانش معيار انسانيت باشد و هر كه عالمتر است انسانتر باشد. با اين مقياس بايد بگوييم كه در زمان ما انيشتين – كه از همه دانشمندان عالم شهرتش بيشتر است و واقعا هم شايد از همه دانشمندان عالم عالمتر بود – انسانترين انسانهاى زمان بوده است .
2 – خلق و خوى 
نظريه ديگر اين است كه انسانيت به دانش نيست ، دانش البته شرطى است براى انسانيت . آگاهى و باخبر بودن ، روشن بودن به جهان ، به خود و به اجتماع را نمى شود نفى كرد اما اين مسلما كافى نيست . اگر هم دخالتى دارد، يكى از پايه هاى انسانيت است ، تازه در اصل پايه بودنش هم حرف است كه بعد عرض مى كنم . اين نظريه مى گويد انسانيت به خلق و خوى است نه به دانش . خلق و خوى يك مساله است آگاهى مساله ديگر. ممكن است انسان ، آگاه و دانا باشد و همه چيز را بداند ولى خلق و خوى او خلق و خوى انسانى نباشد، بلكه خلق و خوى حيوانى باشد، چطور؟ يك حيوان از نظر خلق و خوى تابع غرايزى است كه با آن غرايز آفريده شده است ، جبر غرايز بر او حكومت مى كند؛ يعنى در مقابل غريزه اش يك اراده حكم ندارد و حتى او همان غرايز خودش است و غير از غريزه چيز ديگرى نيست . اگر مى گوييم سگ حيوان درنده و در عين حال باوفاست . درندگى و وفا براى اين حيوان غريزه است . اگر مى گوييم مورچه يك حيوان حريص يا مال انديش است ، حرص يا مال انديشى براى اين حيوان يك غريزه است . جبر غريزه بر او حكومت مى كند و بس . انسانهايى در جهان هستند كه همان خلق و خوى حيوان را دارند. يا به عبارت ديگر همان خلق و خوى اولى طبيعى را دارند، خودشان را بر اساس طرح انسانى نساخته اند، خودشان را تربيت نكرده اند، انسان طبيعى هستند، يك انسان صد درصد موافق طبيعت ، انسانى كه در درون خودش محكوم طبيعت خودش است .
علم او چطور؟ علم ، آگاهى و چراغ است . او در حالى كه محكوم طبيعتش ‍ است ، چراغ علم را در دست دارد. آن وقت تفاوتش با حيوان در اين جهت مى شود كه شعاع آگاهى حيوان براى تامين غرايزش ضعيف و محدود به زمان و مكان خودش است ولى آگاهى به انسان قدرت مى دهد به طورى كه بر زمان گذشته اطلاع پيدا مى كند، زمان آينده را پيش بينى مى كند از منطقه خودش خارج مى شود و به منطقه هايى ديگر مى رود تا آنجا كه از كره خودش هم خارج مى شود و به كره ديگر مى رود.
ولى مساله خلق و خوى يك امرى ديگر است ، غير از مساله آگاهى است ، به عبارت ديگر آگاهى ، به آموزشهاى انسان ارتباط پيدا مى كند و خلق و خوى به پرورش هاى انسانى . اگر بخواهند به انسان آگاهى بدهند بايد او را تربيت كنند، عادت و پرورش دهند و اين ، يك سلسله عوامل غير از عوامل آموزش مى خواهد، به اين معنى كه عامل آموزش ، شرط پرورش هست ولى شرط لازم است نه شرط كافى .
نظريه اول كه معيار انسانيت را تنها دانش مى دانست ، خيال نمى كنم كه چندان قابل قبول باشد. بعد عرض مى كنم كه چه اشخاصى همين نظريه را دنبال كرده اند. ولى نظريه دوم كه سراغ خلق و خوى مى رود، طرفداران بيشترى دارد، اما تازه اين مساله مطرح است كه كدام خلق و خوى معيار انسانيت است ؟ در اينجا هم چند نظريه است :

انسان دوستى 
يكى اينكه آن خويى كه معيار انسانيت است محبت است ، انساندوستى است و مادر همه خويهاى خوب ديگر، محبت است . پس اگر كسى خلق و خوى اش بر اساس انساندوستى بود و انساندوست بود انسان است : به سرنوشت ديگران همان قدر انديشيدن كه به سرنوشت خود و بلكه به سرنوشت ديگران بيشتر از سرنوشت خود انديشيدن .در منطق دين اسم اين را ايثار مى گذرند. در كتابى نوشته بود: يك دستور كه در تمام اديان جهان يافت مى شود اين : براى ديگران همان را دوست بدار كه براى خود دوست مى دارى و براى ديگران همان را مپسند كه براى خود نمى پسندى . در احاديث ما به اين عبارت است : احبب لغيرك ما تحب لنفسك و اكره له ما تكره لها (173) براى ديگران همان را بخواه كه براى خود مى خواهى و براى او همان را نپسند كه براى خود نمى پسندى ، اين منطق ، منطق محبت است . چنانكه مى دانيد در مكتب هندو هم در مكتب مسيحيت روى كلمه محبت زياد تكيه مى شود؛ مى گويند در همه موارد محبت كنيد. اصلا غير از محبت مساله ديگرى مطرح نيست . البته در اين دو مكتب يك انحرافى هست ؛ يعنى آنها مى گويند محبت ، ولى محبتى كه آنها مى گويند نوعى تخدير است . اين هم نظريه اى است و بعد بايد درباره آن صحبت كنيم كه آيا محبت به تنهايى براى معيار انسانيت بودن كافى است يا نه ؟
گفتيم در نظريه خلق و خوى ، اولين حرفى كه در معيار انسانيت مطرح است انساندوستى است . انسان اخلاقى يا انسان بالاتر، انسان فراتر، انسانى است كه انساندوست باشد. با اين معيار يك مقدار از مشكلاتمان حل مى شود، اگر از ما بپرسند؛ ابوذر را كه شما بر معاويه ترجيح مى دهيد تبراى چه ترجيح مى دهيد؟ ديديم با معيار اول يعنى ملاك برترى را دانش و آگاهى صرف دانستن ، اين ترجيح ما جور در نمى آيد ولى با معيار دوم يك مقدار اين مساله حل مى شود. مى گوييم : معاويه انسانى بود فقط در فكر خودش و براى خودش ، و انسانهاى ديگر را براى اشباع جاه طلبى هاى خود به زور استثمار كرده بود. پس او يك موجود خودخواه ، خود پسند و خود پرست بود. ولى ابوذر بر عكس ، با اينكه همه امكانات برايش فراهم بود و همين معاويه حاضر بود بهترين شرايط زندگى را براى او فراهم كند، به خاطر اينكه معاويه حقوق مردم را پايمال كرده بود و براى اينكه به سرنوشت ديگران مى انديشيد، با همه معاويه جبار مبارزه كرد تا آنجا كه جانش را بر سر اين كار گذاشت و در تبعيدگاه ربذه در غربت جان داد. پس اينكه ما ابوذر را انسان مى دانيم و معاويه را انسان نمى دانيم بلكه يك حيوان مى دانيم . به خاطر اين است كه معاويه فقط در فكر آخور خودش بود و ابوذر در فكر انسانهاى ديگر.
ما چرا على عليه السلام را يك انسان كامل مى دانيم ؟ براى اينكه درد اجتماع را حس مى كرده ، براى اينكه من او تبديل به ما شده بد، براى اينكه خود او خودى بود كه همه انسانها را جذب مى كرد. او به صورت يك فرد مجزا از انسانهاى ديگر نبود بلكه واقعا خودش را به منزله يك عنصر، يك انگشت ، يك عصب در يك بدن احساس مى كرد كه وقتى ناراحتى اى در يك جاى بدن پيدا مى شود، اين عضو ناآرام و بى قرار مى گردد. و اصلا اين تعبيرات مال خود اوست ؛ قبل از اينكه در قرن بيستم فلسفه هاى اومانيستى اين حرفها را بياورند على عليه السلام اينها را گفته است .وقتى كه خبردار مى شود كه عامل او (فرماندارى كه از ناحيه او منصوب است ) در يك مهمانى شركت كرده است ، نامه عتاب آميزى به او مى نويسد كه در نهج البلاغه هست . حال چه مهمانى اى بوده است ؟ آيا آن فرماندار در مهمانى اى شركت كرده بود كه در سر سفره آن مشروب بوده است ؟ نه در آنجا قمار بوده ؟ نه ، در آنجا مثلا زنهايى را آورده و رقصانده بودند؟ نه در آنجا كار حرام ديگر انجام داده بودند؟ نه پس چرا آن مهمانى مورد ملامت قرار مى گيرد و نامه تند نوشته مى شود؟ مى گويد: و ما ظننت انك تجيب الى طعام قوم عائلهم مجفو و غنيهم مدعو. (174) گناه فرماندارش اين بوده كه بر سر سفره اى شركت كرده است كه صرفا اشرافى بوده ، يعنى طبقه اغنيا در آنجا شركت داشته و فقرا محروم بوده اند، على عليه السلام مى گويد: من باور نمى كردم كه فرماندار من ، نماينده من پاى در مجلسى بگذارد كه صرفا از اشراف تشكيل شده است . بعد راجع به خود و زندگى خودش براى آن فرماندار شرح مى دهد. درباره خود مى گويد درد مردم را از درد خودش بيشتر احساس مى كرد؛ درد آنها سبب شده بود كه اساسا درد خود را احساس نكند. سخنان على عليه السلام نشان داده كه او واقعا دانا و دانشمند و حكيم بوده است . اما على را كه اينقدر ستايش ‍ مى كنيم نه فقط به خاطر اين است كه باب علم پيغمبر بوده كه پيامبر فرمود: انا مدينه العلم و على بابها (175)بيشر از اين جهت ستايش ‍ مى كنيم كه انسان بود، اين ركن از انسانيت را داشت كه به سرنوشت انسانهاى محروم مى انديشيد، غافل نبود، درد ديگران را احساس مى كرد، چنانكه ساير اركان انسانيت را هم داشت .
3 – اراده 
مكتب ديگر مى گويد: معيار انسانيت اراده است ، اراده مسلط كننده انسان بر نفس خود. به عبارت ديگر معيار انسانيت ، تسلط انسان است بر خود، بر نفس خود، بر اعصاب خود، بر غرايز خود، بر شهوات خود، به طورى كه هر كارى از انسان صادر مى شود به حكم عقل و اراده باشد نه به حكم ميل . فرق است ميان ميل و اراده . ميل در انسان يك كشش و جاذبه است ، جنبه بيرونى دارد، يك رابطه اى است بين انسان و شى خارجى كه آن شى انسان را به سوى خودش مى كشد. يا مثلا تمايل جنسى يك جاذبه است ، يك ميل است كه انسان را به سوى خودش مى كشد. حتى خواب هم همين طور است ؛ خواب انسان را به سوى خودش مى كشاند، انسان به سوى آن حالتى كه نام خواب است كشيده مى شود. ميل به جاه و مقام ، شهوت جاه و مقام ، انسان را به سوى خودش مى كشاند و امثال اينها.
ولى اراده بيشتر جنبه درونى دارد. بر عكس ميل است ، انسان را از كشش ‍ اميال آزاد مى كند يعنى اميال در اختيار انسان قرار ميدهد. هر طور كه اراده مى كند كار مى كند نه هر طور كه ميلش بكشد، تابع تصميم و فكر بودن غير از هر ميل بودن است ، نوعى تسلط بر اميال است . اگر توجه كرده باشيد علماى اخلاق ، اخلاقيون قديم ما بيشتر تكيه شان روى مساله اراده بوده است ، اراده حاكم بر ميلهاى انسان ، مى گفتند معيار و ميزان انسانيت ، اراده است . حيوان موجودى است تابع غريزه كه همان ميلها باشد ولى انسان موجودى است كه مى تواند به حكم اراده و به حكم اختيار از جبر غريزه آزاد باشد، مى تواند اراده كند كه بر هر اندازه كه انسان بر خودش مسلط نباشد، از انسانيت به دور است . درباره تسلط بر نفس اماره ، در اسلام تاكيد فراوان شده است . داستان كوچكى را در اين زمينه – كه شايد شنيده باشيد – نقل مى كنم :
نوشته اند پيغمبر اكرم در مدينه از محلى عبور مى كرد. گروهى از جوانان مشغول زور آزمايى بودند به اين ترتيب كه سنگ بزرگى را بلند مى كردند (مثل اينهايى كه هالتر بر ميدارند) تا ببينند چه كسى بهتر مى تواند آن را بلند كند. اين هم مثل همه مسابقات احتياج به داور دارد، چون گاهى دو نفر وزنه را نزديك به يكديگر بر مى دارند، وقتى پيغمبر اكرم آمد از آنجا بگذرد، جوانان گفتند هيچ داورى بهتر از پيغمبر نيست : يا رسول ! شما اينجا بايستيد و ميان ما داورى كنيد كه كداميك از ما بهتر وزنه را بلند مى كنيم ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم قبول كرد، آنها مشغول شدند، آخر كار، پيغمبر فرمود: مى خواهيد بگويم از همه شما قويتر و نيرومندتر كيست ؟ بله يا رسول الله ! فرمود: از همه قويتر و نيرومندتر آن كسى است كه وقتى به خشم مى آيد، خشم بر او غلبه نكند بلكه او بر خشم خودش مسلط شود؛ و آنگاه كه از چيزى خوشش مى آيد، آن خوش آمدن او را به غير رضاى خدا نيندازد و بتواند بر رضاى خودش ، بر ميل و رغبت خودش مسلط شود. يعنى پيامبر آن زور آزمايى بدنى را فورا تحليل و تبديل به يك مسابقه روحى كرد و مساله قوت بازو را روى قوت اراده (تحليل نمود) گفت البته اين هم يك كارى است ؛ آن كه بازويش قويتر است مردتر است مردتر است اما مردى فقط به زور بازو نيست ، زور بازو يكى از نشانه هاى كوچك آن است . اساس ‍ مردى در قوت اراده است . ملاى رومى مى گويد:

                                           وقت خشم و وقت شهوت مرد كو

                                                                         طالب مردى چنينم كو به كو
ما على عليه السلام را كه شير خدا مى دانيم ، مرد خدا مى دانيم ، چون در جبهه را همه مردتر بود: يكى جنبه بيرونى ، اجتماعى ميدانهاى مبارزه كه هر پهلوانى را به خاك مى افكند و از آن مهمتر جنبه درون خودش كه بر خودش ‍ مسلط بود؛ اراده اش بر هر ميلى ، بر هر شهوتى ، بر هر انديشه اى حاكم بود. اين داستان كه مولوى آن را در مثنوى آورده ، چقدر از نظر مردى و قوت اراده ، فوق العاده است ! چه تابلوى عالى و لطيفى است كه يك جوان بيست و پنج ساله ، دشمن بسيار نيرومند خودش را به خاك افكنده است ، مى رود روى سينه اش مى نشيند تا سرش را از بدن جدا كند، او به صورت على عليه السلام تف مى اندازد. طبعا على ناراحت مى شود موقتا از بريدن سر او صرف نظر مى كند. چند لحظه قدم مى زند، بعد بر مى گردد دشمن مى گويد: چرا رفتى ؟ مى گويد: براى اينكه اگر در آن حال سر تو را از بريده بودم ، به حكم خشم خودم بريده بودم نه براى انجام وظيفه ام و در راه هدفم و در راه خدا اينقدر آدم بر خودش ، بر اعصاب خودش ، بر خشم خودش ، بر رضاى خودش مسلط باشد!
اين هم يك نظر و يك معيار انسانيت است . يكى دو معيار ديگر هم براى شما عرض كنم و به عرايض خودم خاتمه بدهم :
4 – آزادى 
معيار ديگر براى انسانيت انسان ، آزادى است . يعنى چه ؟ يعنى انسان آن اندازه انسان است كه هيچ جبرى را تحمل نكند، محكوم و اسير هيچ قدرتى نباشد، همه چيز را خودش آزادانه انتخاب كند. مى دانيد كه در مكتبهاى جديد روى آزادى به عنوان معيارى از معيارهاى انسانى ، بيشتر تكيه مى شود؛ يعنى به هر اندازه كه فرد بتواند آزاد زيست كند، به همان اندازه انسان است . پس آزادى معيار انسانيت است . اين نظريه چطور است ؟ آيا اين نظريه درست است يا نه ؟ اين نظريه هم مثل نظريات پيش ، هم درست است و هم نادرست ! يعنى به عنوان جزئى از انسانيت انسان ، درست است ولى به عنوان جزئى از انسانيت انسان ، درست است ولى به عنوان اينكه تمام معيار انسانيت باشد، درست نيست ، از نظر اسلام همان طور كه محبت انسانها نسبت به يكديگر تشويق و ترغيب و تقديس و به آن دعوت شده است و همان طور كه تسلط انسان بر نفس خود تقديس و به آن دعوت شده است ، حريت آزادى هم تقديس شده است .
اسلام عجيب است ! در همه اين موارد حرفش را گفته است . در نهج البلاغه در وصيتنامه اى كه على عليه السلام به فرزندش امام حسن عليه السلام نوشته اند، آمده است : اكرم نفسك عن كل دنية خودت را، جان خويش ‍ را از هر كار پستى برتر بدار؛ تن به كار پست مده كه جان تو بالاتر از كارهاى پست است . فانك لن تعتاض مما تبذل من نفسك عوضا به جاى آنچه كه از جان خودت در مقابل شهوات مى پردازى ، چيزى دريافت نمى كنى . آنچه كه از شرف خودت ، از جان خويش در ازاى يك ميل و شهوت مى پردازى ، چيزى دريافت نمى كنى . آنچه كه از جان خويش در ازاى يك ميل و شهوت مى پردازى ، عوض ندارد، تا آنجا كه مى فرمايد: و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك الله حرا (176) هرگز خودت را بنده ديگرى مساز كه خدا تو را آزاد آفريده است . نمى خواهد بگويد كه خدا تنها تو كه پسر من را كه امام حسن هستى ، آزاد آفريده است بلكه تو به عنوان يك انسان را مى گويد: چون مساله خلقت است . اين هم – كه معيار انسانيت آزادى است – نظريه اى است ، چنانكه در مكتب اگزيستانسياليسم در مورد معيار انسانيت ، بيشتر روى مساله آزادى تكيه شده است .
5 – مسؤوليت و تكليف  
معيار ديگر براى انسانيت ، مسؤوليت و تكليف است كه البته اين بيشتر از كانت شروع شده ، بعد هم در زمان ما روى آن خيلى تكيه كرده اند، مى گويند انسان آن كسى است كه احساس تكليف كند، در مقابل انسانهاى ديگر احساس مسؤوليت كند (اين غير از محبت است ، اشتباه نشود)، احساس ‍ كند كه مسؤول جامعه خويش است و حتى مسؤ ول خودش است ، مسؤول عائله خودش است . مساله مسؤوليت در زمان ما ادامه وسيعى پيدا كرده است ، خيل هم روى آن تكيه مى شود بحث مى شود، ولى بحث است كه ريشه هاى مسؤ وليت چيست ؟ آزادى هم همينطور است . از كجا مى شود اينها را بدست آورد؟ انسان احساس مسؤ وليت را چگونه بايد به دست آورد؟ يعنى چطور مى شود كه يك انسان احساس مسؤوليت مى كند؛ ريشه اين احساس چيست ؟ آيا با گفتن درست مى شود؟ اينكه آدم بگويد من مسؤولم ، مسؤوليت در وجدانش به وجود مى آيد؟ اين وجدان مسؤ ول را چه نيروى مى سازد؟ اين هم خودش مطلبى است .
6 – زيبايى 
به يك مكتب ديگر هم اشاره كنم . اين مكتب روى زيبايى تكيه مى كند، افلاطون اخلاق را بر اساس زيبايى توصيف كرده است ، مى گويد: آن چيزى انسانى است كه زيبا باشد، مثلا عدالت را همه مكتبها مى پسندند. يك مكتب عدالت را از روى محبت مى پسندد ديگرى عدالت را از روى ميزان اخلاقى آن مى پسندد. يكى هم چون بين عدالت و آزادى خويشاوندى قائل است آن را مى پسندد. ديگرى ممكن است عدالت را با ميزان مسؤوليت بسنجد. افلاطون عدالت را با عينك زيبايى مى بيند، مى گويد: عدالت كه خوب است (چه عدالت اخلاقى در فرد و چه عدالت اجتماعى در جامعه ) به اين دليل خوب است كه منشا توازن مى شد و ايجاد زيبايى مى كند. جامعه اى كه در عدالت باشد زيباست . و همان حسن زيبايى جويى بشر است كه او از عدالتخواه كرده است . انسان اگر بخواهد انسان باشد و به خصلتهاى انسانى برسد، بايد احساس زيبايى را خود تقويت كند؛ ريشه اش زيبايى است . البته او توجه دارد كه زيباييهاى انسانى آن زيباييهاى معنوى است . اين هم يك مكتب .
در جلسه ديگر (177) مقدارى درباره اين مكتبها قضاوت خواهيم كرد تا ببينيم بالاخره چه مى شود گفت . معيار انسانيت كداميك از اينهاست ؟ آن حرف زيست شناسى كه ديديم دست نيست ؛ با معيار انسانيت بسازيم ، ببينيم درباره معيارهاى فلسفى ، اخلاقى و مذهبى چه مى توان گفت و اسلام در اين زمينه ها چه مى گويد.
و صلى الله على محمد و اله الطاهرين

ensan

————————————————————
 اين سخنرانى در يكى از دانشگاههاى كشور ايراد شده و تاريخ آن مشخص ‍نيست .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *