دختران آفتاب

با کاروان عشـــق ….

” صدای پای کاروانیــــان است می شنوی؟

مظلـــومان آل ابــراهیم را میگویم آمدند… “

آسمان آبی بود و زمین مدینـــه از هرم سوزان خورشید تفتیده، و اینجا محله بنی هاشم.

حسینـــم! برادر! شنیده ام که قصد سفر داری، منم، محمد، زاده حنفیه

” ای ســـوار سرگران، کم کن شتاب  

 جان من لختی سبکتر زن رکـــاب “

جان برادر تو بهترین و عزیزترینی و من در پند تو سزاوارترین.یگانه هستی! قدری درنـــگ کن!

راه سخت است و نا هموار، و اهریمنان در کمین نشسته اند، مبادا فریب اهل عراق، ستون خیمه علویان

 را واژگون سازد؟ جان جانان! چون دل به راه سپرده ای؛ لااقل از راهی سفر کن که عبد الله زبیر بدان

 سو رفت، تا گرفتار گرگان بنی امیه نگردی. و حسیـــن، زاده فاطمـــه در پاسخ می گوید:

 برادرم محمد؛ به سوی مکه می روم و از سرزمین حرام به سوی دل روانه خواهم شد.

نیایم “رسول گرامی اسلام” را در رویایی راستین دیدم که می فرمود: حســـین به سوی خدا بشتاب،

 خدای بزرگ چهره لاله گون تو را می خواهد، در حالی که خاندانت در دست همراهیان ابلیس گرفتارند،

 دست هایشان بسته و در روی شتران بدون کجاوه به این سو و آن سو رهسپار.

زمین خشک و سوزان و بیابان از فرط تشنگی تلظی می کند قافله در حرکت است، امیر کاروان بی امان،

 چون شیری غران به گرد کاروان می نگرد

یگانه هستی! قدری درنگ کن! راه سخت است و نا هموار، و اهریمنان در کمین نشسته اند،

مبادا فریب اهل عراق، ستون خیمه علویان را واژگون سازد؟

حال کاروانیان به کربـــلا رسیدند حضرتش فرمود «اللهم انی اعوذ بک من الکـــرب و البـــلاء»

بار بگشایید اینجـا کربــــــلاست

آب و خاکـــش با دل و جان آشنــاست

السّـــلام ای سرزمین کـــربــــــلا

السّــلام ای منــزل و مـــأوای مـا

السّــــلام ای وادی دلجوی عشق

وه چه خوش می آید اینجا بوی عشق

السّـــــلام ای خیمه گاه خواهـــرم

قتلگـــــــاه جــــانگـــــــــداز اکبــــــــرم

کــــــــــــربلا گهواره اصغــــــر تـــــویی

مقتـــــــل عبــــــاس نــام آور تــــویی

آمـــــــــــدم آغــــوش خود را بــــاز کن

بستــــــــــر مـــهمان خود را ســاز کن

قافله شهادت در دل غاضریه خیمه می زند امام می فرماید : بخدا قسم اینجا شهـــادتگاه ماست

 کودکان ما را در این وادی به اسارت می برند و جگر گوشه هایمان در این وادی به خاک و خون می غلتند.

نفیر مرگ با آمدن پسر سعد بن ابی وقاص به صدا در می آید.

قاصد نفرت و غیض به سوی امام می آید چرا به عراق آمده اید؟

امام در پاسخ می فرماید عراقیان خود مرا با نگاشتن نامه خوانده اند اکنون اگر از آمدن من کراهت دارید

 به حجاز باز می گردم، عمر «ل» نامه ای به ابن زیاد نوشت و ماجرا را گزارش کرد، آن کور دل دنیا و

 آخرت در پاسخ گفت:حال که چنگالهای ما به سوی او نشانه رفته است امید بازگشت به حجاز دارد؟

دیگر راهی برای او نمانده است.

صدای نفیر بلند و بلند تر می شود.

و ناگهان هاتفی از آسمان بانگ بر می آورد: قتل الحسیـــن بکربـــلا عطشاناً…..

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *