اگر پدر و مادر رعايت حقوق فرزندان را نكنند و آنان را طبق فرهنگ اسلام و تعاليمعالى اهل بيت عليهم السلام پرورش ندهند ممكن است در آينده با مسائلى روبرو شوند كه هيچ گاه تصور نمى كرده اند. مطالعه داستان غم انگيزى پدرى كه در اثر بى توجهى و سهلانگارى به اين مهم ، فرزندان خود را از دست داده است ، ضرورت طرح موضوع را نمايانتر مى سازد.
مرد محترمى نقل مى كرد، با اصرارهمسرم ، بچه ها را پس از پايان تحصيلات ابتدايى به لندن فرستادم . با اين كه شخصاً تمايل زيادى به اين كار نداشتم در ظرف چند سال با هر زحمتى بود پولى فراهم مى كردم و به خيال خود وسائل آسايش و راحتى آن ها را در ديار فرنگ مهيا مى ساختم .
سال گذشته مصمم شدم براى ديدار بچه ها و سركشى به وضع تحصيلى آن ها سفرى به لندن بكنم ،قبلا مراتب را تلگرافا به بچه ها اطلاع دادم و به يكى دو نفر از دوستان هم كه درلندن بودند، قصد خود و ساعت ورودم را خبر كردم بارى ساعتى فرا رسيد كه هواپيما درفرودگاه لندن به زمين نشست و من به شوق ديدن نور چشمى ها به اطراف نگاه مى كردم ،متأسفانه هر چه بيشتر جستجو مى كردم كمتر اثرى از بچه ها بود، تا بالاخره يكى ازآشنايان كه او هم از ساعت ورودم مطلع بود مرا ديد و به طرفم آمد، با ناراحتى از بچه هايم پرسيدم ، گفت : امروز (پيك نيك ) مى روند و به من گفتند به اطلاع شما برسانم كه منتظر آن ها نشويد چون حداقل ده روز در گردش دسته جمعى خواهند بود.
به محض شنيدن اين خبر خون در عروقم منجمد شد كه : اى واى من هزاران كيلومتر راه براى ديدن بچه ها طى كرده ام و آن ها با اين كه مى دانستند من مى آيم به گردش رفته اند، بااين همه قانع نشده ام و از دوست خود پرسيدم كه ديدن آن ها قبل از حركتشان امكان دارد يا خير! دوستم گفت بله ، چون فاصله زيادى تا راه آهن نيست ، اگر عجله كنيم ممكن است قبل از حركت به ديدن آن ها موفق شويد. با اتومبيلى كه دوستم داشت به طرف مقصد حركت نموديم اتفاقا محلى كه بچه هايم در آن محل اجتماع كرده بودند ممنوع الورود بود و پليس اجازه نمى داد كسى وارد آن محوطه بشود. با چشم كنجكاو دقت كرديم و بچه ها را درست موقعى كه عازم سوار شدن به قطار بودند ديديم ، شما خيال مى كنيدچه صحنه اى به وجود آمد:
من با اضطراب تمام و بدون توجه به مقررات حتى دستورپليس با سرعت به طرف بچه ها دويدم ، در حالى كه آن ها هم كوشش مى كردند از رفقاىخود پيشى گرفته و زودتر سوار قطار بشوند.
هنگامى كه چشمان ما با هم تلاقى كرد مناز فرط شوق گريه مى كردم ولى بچه ها فقط با اشاره دست (باى ، باى ) با من كردند. قطار به حركت در آمد و من در جاى خود ميخكوب شدم . پليس هم در انتظارم كه به علت عدم رعايت مقررات جلبم نمايد، اين بچه ها اصلا فراموش كرده اند كه پدرى دارند كه مدت ها راه پيموده تا به آن ها رسيده و بعد با خود انديشيدم كه من ديگر براى آن هاحكم پدر شرقى را ندارم ، بلكه ماشين پول سازى هستم كه بايستى ماهيانه آن ها را درموقع مقرر بفرستم . با دل افسرده و پشيمان عازم دادگاه خلاف در انگليس شدم .
پساز شروع محاكمه تصميم گرفتم از خودم دفاع كنم :
ابتدا از رئيس دادگاه پرسيدم : آياشما فرزند داريد و بعد همين سؤال را از هيئت منصفه كردم . هنگامى كه همگى پاسخ مثبت دادند، داستان خود را به آنان شرح دادم كه : من پس از سال ها دورى از فرزندانم آن ها را در محلى ديدم كه ورود به آن جا ممنوع بوده ولى اين من نبودم كه به طرف آنها دويدم بلكه پدرى بود كه سال ها در اشتياق ديدن فرزندان خود خون جگر خورده بود ومطلع نبود كه محيط شما به فرزندانش آداب ديگرى آموخته است و اين پدر در اشتباه بودهنوز گمان مى كرده است بچه هايش همان ما هستند كه او چند سال پيش روانه اروپا نموده است . آنان بالاخره مرا به علت عمل خلاف مقررات مجرم شناخته و جريمه كردند.