بسم الله الرحمن الرحیم…
شهید نور الله ملاح…
صبح یک روز گرم تابستانی بود . در هفت تپه، قرار گاه لشکر خط شکن 25کربلا مستقر بودیم .زیر سایه چادری ، لابه لای تپه ماهورها ، تک وتنها نشسته بودم .
«نورالله فلاح » رادیدم که از دور با لبخندی زیبا که بر لبش داشت به طرفم می آمد.سرش را از ته تراشیده بود.آرام ومهربان جلو آمد و کنارم نشست.
گفتم:« پسر خیلی خوشکل شدی ها! ولی عجیبه چرا بعضی از بچه ها سرشون را از ته می تراشند ! نکنه خبرایی است وما بی خبریم، عین حاجی ها شدی!»
نورالله دستش را روی شانه ام گذاشت. با لبخند غریبانه گفت:« سید بگذار خواب دیشبم را برایت بگویم . تو هم از اصحاب خواب دیشب من بودی!»
با تعجب گفتم :« من، خواب؟! یعنی چی ؟!»
بعد نگاهی به چهره نورانی اش انداختم و گفتم:« حالا چه خوابی دیدی ؟ پسر نکنه خبر شهادته؟!»
گفت:«سید، برو بالاتر!» مکثی کرد وادامه داد:« اصلا یادت است من همیشه به تو می گفتم که به شکل غریبانه ای شهید می شوم . تو به من می خندیدی ؟ ولی دیشب من بشارتش را گرفتم .»
خندیدم وگفتم « آری ، از همین حالا سوت شهادتت رابزن !»
گفت:« خواب دیدم همین اطراف هستم . یکی به اسم صدایم کرد. نگاهی به اطرافم انداختم . صدای از داخل چادر حسینیه گردان می آمد. اما صدا غریبانه بود. حالت عجیبی داشتم!
مثل آن صدا راتا به حال هیچ کجا نشنیده بودم.آرام و بی تاب و بی قرار، گوشه ی چادر را کنار زدم.
حال و هوای آن لحظات را اصلا نمی توانم توصیف کنم. وارد چادر شدم . در مقابل چهره ای که نور محض بود زانو زدم . بااشک بغض و بی قراری گفتم:« السلام علیک یا فاطمه زهرا(سلام الله علیها)”.
درست مثل وقتی که مقابل ضریح آقا علی بن موسی الرضا(علیه السلام) قرار می گرفتیم و سلام می دادیم.
حال عجیبی داشتم خدایا چه می بینم ، من و حضرت زهرا (سلام الله علیها) ؟!
نورالله مکثی کرد وپس از اینکه بغض خود را فرو خورد ادامه داد: دوباره به اطرافم نگاه کردم . حضرت زهرا(سلام الله علیها) در مقابلم بود وآقا امام حسن(علیه السلام) و آقا امام حسین (علیه السلام) دو طرفشان نشسته بودند.
آن قدر مبهوت و متحیر بودم که کلامی برای گفتن نیافتم . دوباره سلام کردم .این با به آقا امام حسن (علیه السلام) وآقا امام حسین(علیه السلام) .
لحظاتی بعد حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرمودند: پسرانم، حسنم، حسینم، سلام خدا بر شما باد ، ایشان( نورالله) چند روز دیگر مهمان ماخواهد بود.”
بعد، آقا امام حسین(علیه السلام) دست روی سرم کشیدند و من ناگهان از خواب پریدم.
نور الله خیلی منقلب شده بود . بعد رو به من کرد وگفت:” سید جون مدت ها بود که منتظر بودم . واقعیت این است تا منتظر نباشی دعوت نمی شوی.”
بعد مکثی کردو ادامه داد:” بیدار که شدم وقت اذان بود وضو گرفتم . فکر کردم قرار است چند روز دیگر راهی عملیات شویم.”
بعد لحن صحبت نورالله عوض شد. با صدای بلند تری گفت:« اصلا خبر داری ؟! داریم می رویم سمت منطقه مهران ؟ قرار است عملیات شود.
می دانی ، ان شاء الله من شهید می شوم ، من بشارتش را گرفتم ، آری، اینها نشانه است.”
دورباره گفت:” می دانم ، به غربت حضرت زهرا(سلام الله علیها) قسم، به شکل غریبانه ای شهید خواهم شد….ان شاء الله”.
بغض گلویم را گرفت، در حیرت ماندم نمی دانستم چه کنم . نور الله با تعجب گفت:” تو شک داری !؟ “
بلند شدم . او رابه بغل گرفتم . گفتم:” بیا یک شرطی ببندیم ، اگر جاماندم شفاعتم کن.”
پنج روز ازاین واقعه گذشت . عصر شانزدهم تیر 1365بود سربندها روی پیشانی رفت.
یک باره به یاد ملاح افتادم دور را گشتم . قدش بلندتر بود و ته ستون می ایستاد . رفتم نزدیکش و گفتم :نورالله قول و قرار ما را
که یادت هست!؟» لبخنی زد و گفت:« شما خیالت راحت باشد!»
شناسایی منطقه ی عملیاتی انجام شده بود . یک راه کار خوب برای شروع حرکت نیروها انتخاب شد.
نام این مسیر به نام حضرت زهرا(سام الله علیها) مزین شد . رزمندگان به سرعت جلو رفتند طولی نکشید که گردان ما وارد
عملیات شد.
ارتفاعات قلاویزان توسط بچه های لشکر تصرف و پاکسازی شد . هواپیما های دشمن بی هدف به همه طرف شلیک می کردند.
سحرگاه هفدم تیر ماه 1365در حین آزاد سازی ارتفاعات بودیم .نورالله نورانی تر از همیشه منتظر دیدار با ملائک الهی بود .
لحظاتی بعد با اصابت مستقیم راکت دشمن، به شکل غریبانه ای ، شهید شد.
نورالله ملاح مهمان حضرت زهرا0سلام الله علیها) شد. بدن او چنان پودر شد که چیزی از جنازه اش باقی نماند!
حبیبه خدا ، شفیعه ی محشر ، حضرت فاطمه (سلام الله علیها) می فرمایند:« خداوند، جهاد را مایه ی عزت و شکوه اسلام قرار داد.» (بحار الانوار، ج29، ص 223.)
سلام ودرود بر شهیدان عالی بود موفق باشید…