در يكى از روستاهاى ايتاليا كودكى فقير به نام آنتونيو كانوفا همراه مادربزرگ و پدربزرگ سنگتراش خود زندگى مىكرد. او لاغراندام بود و نمىتوانست كارهاى توانفرسا انجام دهد. آنتونيو با كودكان ديگر همبازى نمىشد و ترجيح مىداد همراه پدربزرگش به معدن سنگ برود. پيرمرد سنگها را مىبريد و آنها را براى استفاده در ساختمانسازى آماده می كرد. در اين ميان، آنتونيو با تكه هاى كوچك سنگ بازى مى كرد. گاهى از گِل مجسمهاى كوچك مىساخت و گاهى سنگ كوچكى را مىتراشيد و مجسمهاى از آن درست مىكرد. او اين كار را چنان ماهرانه انجام مىداد كه تحسين پدربزرگش را برمىانگيخت. هميشه پدربزرگ مىگفت: «اين پسر درآينده صورتگر معروفى خواهد شد». شامگاهان هنگامى كه آنتونيو باپدربزرگش به خانه بازمىگشت، مادربزرگ وى را مىبوسيد و مىپرسيد:«صورتگر كوچكم، به من بگو امروز چه كردى؟» سپس وى را روى پاهايش مىنشاند و براى او قصه مىگفت و به اين شيوه، ذهن او را با تصويرهاى زيبا و چيزهاى دلپذير آشنا مىكرد. روز بعد هنگامى كه به معدن سنگ مىرفت، برخى از آن تصويرهاى ذهنى خود را با سنگ يا گِل تجسم مىبخشيد. در شهرى نزديك روستاى آنتونيو مرد ثروتمندى زندگى مىكرد كه او را «كُنت» مىخواندند. كنت هميشه ميهمانىهاى بزرگى ترتيب مىداد و دوستان ثروتمندش را از آن شهر يا شهرهاى ديگر دعوت مىكرد. پدربزرگآنتونيو نيز به خانه كنت مىرفت تا به سرآشپز كمك كند، زيرا او بههمان اندازه كه سنگتراش زبردستى بود، در آشپزى نيز مهارت داشت. يك بار آنتونيو همراه پدربزرگش به خانه كنت رفت تا براى ميهمانى بزرگى كه برپا شده بود، در آشپزخانه خدمت كند. همه چيز به خوبى پيشمىرفت تا اين كه وقت آماده كردن شام فرارسيد. ناگهان صدايى از اتاقپذيرايى به گوش رسيد و پيشخدمت وحشتزده به آشپزخانه آمد ودرحالى كه تكه مرمرى در دست داشت، با ترس و لرز گفت:
«واىبرمن!مجسمه مرمرينى را كه آقايم مىخواستند سفره را با آن تزيينكنم، شكست و سفره بدون مجسمه زيبا نخواهد بود. اكنون نمىدانم چه بايد كرد؟» همه آشپزها و خدمتكارها متحير ماندند و از يكديگر پرسيدند: «آيا اين ميهمانى كه كنت مىخواست بهترين ميهمانى باشد، پس از اين كه همه چيز به بهترين شيوه آماده شد، به هم خواهد خورد؟» آنتونيو به سوى سرآشپز آمد و پرسيد: «آيا اگر مجسمه ديگرى داشته باشيد، مىتوانيد ميز شام را با آن تزيين كنيد؟» مرد نوميدانه پاسخ داد: «قطعاً، ولى به شرط اين كه آن مجسمه كاملاً شبيه مجسمه شكسته باشد». آنتونيو گفت: «آيا به من اجازه مىدهيد از تكه بزرگ كره، مجسمهاى مانند آن بسازم؟» سرآشپز با مسخره پاسخ داد: «پسربچه، تو كيستى كه چنين سؤالى را مىپرسى؟» پسر پاسخ داد: «من آنتونيو كانوفا هستم و خواهم كوشيد شما را خشنودكنم». سپس او از مكعب كره جامدى كه صد كيلوگرم وزن داشت، مجسمه شيرى را درست كرد.
خدمتكاران و آشپزها همراه پدربزرگش جمع شده بودند و به سرعت دستهاى كوچك او نگاه مىكردند و از مهارتش به شگفتى افتاده بودند. هنگامى كه مجسمه را در يك ساعت يا كمتر به پايان رساند، همگان فرياد برآوردند و گفتند: «اين مجسمه از آن يكى كه شكست، زيباتر است! چه پسر فوقالعادهاى!» پيشخدمتها شتافتند و براى انتقال مجسمه به اتاق پذيرايى به سرآشپز كمك كردند. همين كه كنت و ميهمانانش سر ميز غذاى مجلل نشستند، آن مجسمه زيبا توجهشان را جلب كرد. آنان نيز فرياد برآوردند و گفتند: «چه مجسمه بديعى! چه قطعه هنرى زيبايى! بدون شك اين مجسمه اثر يك صورتگر مشهور است! ولى چرا آن را از كره ساختهاند؟» كنت سرآشپز را خواند و نام سازنده مجسمه و سبب ساختهشدن آن از كره را جويا شد. سرآشپز واقعيت را گفت و افزود: «اين لطف خداوند بود كه هنگام شكستن مجسمه اصلى اين پسر بيايد و با ساختن اين مجسمه در مدت يكساعت، ما را از گرفتارى برهاند». كنت و دوستانش پسر را به سالن بزرگ پذيرايى فراخواندند. كنت نام او ونام آموزگارش را پرسيد. او مؤدبانه پاسخ داد:
«آقاى من، نام من آنتونيوكانوفا و آموزگارم پدربزرگ من است كه سنگتراشى مىكند و شما او را مىشناسيد». حاضران اصرار كردند آنتونيو با آنان سر ميز بنشيند. آنان او را گرامى داشتند و به وى آفرين گفتند. روز بعد، كنت، آنتونيو و پدربزرگش را به كاخ خويش خواند. او به پدربزرگ پيشنهاد كرد كه آنتونيو مانند يكى از فرزندانش با او در كاخش زندگى كند. براى درس دادن به او صورتگران بزرگ را گماشت و آنان اصول صورتگرى را به وى آموختند. هنوز چند سالى نگذشته بود كه آنتونيو بر آموزگاران هنرمند و معروف خود پيشى گرفت و يكى از بزرگترين صورتگران جهان شد.
منبع: انتشارات حوزه علمیه قم.
احسنت گل نرگس عالی بود موفق باشید.