می دانی چقدر انتظار دیدنت را کشیده ام، می دانم گناه حجابم باعث جدایمان شد، این غم دوری را به کجا ببرم باغم دوریت در آینده چه کنم،نکند! دوباره دوریت می خواهد تکرار شود!نه!!! امیدوارم چون بالأخره آمدم ، دیدم، همه جا سکوت بود، آسمان نگفت زمین سکوت سنگینی داشت که مرا به فکر فرو برد و به آب خروشان کنار این خالصان در گاه حق تعالی آرام و قرار نداشت مدام می دوید به این طرف و آن طرف، انگار گمشده ها را می دید و می نالید و می خواست بگوید کجایند، اما!!! اما طلاهای ناب باقیمت گران( یعنی لقاءالله) خود را فروختند و حاضر به آشکار شدن رویت خود نبودند، شاید هم به عشق مادر گمشده می خواستند پنهان باشند. اما در این میان آسمان حال وهوای دیگری داشت، دلش گرفته بود! انگار آن روزها برایش یادآوری می شد.
ای آسمان؛ ای آسمان؛ بگو در آن روزهای طلایی در طلایه چه گذشت؟ بگو از روزهای غریب و از شب های پر نور، بگو چه کردن مردان خدا؟
می دانم دلت گرفته و بغض سنگین گلویت را می فشرد، آری!! تو بودی شاهد رنج ها، سختی های روزگار تاریخ که بعد از کربلا دوباره تکرار شد..
آری تو شاهد پر پر شدن گل های این سرزمین طلایه بودی بگو بخروش، ناله زن، تا بدانم از زمین و آسمان چگونه آتش می زدند بر بچه ها…
دلم می خواهد بگویی می خواهم بدانم، بفهمم، به پاهای خود بفهمانم جای پا گذاشته قدم می زنم، که چشم ها و پاهایی فرش شدند تا بندگی کرده باشند و دستور معشوق خود را عمل کرده باشند، تا حال ما راه برویم و زندگی کنیم، اما یادمان نرود که ادامه دهنده راهشان باشیم…
آری اینان عاشقان واقعی روزگاراند و از همه چیز می گذرند تا به همه چیز واقعی ( یعنی رضایت حق) را به دست آورند… و اما خودم می دانم واژه ها، هرگز و هرگز، بیانگر وجود حقیقی مردان خدا نیستند…