thCAKQ87HCنمونه های از کمک های خداوند به بندگان با تقوا

 زلیخا اراده ی گناه کرده بود و یوسف منّزه از گناه بود. خدای منان در برابر این تقوا با حضرت یوسف چه کرد؟

وقتی شوهر زلیخا آمد میانشان داوری کند و ببیند یوسف گناهکار است یه همسر خودش، زلیخا گفت:« این یوسف نسبت به من زنت اراده ی بدی داشت»! و معلوم است که شوهر، کلام زلیخا را قبول می کند. در همان حال ناگهان دیدند که نوزاد شش ماهه در گهواره به حرف زدن آمد!

ما مانده ایم بچه شش ماهه حرف بزند! اما آن بچه به حرف آمد و گفت:« عزیز مصر،! به پیراهن یوسف نگاه کن! اگر از جلو پاره شده بود یوسف اراده گناه کرده بود؛ زیرا معلوم می شود یوسف، زلیخا را دنبال کرده و زلیخا با او درگیر شده و درنتیجه پیراهن از جلو پاره شده است. اگر از پشت پراهن پاره شده ، مقصر زلیخاست. چون معلوم می شود یوسف از جلو می دویده و می خواسته فرار کند و چون دست زلیخا به او نمی رسیده، دستش را دراز کرده تا پیراهنش از پشت را بگیرد و درنتیجه پیراهنش از پشت پاره شده است».

عزیز مصر نگاه کرد و دید پیراهن یوسف از پشت سر پاره شده؛ گفت:« زلیخا! خلاف و خیانت از تو سر زده است!».

چگونه این بچه ی شش ماهه به حرف آمد و این شهادت صادقانه را داد؟!

مرحوم شیخ عبدالله پیاده، نیز هرجا رفت و غذا میخورد، اگر آن غذا شبهه ناک و حرام بود، قی می کرد. دست خودش نیز نبود. بدنش جوری شده بود که خود به خود استفراغ می کرد و دیگر از آن غذا نمی خواهد! یعنی می فهمد که این مشکل دارد و باید از آن دوری کرد.

یکی از استادان من هم در گذشته بعضی جا ها می رفتند و بعضی مهمانی ها و دعوت ها نمی پذیرفتند. می فرمودند:« جاهایی که قار نبود بروم- به جهت شبهه ناک یا حرام بودن لقمه اش- خداوند فرشته ای را مأمور کرده بود که بیاید و بازوی مرا فشار دهد؛ و من با این کار آن فرشته – که البته او را نمی دیدم اما فشار دستم را حس می کردم- می فهمیدم که آن غذا اشکال دارد! بعداً هم از راه های دیگر می فهمیدم که نباید آنجا می رفتم!

یک شب، همان فرشته آمد و مرا از رفتن به جایی نهی کرد اما گفتم« حالا بروم و ببینم چه می شود!»، رفتم و نشستم از غذای آن میزبان خوردم، از آن خانه که بیرون آمدم، فرشته رفت که رفت ! و هنوز هم برنگشته!».

خدا به سبب تقوای که آن شخص داشت، فرشته را فرستاده بود اما بی تقوایی و بی احتیاطی اش باعث شد که فرشته برود.

اگر کسی در کلاش بنشیند، خدا می آید و در گوشش می گوید که چه باید بکنی و چه نباید بکنی خدا به او توجه می دهد.

مرحوم شیخ رجب علی خیاط می فرمود:« گویا خدا در همه ی هستی تنها یک بنده دارد! که دائماً به می گوید:« این کار انجام بده! آن کار را انجام نده! این راه است، آن چاه؛ این حق است، آن باطل».

آواز خدا همیشه در گوش و دل است                                  کو دل که دهد گوش به آواز خدا؟!

کیست این پنهان مرا در جان و تن                                    گز زبان من همی گوید سخن؟!

خدا پیوسته با بشر حرف می زند و صحبت می کند حالا نام وسیله اش «وجدان» است یا هرچه می خواهید، بگذارید. مرحوم شیخ رجب علی ادامه می دارد:« اگر بنده ی خدا، به کلام گوش داد، خدا سخن گفتن و راهنمایی را بیشتر می کند. چرب تر می کند! الهاماتش را زیاد تر و فراوان تر می کند».

یکی دیگر از نتایج تقوا، رسیدن روزی از جایی است که انسان فکرش را هم نمی کند. داستانی هم در این باره بگویم.

جناب آقای شیخ محمود امجد می گفتند:« من با شخصی با نام آقای  مُمَجَّد برای تبلیغ به شهری رفتیم. آـقای ممجَّد منبری معروف و مشهور و زبر دست بود. من هم یک منبری تازه کار بودم که نه معلوماتم به اندازه ایشان بود و نه بیانم.

مسجد جامع شهر را که جمعیت بیشتری به آنجا می آمدند به آقای ممجَّ واگذار کردند و گوشه شهر یک مسجد را به ما دادند و ده و بیست نفری پای منبر ما می آمدند.

آخر تبلیغ قرار بود پاکت پولی به ایشان و به من بدهند. ملائکه آمدند و این پاکت را عوض کردند. پاکت پر پول آقای ممجَّدرابه من دادند و پاکت ضعیف و لاغر مرا به ایشان! ( البته ما از کسی پول نمی خواستیم؛ حالا که داده بودند، ردّ احسان هم نکردیم، و با آن پول رفقا را به مشهد بردیم).

مدتی به که این قضیه را به آقای ممجَّد گفتم، ایشان گفتند نوش جانت! پاکت ها را فرشته ها جا به جا کرده اند!.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *