«کبوتر سفید»
مادر شهید فلاحی می گفت : یک شب خواب دیدم که در کنار رودخانه ای نشسته ام وقنداق فرزندم در بغلم است .در یک آن ،دیدم این نوزاد به صورت کبوتری سفید درآمدو از آغوش من به آسمان دوردست پرواز کرد ومن درحالیکه فریاد می زدم اواوج می گرفت ومیرفت .به خاطر این خواب یک عمر نگران بودم و، سرانجام پرواز او به حقیقت پیوست .
فرمانده جوان لشکر
برای شهید مهدی زین الدین از چهار دانشگاه فرانسه دعوت نامه آمده بود نفر چهارم دانشگاه شیراز شدبیست ودوسه سالش بیشتر نبود که فرماندهی لشکر 17علی بن ابیطالب (علیه السلام) را به او سپردند تو دنیا.سابقه نداره که یک جوون بیست وسه ساله بشه فرمانده لشکر، اون هم لشکری مثل لشکر 17.عراقی ها وقتی متوجه شدند این لشکر مستقر شده تو منطقه ، رادیو هاشون روشن می کرد به بد وبیراه گفتن،از بس که ترس و وحشت داشتند از این لشکر..
به خدا توکل کنید
ناگهان انفجار مهیبی درهواپیمارخ داد، صدای نامفهوم وهراسناک خلبان خطاب به برج مراقبت به گوش می رسید: هیچی نداریم هیچی نداریم .چراغ های باند را روشن کنید.یک باره برق هواپیما قطع شد، ارتفاع هر لحظه کمتر وکمتر می شد شهید فکوری با چراغ قوه جیبی لحظه ای به نشان دهنده ها وملخهای هواپیما که در آن دورسرعتش کاسته می شدنگاهی کردوسپس آرام گفت : همه چیز تمام شد ،امیدی نیست ،به خدا توکل کنید وسپس آرام ومطمئن درکنار دیگر همرزمانش نشست و قرآن جیبی اش را باز کرد..
خبرعجیب
مردادهشتاد ویک محمدرضا برگشت .خبر خیلی عجیب بود:« پیکر محمدرضا شفیعی بعداز 16سال سا لم مانده است» اوپس از مجروحیت اسیرمی شود و11روز اورا در همین وضعیت نگه می دارند وبعد می گویند:باید به امام توهین کنی .او هم فریاد می زد: مرگ بر صدام …آنها هم اورا اینقدرمی زنند تا به شهادت می رسدوپیکرش را در قبرستانی در نزدیکی کربلا به خاک می سپارند.بعثیها بعداز16سال جسدش را از زیر خاک در می آورندو وقتی می بینند که سالم است ، آن را به مدت سه ماه زیر افتاب می اندازند تا بپوسداما جسد تغییری نمی کند .پس از آن آهک ودیگر مواد فاسد کننده بر روی ان می ریزند اما جسد همچنان سالم می ماندوقتی فرمانده عراقی پیکر محمدرضاراتحویل می داد گریه می کرد و می گفت : خدا از سر تقصیرات ما بگذرد
رضاخان مجسمه دورویی
یکی از ویژگی های شهید مدرس ، صراحت ایشان بود رضاخان در اول خیابان سپه ، در بالای سردر باغ ملی مجسمه نیم تنه ای از خود نصب کرده بود که مانند دو مجسمه بود که از پشت به هم چسبیده بود ند، یعنی طوری بود که هم از بیرون باغ ، شمایل صورت دیده می شدوهم از درون ، روزی برای مراسمی« شهید آیت الله مدرس» را هم دعوت کردندوقتی رسیدیم ، رضا خان با غرور از پدرم پرسید: حضرت آقا ، آیا درب ورودی را هم ملاحظه کردید؟ پدرم گفتند : بله ، مجسمه شماراهم دیدم ، مپل صاحبش دوروداردرضا خان از شرم وناراحتی تا پایان مجلس ، دیگر سخنی به میان نیاورد.
پرواز در مهراب
بارها در جبهه های ایلام ، قصرشیرین ، اباادان ، خرمشهر، سومارو…حضور یافت وبا سخنرانی های دل نشین به سپاهیان اسلام روحیه می بخشید.سرانجام در23مهرماه در روز جمعه به هنگام ایراد خطبه یک نفراز منافقین به طرف ایشان حمله ورشدوایشان را از پشت گرفت وبا انفجار نارنجک ، محراب نماز جمعه کرمانشاه با خون پاک آیت الله اشرفی اصفهانی رنگین شد…
پرواز بهنام
وانت یکی از بچه ها جلوی پایم ترمز کرد.وقتی سوار شدم چشمم به بقیه بچه هایی که پشت وانت بودند افتاد .خدایا ! چه دیدم بهنام دهانش پراز خون بود وسر صورتش را ترکش پوشانده بود.فریاد زدم : بهنام تورا خدا بلند شو.از زیر پلک های پر خونش نگاهی به من انداخت وخندید..سینه پر خونش را لمس کردم ، بوئیدم وتلخ گریستم وتا بیمارستان با او حرف زدم . بهنام را به اتاق عمل بردند، با دیدن لباس هایش که روتخت بود، مرتب فریاد می زدم و گریه می کردم .یک آمپول ضد شوک به من زدندوزمانی که به خودم آمدم بهنام پرواز کرده بود