داستان های آموزندهthL34PFC2G

در جواب کسانی که می گویند چرا خدا را نمی بینند؟

داستان اثبات وجود خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت و در بین راه گفت گوی جالبی بین آنها صورت گرفت.

آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند و وقتی به موضوع خداوند رسید، آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه ها بی سرپرست می شدند؟ اگر خدا وجود داشت درد رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربان را تصور کنم که اجازه دهد که این همه درد رنج وجود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد. چون نمی خواست جر و بحث دکند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد، مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارد. آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی را می زنی؟ من اینجا هستم، من آرایشگرم، همین آلان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند هیچ کس مثل مردی که بیرون است موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر گفت: نه باابا! موضوع این است که آرایشگرها وجود دارند و مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تأیید کرد: دقیقاً نکته همین است. خدا وجود دارد فقط مردم به ما مراجعه نمی کنند، و دنبالش نی گرددند.برای همین است که این همه درد رنج در دنیا وجود دارد….

اثبات وجود خدا برای بچه ها

روزی مادری فرزندش را نصیحت می کرد و می گفت: فرزندم چون تکالیفت را خوب انجام می دهی، خداوند از تو راضی است و دوستت دارد. فرزندش در حالی که با دقت به سخنان مادر گوش می داد، گفت خداوند که مرا دوست دارد چرا او را نمی بینم؟ مادر  کمی تأمل کرد و گفت: فرزندم لیوانی آب و مقداری شکر برایم بیاور، وقتی فرزندش آب با شکر آورد، مادرش بهش گفت: حالا شکر را در آب حل کن و آن را بخور. وقتی فرزندش چنین کرد، مادر گفت حالا شیرینی این آب را به من نشان بده. فرزندش گفت شیرینی را نمی توان دید فقط از طعم اش می توان فهمید. مادر گفت پس ما خدا را نمی بینیم و از این نعمت هایش او را حس می کنیم.

داستان نجار پیر

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد، یک روز او با صاحب کار خود موضوع را در میان گذاشت. پس از روز های طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای زمان پیدا کردن زمان این استراحت می خواست تا او را از کار بازنشسته کنند.

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار از تصمیمی که گرفته بود پافشاری می کرد. سرانجام صاحب کار او درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت می کرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را برعهده بگیرد.

نجار در حالی رودربایستی، پذیرفت در حالی که دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن کار این خانه بر خلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین با سرعت مواد ولیه نامرغوبی را تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد. او صاحب کار را از تمام کار با خبر کرد، صاحب کار برای دریافت کلید به آنجا آمد.

زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار برگرداند و گفت: این هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد. در واقع اگر او می دانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتیر را برای ساخت آن به کار می برد و تمام مهارت های را که در کار داشت برای ساخت آن به کار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش می برد….

این داستان ماست…….

ما زندگیمان را می سازیم، هر روز می گذرد، گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم. پس در اثر یک شوک غیرمترقبه  میفهمیم مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.اگر چنین تصوری داشته باشید، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود می کنیم.فرصت ها از دست می روند گاهی باز سازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست…

شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده می شد، این تخته در آن جای میگیرد و یک دیئار برپا می شود. مواظب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود میسازید باشید…

 

خوردن انگور با خوردن شراب چه فرقی دارد؟

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم آیا حرام است؟ بهلول گفت: نهن! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود….؟

بهلول گفت نگاه کن ! من مقداری آب به صورت تو می پاشم، آیا دردت می آید؟ گفت:نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان آب و خاکی است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو جرأت نکنی احکام خدا را بشکنی……؟

 

ظرفیت انسان

در جواب کسانی که کم حوصله هستند و همیشه گلایه دارند؟

مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت تا برای رنج و غم خود راهی ساخت.استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد، و از مزه اش پرسید؟

آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است. استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت: همان مقدار آب بنوشد و بعد ز مزه اش پرسید؟

مرد گفت…..

خوب است و می توان تحمل کرد. استاد گفت: شووری آب همان سختی های زندگی است . شوری این دو آب یکی است ولی ظرفیتشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ما است. که مزه آن را تعیین می کند. پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است………….

1 نظر در “داستان های آموزنده

  1. برغمدی زهرا گفت:

    با سلام.
    داستان های زیبایی نوشتید. موفق باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *