thJ7U5K4ZD

ارباًاربابا

خیره شده بود به آسمون.

حسابی تو فکر بود.گفتم:چی شده محمد؟انگارکه بغض کرده باشه

گفت:”بالاخره نفهمیدم ارباٌاربابا یعنی چه ؟میگن آدم مثل گوشت کوبیده میشه یابعدازعملیات کربلای پنج بایدبرم کتاب بخونم یاهمین جا توی خط مقدم بهش برسم .”توی بهشت زهرا که می خواستند دفنش کنن باگلوله توپی که خورده بود جواب سوالش روگرفته بود…

خاطره ای ازشهید دکترسید محمدشکری

thXOTACFIV

فردا ظهرحتماًمی خورم

بسم ا… راگفته ونگفته شروع کردم به خوردن.حاج همت هم داشت حرف می زدوسبزی پلو راباتن ماهی قاطی می کرد.هنوز قاشق اول رانخورده روبه عبادیان کردوپرسید:عبادی!بچه ها شام چی داشتن؟عبادی گفت:همینوداشتن فقط تن روفرداظهر می دیم.حاجی قاشق رابرگرداند.عبادی زود گفت:حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون میدیم …حاجی همین طورکه کنارمی کشیدگفت:به خدا منم فردا ظهرحتماًمیخورم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *