در دير مغان آمد يارم قدحي در دست
مست از مي و ميخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پيدا
وز قد بلند او بالاي صنوبر پست
شمع دل دمسازان بنشست چو او برخاست
وافغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غاليه خوشبو شد در گيسوي او پيچيد
ور وسمه کمان کش گشت در ابروي او پيوست
آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
وز بهر چه گويم نيست با وي نظرم چون هست
حافظ
در جستجوي جاويد
کبوتر خيالم پر ميزند دوباره
سر ميکشد به هر جا با قلب پر ستاره
پرواز با صفايش هر سو و هر کرانه
در جستجوي عشقي جاويد و بيکرانه
گاهي در اوج آسمان، گاهي فراز لانه
گاهي بروي دشتها، سر ميدهد ترانه
در چشم نافذ او ميخوانم اين کنايه
دنيا چقدر کوچک، اما پر از گلايه
سنگ صبور من کو؟ دلتنگم از زمانه
پيک نجات من کو؟ قلبم پر از بهانه
در اشتياق رويش در هر دعاي ندبه
ميخواند او را دلم، هر صبح روز جمعه