همیشه برای کارهایش دلایل مختلف می آورد؛ به قول خودش استدلال و از نظر من؛ توجیه!!
درست نبود که صرفا به خاطر حفظ آبرویم، با قطع رابطه، او را از قرار گرفتن در مسیر درست محروم کنم. می دانستم که می توانم به او کمک کنم. اما خب…کمی فاصله گرفتم تا مهر تأیید بر رفتار و کردار و پندارش نباشم.
یک سالی می شد که تغییر کرده بود. دلیل تغییرش را به مرور زمان فهمیدم: اول پدرش کمی پولدار شده بود!…دوست ما ابتدا ظاهرش را کمی تغییر داد و بعد کمی بی قید شد؛ نسبت به آن چیزهایی که پیش از این به آنها پایبند بود.استدلال این تغییرش را به زبان نمی آورد، چرا که معلوم بود:لابد پولشان از پول خدا بیشتر شده بود!
بعد پدرش کمی بی پول شده بود. حالا استدلال قوی تری(!) داشت: ولمون کن بابا… اگه خدا ما رو می دید و دوسمون داشت که این کارو باهمون نمی کرد!
“و پول بود که شرط پذیرش حق بود”.
می گویند که خواب زده را نمی توان بیدار کرد.اما من می خواستم او را بیدار کنم. نمی خواهم مثل بی خبرها بگویم که “به خلاف ظاهرش دل پاکی داشت”…نه! دلش پاک نبود…از آن موقعی که رضایت دلش را بر رضایت خدا ترجیح داد و دلش آلوده ی محبت دنیا شد، پاکی دل را از دست داد، چه آن وقت که “داشت” و چه وقتی که “نداشت”.
به هر حال هنوز هم تا حدودی با هم در ارتباط بودیم و از حال و روز هم؛ باخبر.
من دوستش بودم و نیازش را می دانستم. دستشان تنگ بود و محتاج کمک. به طوری که متوجه نشود مقداری پول در کیفش گذاشتم. فردای آن روز پول را برگرداند و گفت که قبول نمی کند. می گفت یکی از رفقای پولدارش قرار است برایش پول جور کند و به همین خاطر منتظر عنایت او می ماند. با خودم گفتم این چه پولداری است که در عین پولداری وعده ی سر خرمن می دهد و اصلا این چه رفیقی است که نیاز فوری دوستش را نمی بیند؟
فرصت را برای یک تلنگر حسابی مناسب دیدم. به او گفتم: ببین…من به عنوان کسی که دوست و دوست دار توست، نیازت را دانستم و آن پول را توی کیفت گذاشتم. تو خواسته یا ناخواسته آن پول را از طرف من دریافت کردی. اما با اختیار خودت و کاملا “خواسته” آن را نپذیرفتی. از من که رفیق قدیمی ات هستم نپذیرفتی، چون به یک نفر دیگر دل خوش کرده ای.
حالا به من بگو که دلت را به چه چیزی خوش کرده ای که آنچه از حق دریافت میکنی؛ نمی پذیری…؟
پ.ن: این یک داستان خیالی است.