پرتوى از سيره و سيماى امام على النّقى(عليه السلام)
حضرت امام على النّقى، ملقّب به هادى، فرزند امام جواد(عليه السلام) در 15 ذىحجّه سال 212 هجرى در مدينه به دنيا آمد.
نام مادر بزرگوارش، سمانه، معروف به سيّده است.
آن حضرت و در سوم رجب سال 254 در 42 سالگى در شهر «سامرّا» بر اثر زهرى كه به دسيسه «معتزّ»، خليفه عبّاسى، توسط «معتمد» عبّاسى، به آن حضرت خوراندند به شهادت رسيد.
امام هادى پس از شهادت پدر بزرگوارش در محيط پر از خفقان و وحشتى كه متوكّل عبّاسى به وجود آورده بود به سختى مىزيست.
خليفه غاصب با حمله به ياران امام(عليه السلام)و ويران ساختن قبر حضرت امام حسين(عليه السلام)، شيعيان را بيش از پيش، دچار رعب و وحشت كرد و امام را از آنان دور ساخت و دستور داد تا آن بزرگوار را به سامرّا آوردند.
متوكّل به وسيله يحيى بن هرثمه، يكى از فرماندهان ارتش خود، نامهاى براى امام فرستاد و سپاهى را با يحيى همراه كرد تا به مدينه روند و خانه امام هادى را بازرسى كنند، بلكه مدركى بجويند تا آن حضرت را محكوم به توطئه و اقدام عليه دولت كند.
هرثمه گويد: سراى امام را بازرسى كردم و در آن جز قرآن و دعا و كتب علمى چيزى نيافتم.
هدف متوكّل از احضار امام(عليه السلام) به سامرّا نزد خود و يارانش، محو كردن او در حاشيه دربار خلافت بود تا آن حضرت را زير نظر گيرد.
امام(عليه السلام) توجّه داشت كه سياست ستمگرانه آنان به او، روز به روز، تندتر و بيشتر مىشود، تا جايى كه متوكّل در پايان حكومت خود، به علّت سعايتها و خبرچينيها بر ضدّ امام(عليه السلام)، او را زندانى كرد.
يحيى بن اكثم به متوكّل گفت: دوست ندارم پس از پرسشهاى من از اين مرد چيزى پرسيده شود، زيرا وقتى آشكار گردد كه او دانشمند است رافضيان تقويت مىگردند.
امام(عليه السلام) با كوشش خستگىناپذير و فراوان، پايگاههاى مردمى خود را تا سر حدّ امكان تقويت مىكرد تا در برابر مشكلات، نيرويى پايدار به دست آورد و مجهّز و آماده باشد.
براى امام هادى(عليه السلام) از راههاى پنهانى و آشكار، مبالغى از بابت خمس و زكات و خراج مىرسيد كه آنها را در مصالح عمومى اسلام به مصرف مىرسانيد تا جنبش فرو ننشيند.
داستان هایی از امام هادی علیه السلام
نان در سفره و بلعيدن جادوگر
يكى از درباريان متوكّل – به نام زرافه – حكايت كند:
روزى درباريان متوكّل عبّاسى شخصى را از اهالى هندوستان كه شعبده باز و جادوگر بود، نزد متوكّل آورده تا با بازى هاى خويش او را سرگرم كند، چون وى اهل هوى و هوس بود.روزى از روزها متوكّل به آن شخص هندى گفت : چنانچه علىّ بن محمّد هادى (صلوات اللّه و سلامه عليه ) را در جمع عدّه اى شرمنده و خجالت زده كنى ، هزار دينار هديه خواهى گرفت .آن شخص شعبده باز هندى نيز درخواست متوكّل – خليفه عبّاسى – را پذيرفت .و آن گاه حضرت را در جمع عدّه اى دعوت كردند؛ و چون همگان در آن جلسه حضور يافتند، متوكّل مرا كنار خود نشانيد؛ و دستور داد تا سفره اطعام گسترانيدند.همين كه خواستند مشغول خوردن غذا شوند، شعبده باز هندى متوجّه حضرت هادى عليه السلام شد و حركات مخصوصى را انجام داد، كه چون حضرت دست به سوى نان دراز مى نمود، نان پرواز مى كرد؛ و تمامى افراد مى خنديدند.
و اين كار چند مرتبه تكرار شد، به ناچار، چون امام علىّ هادى عليه السلام چنين ديد، به عكس شيرى كه بر پرده ديوار نقش بسته بود، دستى زد و آن را مخاطب قرار داد و فرمود: اى شير! اين دشمن خدا را بگير و نابود كن .
پس ناگهان شير به حالت يك حيوان واقعى در آمد و آن مرد شعبده باز هندى را بلعيد.و سپس حضرت خطاب به شير كرد و فرمود: اكنون به حالت اوّل بازگرد و همانند قبل روى پرده مجسّم شو.تمام افراد حاضر در مجلس با تماشاى ابن صحنه ، وحشت زده شده و متحيّرانه به يكديگر نگاه مى كردند.پس از آن ، امام عليه السلام از جاى برخاست كه از مجلس خارج شود، متوكّل گفت : ياابن رسول اللّه ! خواهش مى كنم بفرما بنشين و دستور دهيد تا شير آن مرد هندى را بازگرداند؟حضرت فرمود: به خدا سوگند، ديگر او را نخواهيد ديد، آيا دشمن خدا را بر دوستان خدا مسلّط و چيره مى كنيد؟!و آن گاه ، حضرت از آن مجلس خارج شد.
پيدايش دو درخت بزرگ
همچنين يكى از درباريان متوكّل ، معروف به ابوالعبّاس – كه دائى نويسنده خليفه بود – حكايت كند:
من با ابوالحسن ، علىّ هادى عليه السلام سخت مخالف و نسبت به او بدبين بودم ، تا آن كه روزى متوكّل مرا به همراه عدّه اى براى احضار آن حضرت از شهر مدينه به سامراء بسيج كرد.پس از آن كه وارد شهر مدينه شديم ، به منزل حضرت وارد شده و پيام متوكّل عبّاسى را ابلاغ كرديم ؛ و حضرت هادى عليه السلام موافقت نمود كه به سوى شهر سامراء حركت كنيم .پس از آن ، از شهر مدينه به سمت سامراء خارج شديم ، هوا بسيار گرم و ناراحت كننده بود؛ و چون موقع حركت ، آب و غذا نخورده بوديم ، مقدارى راه را كه پيموديم ، پيشنهاد داديم تا پياده شويم و اندكى استراحت كنيم ؟امام هادى عليه السلام فرمود: در اين جا مناسب نيست ، بهتر است كه به راه خود ادامه دهيم تا به محلّى مناسب برسيم .
به همين جهت به حركت خود ادامه داديم تا اين كه در بيابانى قرار گرفتيم كه هيچ آب و گياهى يافت نمى شد و گرمى هوا و تشنگى و گرسنگى تمام افراد را بى طاقت كرده بود.
در اين هنگام حضرت توجّهى به افراد نمود و اظهار داشت : چرا اين قدر بى حال و ناتوان شده ايد، چنانچه خسته ، تشنه و گرسنه هستيد، همين جا اُتراق كنيد.ابوالعبّاس گويد: من گفتم : يا اباالحسن ! در اين صحراى بزرگ چگونه استراحت كنيم ؟حضرت فرمود: همين جا مناسب است .
بنابر اين ، طبق دستور حضرت در حال بار انداختن بوديم كه ناگهان متوجّه شديم در همان نزديكى – كنار ما – دو درخت بسيار بزرگ با شاخه هاى زياد بر زمين سايه افكنده و كنار يكى از آن ها چشمه اى است و آب آن بر زمين جارى مى باشد، كه بسيار سرد و گوارا بود.بسيارى از همراهان با حالت تعجّب گفتند: ما چندين مرتبه از اين مسير رفت و آمد كرده ايم ؛ ولى هرگز چنين چشمه و درختانى را در اين مكان نديده ايم .و من بسيار در تعجّب فرو رفته و با تمام وجود، به آن حضرت خيره شده بودم كه ناگهان تبسّمى نمود؛ و سپس روى مبارك خود را از من برگرداند.با خود گفتم : اين موضوع را بايد خوب بررسى كنم ؛ لذا از جاى خود برخاستم و كنار يكى از آن دو درخت آمدم و شمشير خود را زير خاك پنهان نموده و دو سنگ به عنوان علامت و نشانه روى آن ها نهادم ، و بعد از آن آماده نماز شدم .و چون افراد استراحت كردند، حضرت فرمود: چنانچه خستگى افراد برطرف شده است ، حركت كنيم .ه رفتيم ، من بازگشتم ؛ وليكن هيچ اثرى از درخت و چشمه آب نيافتم و شمشير خود را برداشتم و به قافله ، ملحق شدم و بسيار در فكر فرو رفتم و دست به سمت آسمان بلند كرده و از خداوند خواستم كه مرا از دوستان و معتقدان به حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام قرار دهد.در همين لحظه ، حضرت متوجّه من شد و فرمود: اى ابوالعبّاس ! بالا خره كار خود را كردى ؟
عرضه داشتم : بلى ، ياابن رسول اللّه ! من نسبت به شما مشكوك بودم و الا ن به حقانيّت شما معتقد گشتم و به لطف خداوند منّان هدايت يافتم .
حضرت فرمود: آرى چنين است ، همانا افراد مؤ من و اهل معرفت ، كمياب هستند.
نمايش لشكر امام در مقابل خليفه
روزى متوكّل عبّاسى جهت ايجاد وحشت و ترس براى حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام و ديگر شيعيان و پيروان آن حضرت ، دستور داد تا لشكريانش كه تعداد نود هزار اسب سوار بودند، خود را مجهّز و صف آرائى كنند.
و پيش از آن ، دستور داده بود تا هر يك از آن ها خورجين اسبش را پر از خاك نمايد و در وسط بيايانى تخليه كنند، كه در نتيجه تپّه بسيار عظيمى از خاك ها درست شد.
چون لشكريان در اطراف آن صفّ آرائى كردند، متوكّل با حالتى مخصوص بالاى تپّه رفت ؛ و سپس امام علىّ هادى عليه السلام را نزد خويش احضار كرد، تا عظمت لشكر و قدرت خود را به آن حضرت نشان دهد؛ و به وى بفهماند كه در مقابل خليفه هيچ قدرتى ، توان كمترين حركت را ندارد.
همين كه امام هادى عليه السلام كنار متوكّل عبّاسى قرار گرفت و آن صفوف فشرده و مجهّز را تماشا كرد، به او فرمود: آيا ميل دارى من نيز لشكر خود را به تو نشان دهم ؟
متوكّل اظهار داشت : آرى .
بعد از آن ، حضرت دعائى را به درگاه خداوند متعال خواند، پس ناگهان ما بين آسمان و زمين ، از سمت شرق و غرب ، لشكريانى مجهّز صفّ آرائى كرده و منتظر دستور مى باشند.
متوكّل با ديدن چنين صحنه اى مدهوش و وحشت زده گرديد.
و چون او را به هوش آوردند، حضرت به او فرمود: ما با شما در رابطه با مسائل دنيا و رياست ، درگير نخواهيم شد؛ چون كه ما مشغول امور و مسائل مربوط به آخرت هستيم ، به جهت آن كه سراى آخرت باقى و أ بدى است و دنيا فانى و بى ارزش خواهد بود.
بنابر اين ، از ناحيه ما ترس و وحشتى نداشته باشيد؛ همچنين گمان خلاف و بد درباره ما نداشته باشيد.
دريافت اموال در موقع مناسب
مرحوم شيخ حرّ عاملى رضوان اللّه تعالى عليه ، به نقل از كتاب شريف مشارق اءنوار اليقين آورده است :
دو نفر از اهالى شهر قم – به نام داوود قمّى و محمّد طلحى – حكايت كرده اند:
مقدار قابل توجّهى وجوهات ، نذورات ، هدايا و نيز جواهرات و ديگر اشياء نفيس قيمتى توسّط مؤ منين قم و اهالى آن ، نزد اينجانبان جمع شده بود تا براى حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام ارسال نمائيم .
و چون موقعيّتى مناسب فرا رسيد، بار سفر را بستيم و به سوى شهر سامراء حركت كرديم .
نار ما آمد و اظهار داشت : حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام دستور داد كه بازگرديد و به شهر خود مراجعت كنيد، چون الا ن موقعيّت و فرصت مناسبى نيست ؛ و نمى توانيد با ما ديدار و ملاقات داشته باشيد، به دليل آن كه مأ مورين حكومتى مانع رفت و آمد افراد هستند.
پس به ناچار به سوى شهر قم مراجعت كرديم و كليّه اموال و جواهرات را در جاى مناسبى مخفى و نگهدارى نموديم .
مدّتى از اين جريان گذشت و پيامى از جانب حضرت بدين مضمون رسيد: اينك تعدادى شتر فرستاده ايم تا اموال و آنچه را كه از ما نزد شما است ، بر آن شترها حمل كنيد و آن ها را رها نمائيد؛ و كارى به آن ها نداشته باشيد.
لذا طبق پيام و دستور حضرت سلام اللّه عليه تمامى اموال و جواهرات را بر آن شترها حمل نموده و آزادشان گذاشتيم و آن ها حركت كردند و رفتند.
و از آن شترها خبرى نداشتيم تا آن كه يك سال بعد، جهت ملاقات و زيارت امام عليه السلام به سامراء رفتيم و به منزل حضرت وارد شديم .
و چون در محضر مبارك آن حضرت نشستيم ، پس از احوال پرسى و مختصرى صحبت ، فرمود: آيا مايل هستيد آن اموال و جواهراتى را كه براى ما فرستاده ايد، مشاهده كنيد؟
عرضه داشتيم : بلى ، لذا حضرت نظر ما را به گوشه اى از منزل خويش متوجّه نمود، هنگامى كه نظر افكنديم ، تمامى آنچه را كه فرستاده بوديم ، تماما موجود بود.
پيش گوئى از مرگ فرمانده گارد
همچنين مرحوم شيخ حرّ عاملى ، به نقل از كتاب رجال مرحوم نجاشى رضوان اللّه تعالى عليهما آورده است :
يكى از دوستان حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى صلوات اللّه عليه كه در همسايگى آن حضرت زندگى مى كرده ، حكايت كند:
ما شب ها با حضرت علىّ بن محمّد هادى عليه السلام جلوى منزلش جلسه و شب نشينى داشتيم و در مسائل مختلف ، بحث مى كرديم تا آن كه شبى از شب ها حادثه اى رُخ داد:
فرمانده گارد خليفه عبّاسى كه شخصى معروف بود، با غرور و تكبّر از جلوى ما به سوى منزلش رهسپار بود و مقدارى هداياى ارزشمند كه از خليفه گرفته بود، به همراه داشت .
و نيز تعدادى سرهنگ و ديگر درجه داران و نگهبانان و پيش خدمتان ، او را همراهى مى كردند.
همين كه چشمش به حضرت هادى عليه السلام افتاد، نزد وى آمد و به آن حضرت سلام كرد و سپس رفت .
هنگامى كه از ما دور شد، حضرت اظهار داشت : او با اين حَشم خدم و به اين تجمّلات مادّى دل خوش كرده و شادمان است ؛ ولى خبر ندارد كه در همين شب ، مرگ او را مى ربايد و پيش از نماز صبح او را زير خاك ها دفن مى كنند.
من و بقيّه افرادى كه در آن مجلس حضور داشتيم ، از اين پيش گوئى حضرت سخت در تعجّب قرار گرفتيم .
و چون از جاى خود برخاستيم و از حضور آن حضرت خداحافظى كرده و رفتيم ، با يكديگر گفتيم : اين يك پيش گوئى مهمّ و علم غيب بود كه علىّ بن محمّد صلوات اللّه عليهما از آن خبر داد.
و بر همين اساس با يكديگر متعهّد شديم كه چنانچه گفته حضرت صحّت نيافت و واقع نشد، او را به قتل رسانده و نابودش كنيم ؛ و سپس هر يك به منزل خود رفتيم .
رخاستم و از خانه بيرون آمدم تا ببينم چه خبر است ، جمعيّت زيادى را ديدم ، كه به همراه سربازان و نيروهاى حكومتى شور و شيون مى كنند و مى گويند: فرمانده گارد خليفه ، شب گذشته به جهت آن كه خمر و شراب بسيارى نوشيده بود، هلاك گشته است و آماده تشييع و دفن او بودند.
من با خود گفتم : (أ شهد أ ن لا إ له إ لاّ اللّه ) و به سوى منزل او حركت كردم و صحّت پيش گوئى حضرت ، برايم روشن گرديد و از علاقه مندان و شيفتگان حضرتش گشتم .
درمان مريض و مسلمان شدن پزشك نصرانى
يكى از دوستان و اصحاب حضرت ابوالحسن ، امام هادى صلوات اللّه عليه – به نام زيد بن علىّ – حكايت كند:
روزى از روزها سخت مريض شدم ، تا حدّى كه ديگر نتوانستم حركت كنم ، لذا پزشكى نصرانى را بر بالين من آوردند و او برايم داروئى را تجويز كرد و گفت : اين دارو را به مدّت دَه روز مصرف مى كنى تا مريضى ات برطرف و بهبودى حاصل شود.
پس از آن كه پزشك نصرانى از منزل خارج شد، نيمه شب بود و كسى از طرز استفاده آن داروى اطّلاعى نداشت .
و من در حالى كه متحيّر بودم ، ناگاه شخصى جلوى منزل ما آمد و اجازه ورود خواست .
همين كه وارد منزل شد، متوجّه شديم كه آن شخص غلام امام هادى عليه السلام مى باشد.
سپس آن غلام به من گفت : مولا و سرورم فرمود: آن پزشك داروئى را كه به تو داد و گفت مدّتى آن را مصرف كن تا خوب بشوى ؛ ولى ما اين نوع دارو را فرستاديم ، چنانچه آن را يكبار مصرف نمائى ، انشاءاللّه به إ ذن خداود متعال خوب خواهى شد.
زيد گويد: با خود گفتم : همانا امام هادى عليه السلام بر حقّ است و بايد به دستورش عمل كنم .
به همين جهت ، داروئى را كه حضرت فرستاده بود مورد استفاده قرار دادم و چون آن را مصرف كردم ، در همان مرتبه اوّل عافيت يافتم و داروى پزشك نصرانى را تحويلش دادم .فرداى آن روز پزشك نصرانى مرا ديد و چون حالم خوب و سالم بود و ناراحتى نداشتم ، علّت بازگرداندن داروهايش را و نيز علّت سلامتى مرا جويا شد؟
پس تمام جريان را كه امام هادى عليه السلام برايم داروئى فرستاد و اظهار نمود با يك بار مصرف خوب خواهم شد، همه را براى پزشك نصرانى تعريف كردم .
عد از آن ، پزشك نصرانى نزد امام علىّ هادى عليه السلام حاضر شد و توسّط حضرت هدايت و مسلمان گرديد و سپس اظهار داشت : اى سرور و مولايم ! اين نوع درمان و دارو از مختصّات حضرت عيسى مسيح عليه السلام بوده است و كسى از آن اطّلاعى ندارد، مگر آن كه همانند او باشد.
اهميّت عقيق و فيروزه در نجات از درندگان
يكى از بزرگان شيعه به نام ابومحمّد، قاسم مدائنى گويد:
روزى خادم حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام به نام صافى ، براى من حكايت كرد:
در يكى از روزها خواستم به زيارت قبر امام علىّ بن موسى الرّضا صلوات اللّه عليهما شرفياب شوم ، نزد مولايم امام هادى عليه السلام رفتم و از آن حضرت اجازه گرفتم .
امام عليه السلام ضمن دادن اجازه ، فرمود: سعى كن انگشتر عقيق زرد رنگ همراه داشته باشى كه بر يك طرف آن (ماشاء اللّه ، لا قوّة إ لاّ باللّه ، اءستغفر اللّه ) و بر طرف ديگرش (محمّد، علىّ) نوشته شده باشد، تا از هر حادثه اى در أ مان گردى .
و سپس افزود: اين انگشتر موجب سلامتى جسم و دين و دنيا خواهد بود.
پس طبق دستور حضرت ، انگشترى با همان اوصاف تهيّه كردم و براى خداحافظى نزد آن بزرگوار آمدم ، وقتى از خدمت آن حضرت مرخّص گشتم و مقدارى راه رفتم ، پيامى براى من آمد كه برگرد.
هنگامى كه بازگشتم ، مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى صافى ! سعى كن انگشترى فيروزه ، تهيّه نمائى و همراه خود داشته باشى ، چون كه در مسير راه طوس و نيشابور شيرى درّنده سر راه قافله است و مانع از حركت افراد مى باشد.
وقتى به آن محلّ رسيدى ، جلو برو؛ و آن انگشتر فيروزه را نشان بده و بگو: مولايم پيام داد: از سر راه زوّار كنار برو، تا بتوانند حركت نمايند.
سپس در ادامه فرمايش خود افزود: سعى كن نقش انگشتر فيروزه ات بر يك طرف آن (اللّه المَلِك ) و بر طرف ديگرش (المُلْك للّه الواحد القهّار) باشد.
و پس از آن ، فرمود: نقش انگشتر اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام چنين بوده است و خاصيّت فيروزه ، امنيّت و نجات يافتن از درندگان و پيروزى بر دشمن خواهد بود.
صافى گفت : بعد از آن ، خداحافظى نموده و به سمت خراسان حركت كردم و آنچه را حضرت دستور داده بود، انجام دادم .
و هنگامى كه از خراسان مراجعت نمودم ، حضور امام عليه السلام شرفياب شدم و بعضى جريانات را تعريف كردم .
حضرت فرمود: مابقى حوادث را خودت مى گوئى يا من بيان كنم ؟
عرض كردم : شما بفرمائيد تا استفاده كنم .
ن حضرت آمده بودند، وقتى فيروزه را در دست تو ديدند آن را گرفتند و براى مريضى كه داشتند بردند و در آب شستند و آبش را، مريض آشاميد و سلامتى خود را باز يافت ، سپس انگشتر فيروزه را برايت برگرداندند و با اين كه انگشتر در دست راست تو بود، در دست چپ تو قرار دادند.
و وقتى از خواب بيدار شدى ، تعجّب كردى كه چگونه انگشتر از دست راست به دست چپ منتقل شده است .
پس از آن ، كنار بالين خود سنگ ياقوتى را يافتى كه جنّيان آورده بودند، آن را برداشتى و اكنون به همراه دارى ، آن ياقوت را بردار و به بازار عرضه كن ، به هشتاد دينار خواهند خريد.
خادم گويد: آن هديه جنّيان را به بازار بردم و به همان مبلغى كه حضرت فرموده بود، فروختم.
تبليغ دين و زنده كردن پنجاه غلام
مرحوم ابن حمزه طوسى – كه يكى از علماء قرن ششم است – در كتاب خود آورده است :
شخصى به نام بلطون حكايت كند: من مسئول حفاظت خليفه – متوكّل عبّاسى – بودم و نيروهاى لازم را پرورش و آموزش مى دادم تا آن كه روزى ، پنجاه نفر غلام از اهل خزر براى خليفه هديه آوردند.متوكّل آن ها را تحويل من داد و گفت : آموزش هاى لازم را به آن ها بده تا در انجام هر نوع دستورى آمادگى كامل داشته باشند، همچنين دستور داد تا نسبت به آن ها محبّت و از هر جهت كمك شود تا خود را مطيع و فدائى خليفه بدانند.پس از آن كه يك سال سپرى شد و سعى و تلاش بسيارى در آموزش و پرورش و تربيت آن ها انجام گرفت ، روزى در حضور خليفه ايستاده بودم كه ناگهان حضرت ابوالحسن ، علىّ هادى عليه السلام وارد شد.هنگامى كه حضرت در جايگاه مخصوص قرار گرفت ، خليفه دستور داد تا تمام پنجاه غلام را در حضور ايشان احضار كنم .پس وقتى آن ها در مجلس خليفه حضور يافتند و چشمشان به حضرت هادى عليه السلام افتاد، براى احترام و تعظيم در مقابل حضرت روى زمين به سجده افتادند.متوكّل با ديدن چنين صحنه اى بى حال و سرافكنده شد و در حالى كه توان راه رفتن نداشت ، با زحمت مجلس را ترك كرد و با بيرون رفتن متوكّل ، حضرت هم از مجلس خارج شد.پس از گذشت ساعتى متوكّل مراجعت كرد و به من گفت : واى به حال تو! اين چه كارى بود كه غلام ها انجام دادند؟
از آن ها سؤ ال كن كه چرا چنين كردند؟!هنگامى كه از غلامان سؤ ال كردم ، كه چرا چنين تواضعى را در مقابل آن شخص ناشناس انجام داديد؟
اظهار داشتند: اين شخص در هر سال يك مرتبه نزد ما مى آيد و مسائل دين را به ما مى آموزد و مدّت ده روز براى تبليغ احكام و معارف دين ، نزد ما مى ماند، ما او را مى شناسيم ، او خليفه و وصىّ پيغمبر اسلام مى باشد.امى آن پنجاه نفر كشته شوند، به همين جهت تمامى آن غلامان را سر بريدند؛ و فرداى آن روز من به سمت منزل حضرت ابوالحسن هادى عليه السلام رفتم ، همين كه نزديك منزل رسيدم ، ديدم شخصى جلوى منزل ايستاده كه ظاهراً خادم حضرت بود، پس نگاهى عميق به من كرد و گفت : وارد شو!
موقعى كه وارد منزل شدم ، ديدم حضرت در گوشه اى نشسته و مشغول دعا و تسبيح مى باشد، به من خطاب نمود و فرمود: اى بلطوم ! با آن غلامان چه كردند؟
عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! تمامى آن ها را سر بريدند.
فرمود: آيا خودت ديدى كه سر تمامى آن ها را بريدند و همه آن ها كشته شدند؟
پاسخ دادم : بلى ، به خدا سوگند، من خودم شاهد بودم .
فرمود: آيا مايل هستى آن ها را زنده ببينى ؟
گفتم : آرى ، دوست دارم .
سپس حضرت به من اشاره نمود كه آن پرده را كنار بزن و داخل برو تا آن ها را ببينى .
هنگامى كه پرده را كنار زدم و وارد شدم ، ناگهان ديدم كه تمام آن افراد زنده شده اند و صحيح و سالم كنار هم نشسته اند و مشغول خوردن ميوه مى باشند.
جزاى خيانت احسان !
طبق آنچه محدّثين و مورّخين نقل كرده اند:
شخصى به نام بُريحه عبّاسى از طرف متوكّل ، مسئوليّت امامت نمازجمعه شهر مدينه و مكّه را بر عهده داشت و جيره خوار او بود؛ جهت تقرّب به دستگاه ، نامه اى بر عليه امام علىّ هادى عليه السلام به متوكّل نوشت كه مضمون آن چنين بود:
چنانچه مردم و نيز اختيارات مكّه و مدينه را بخواهى ، بايد حضرت علىّ هادى عليه السلام را از مدينه خارج گردانى ، چون كه او مردم را براى بيعت با خود دعوت كرده است ؛ و عدّه اى نيز اطراف او جمع شده اند.
و بُريحه چندين نامه با مضامين مختلف براى دربار فرستاد.
ل با توجّه به اين سخن چينى ها و گزارشات دروغين ؛ و اين كه شخص متوكّل نيز، دشمن سرسخت امام علىّ عليه السلام و فرزندانش بود، لذا يحيى فرزند هرثمه را خواست و به او گفت : هر چه سريع تر به مدينه مى روى و علىّ بن محمّد عليهما السلام را از مسير بغداد به سامراء مى آورى .
مى گويد: در سال 243 به مدينه رسيدم و چون آن حضرت آماده حركت و خروج از مدينه شد، عدّه اى از مردم و بزرگان مدينه به عنوان مشايعت ، امام را همراهى كردند كه از آن جمله همين بُريحه عبّاسى بود، مقدارى راه كه رفتيم بُريحه جلو آمد و به امام عليه السلام عرضه داشت :
فهميده ام كه مى دانى من با بدگوئى و گزارشات كذب نزد متوكّل ، سبب خروج تو از مدينه شده ام ، چنانچه نزد متوكّل مرا تكذيب نمائى و از من شكايتى كنى ، تمام باغات و زندگى تو را آتش مى زنم و بچّه ها و غلامانت را نابود مى كنم .
آن حضرت ، در جواب با آرامش و متانت فرمود: من همانند تو آبرو ريز و هتّاك نيستم ، شكايت تو را به كسى مى كنم كه من و تو و خليفه را آفريده است .
در اين هنگام بُريحه با خجالت و شرمندگى ، روى دست و پاى حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهى و تقاضاى بخشش كرد؟
امام هادى عليه السلام اظهار نمود: من تو را بخشيدم ، و سپس به راه خود ادامه داد
هدايت شخص منحرف ؛ و مريض
عبداللّه بن هلال از جمله افرادى است كه معتقد بود به امامت عبداللّه أ فطح بود، او گويد:
سفرى به شهر سامراء رفتم و سپس از اين عقيده باطل خود دست برداشته و هدايت يافتم ، با اين توضيح كه :
هنگامى كه به شهر سامراء وارد شدم ، خواستم بر حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام حضور يابم و موضوع امامت عبداللّه اءفطح ؛ و نيز عقيده خودم را با آن حضرت در ميان بگذارم ، ولى موفّق به ديدار آن حضرت نشدم .
تا آن كه روزى حضرت هادى عليه السلام را در بين راه ملاقات كردم ؛ ولى چون مأ مورين در اطراف حضور داشتند، نمى توانستم با آن حضرت هم سخن گردم .
امّا هنگامى كه نزديك من آمد، مسير خود را به نوعى قرار داد كه از مُحاذى و روبرو عبور نمايد.
و چون مقابل من رسيد، ناگهان روى مبارك خود را به طرف من گردانيد و از داخل دهان مبارك خويش چيزى را، همانند آب دهان به سمت من پرتاب نمود كه به سينه ام خورد و پيش از آن كه بر زمين بيفتد، آن را گرفتم .
پس از آن كه حضرت هادى عليه السلام به راه خود ادامه داد و رفت ، آن را خوب نگاه كردم ، ديدم كه كاغذى است پيچيده ؛ وقتى آن را گشودم ، ديدم در آن نوشته بود:
اى عبداللّه ! بر آن عقيده اى كه دارى مباش ، چون آن شخص استحقاق امامت و خلافت را نداشته و ندارد.
عبداللّه گويد: وقتى چنين برخوردى را از آن حضرت ديدم ، الحمداللّه از عقيده باطل خود دست برداشتم و به امامت حضرت هادى و ديگر ائمّه عليهم السلام معتقد شدم .
همچنين آورده اند:
امام حسن عسكرى عليه السلام حكايت فرمايد:
يكى از ياران و دوستان پدرم – امام هادى عليه السلام – مريض شد، پدرم به عيادت و ديدار او رفت و چون ديد كه دوستش درون بستر مشغول گريه و زارى مى باشد، به او فرمود: اى بنده خدا! آيا از مرگ مى ترسى و هراسناك هستى ؟
مثل اين كه مرگ را نمى شناسى ؟
و سپس افزود: چنانچه بدنت كثيف و چركين شده باشد به طورى كه مرتّب تو را آزار برساند و از خود متنفّر گشته باشى ؛ و يا در اثر جراهات ، خون آلود شده باشى و بدانى كه غير از رفتن به حمّام و شستشوى بدن و جراحات خود چاره اى ندارى ، چه مى كنى ؟
آيا از رفتن به حمّام براى نظافت و آسايش خويش ، خوشحالى يا ناراحت خواهى بود؟
مريض اظهار داشت : مايل هستم تا حمّام رفته و خود را از آن ناراحتى و اندوه نجات بخشم .
امام هادى عليه السلام فرمود: مرگ نيز براى مؤ من همانند حمّام است كه او را از گناهان و زشتى ها پاك مى گرداند و مرگ ، آخرين لحظات ناراحتى او خواهد بود.
و همين كه انسان مؤ من از اين دنيا به جهان ديگرى برود، از هر نوع ناراحتى و غصّه اى نجات يافته و در شادمانى و آسايش كامل به سر خواهد برد.
امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: بعد از اين سخن ، مريض تسليم مقدّرات الهى شد و ديگر شكايت و اظهار ناراحتى نكرد و پس از لحظاتى جان به جان آفرين تسليم كرد
استجابت بعد از سه روز
مرحوم شيخ حرّ عاملى به نقل از مرحوم طبرسى رضوان اللّه تعالى عليهما آورده است :
شخصى به نام حسين بن محمّد حكايت كند:
زير دربار خليفه عبّاسى بود، روزى به من گفت : خليفه عبّاسى ، ابن الرضا (يعنى ؛ حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام ) را تحويل زندان بان خود – به نام علىّ ابن كَرْكَر – داده است و من سخت براى آن حضرت مى ترسم ، زيرا كه علىّ بن كركر شخصى بى رحم و بى باك است .
پس شنيدم كه حضرت هادى عليه السلام با خداى خويش راز و نياز و مناجات مى كرد؛ و در ضمن مناجات اظهار داشت :
(اءنا اءكرم على اللّه تعالى من ناقة صالح تمتّعوا فى دار كم ثلثة اءيّام ذلك وعد غير مكذوب
يعنى ؛ من در مقابل خداوند متعال از شتر و ناقه حضرت صالح عليه السلام گرامى تر و برتر هستم ، در اين دنيا بهره ببريد به مدّت سه روز، كه اين وعده اى حتمى و تخلّف ناپذير است .
سپس حسين بن محمّد به نقل از دوستش افزود: من كلام و مفهوم سخن امام هادى عليه السلام را نفهميدم كه چه منظورى دارد و مقصودش چيست ؟
به حضرت عرضه داشتم ياابن رسول اللّه ! خداوند تو را عزيز و بزرگ قرار داده است ؛ منظورت از اين سخنان چه بود؟!
حضرت در جواب اظهار فرمود: منتظر باش ، بعد از سه روز، متوجّه خواهى شد.
و چون روز دوّم فرا رسيد، حضرت را ضمن عذرخواهى ، آزاد كردند.
همچنين روز سوّم عدّه اى بر خليفه هجوم آورده و او را به قتل رساندند؛ و سپس فرزدنش منتصر را به جاى او نشاندند.
ريگ بيابان يا طلاى سرخ
مرحوم قطب الدّين راوندى ، طبرسى ، ابن حمزه طوسى و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه تعالى عليهم آورده اند:
يحيى بن زكرياى خزاعى به نقل از ابوهاشم جعفرى – يكى از اصحاب حديث مى باشد – حكايت كند:
روزى از روزها به همراه حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام به بيرون شهر سامراء، جهت ملاقات با بعضى از طالبيّين خارج گشتيم .
پس در بيابان ساعتهائى را مانديم و براى حضرت فرشى را پهن كردند و امام عليه السلام روى آن نشست ؛ و من نيز در نزديكى آن حضرت نشستم و با يكديگر مشغول سخن گفتن شديم .
و من در بين صحبت ها و مذاكرات ، اظهار داشتم : ياابن رسول اللّه ! همان طور كه اطّلاع داريد، من تهى دست هستم و زندگى خود و خانواده ام را به سختى سپرى مى كنم .
امام هادى عليه السلام همين كه سخن مرا شنيد، دست مبارك خود را به سمت جائى كه نشسته بود، دراز نمود و مشتى از ريگ هاى بيابان را برداشت و به من داد و فرمود: اى ابوهاشم ! با اين مقدار، زندگى و معاش خود را بگذران كه خداوند متعال بر تو توسعه و بركت در روزى ، عطا گرداند.
و سپس افزود: سعى كن كه اين موضوع ، محرمانه و مخفى بماند و براى كسى بازگو و فاش نگردد.
ابوهاشم گويد: چون آن ريگ ها را در جيب خود ريختم و هنگامى كه به منزل بازگشتم ، نگاهى به آن ها انداختم ، پس ديدم كه همچون طلاى سرخ صيقل و جلا داده شده مى درخشد.
فرداى آن روز يكى از آشنايان زرگر را به منزل آوردم تا آن ريگ ها را امتحان و آزمايش كند.
همين كه زرگر آن ها را مورد آزمايش قرار داد گفت : اين ها از بهترين نوع طلاى سرخ است كه به اين شكل در آمده است ، آن ها را از كجا و چگونه به دست آورده اى ؟!
در جواب ، به او گفتم : اين ها از قديم الا يّام نزد ما بوده است .
——————————————————