در زمان های خیلی خیلی قدیم، روی زمین خدا، فقط دو نفر زندگی می کردند: آدم و حوا. آنها از بهشت به زمین آمده بودند. در بهشت همه چیز بود. بهترین غذاها، بهترین میوه ها، جای راحت برای زندگی و همه چیزهای خوب. اما روی زمین هیچ چیز نبود. نه غذا بود، نه لباس و نه خانه بود. هیچ چیز و هیچ چیز نبود. خداوند که او را دوست می داشت، به او یاد داد که چطور دانه بکارد و گیاه سبز کند، چطور گوسفند و گاو پرورش دهد و از شیر آنها استفاده کند. چطور لباس بدوزد و چطور کارهای لازم زندگی اش را انجام دهد.آدم و حوا، با هم زن و شوهر شدند و در کنار هم به زندگی ادامه دادند.
مدتی که گذشت، حوا بچه ای به دنیا آورد. چند سال بعد خدا بچه ای دیگر به او داد و بعدها بچه هایی دیگر. از میان بچه های حوا، دو پسر بودند به اسم هابیل و قابیل که قصه ما درباره آنهاست.
هابیل و قابیل کم کم بزرگ شدند. از کودکی به نوجوانی و بعد به جوانی رسیدند. وقتی جوانانی قوی و برومند شدند، حضرت آدم به آنها گفت: حالا دیگر باید کار کنید. بگویید ببینم چه شغلی دوست دارید؟
هابیل دوست داشت گوسفند بچراند. این شد که از پدرش چند گوسفند گرفت و آنها را به صحرا برد. گوسفند ها کم کم بچه زاییدند و تعداد گوسفندهای هابیل زیاد شد. چند سال بعد او صاحب گله ای بزرگ شد.
اما قابیل به کشاورزی علاقه داشت. او هم تکه ای زمین انتخاب کرد و به کار کشاورزی مشغول شد. با اینکه هابیل و قابیل هر دو از فرزندان آدم و حوا بودند، اما اخلاق و رفتار آنها با هم فرق داشت. هابیل راستگو و درستکار بود. به پدر و مادرش کمک می کرد. مهربان و بخشنده بود. حتی با گوسفندانش مهربان بود و نمی گذاشت به آنها سخت بگذرد.
اما قابیل، تندخو و بد اخلاق بود و همه چیز را برای خودش می خواست و به برادرش حسادت می کرد. سال ها و سال ها گذشت. حضرت آدم دیگر پیر شده بود. روزی از روزها خداوند به او دستور داد که یکی از پسرانش را به عنوان جانشین و پیامبر بعد از خودش انتخاب کند. آدم پرسید: کدام پسر را؟
خداوند گفت: هابیل را. او را جانشین کن و هر چه می دانی به او بیاموز و این خبر را به خانواده ات هم بگو.
آدم به دستور خداوند عمل کرد. وقتی خبر به گوش قابیل رسید، حسادت کرد. ناراحت شد و پیش پدرش رفت و گفت: ای پدر! من از هابیل بزرگ ترم. من باید جانشین تو باشم. پیامبری بعد از تو به من می رسد.
آدم گفت ولی این دستور خداوند است.
قابیل گفت: من به این دستور عمل نمی کنم.
پس از گفت و گوی زیاد، سرانجام آدم گفت: بسیار خوب، تو و برادرت هابیل، هرکدام هدیه ای برای خداوند ببرید. هدیه هر کدام که پذیرفته شد، او پیامبر و جانشین من می شود.
قابیل پرسید: چطور معلوم می شود که هدیه چه کسی پذیرفته شده است؟
آدم گفت: شما هدیه های خود را بالای کوه ببرید. هر هدیه ای که مورد قبول خدا باشد، آتشی فرود می آید و آن را با خود می برد.
هابیل و قابیل هرکدام هدیه ای آوردند. هابیل بهترین گوسفند گله اش را برای هدیه جدا کرد اما قابیل با خودش مشتی گندم نارس و پوسیده آورد. هر دو برادر هدیه هایشان را بالای کوه روی سنگی گذاشتند و کناری ایستادند. چند دقیقه بعد آتشی فرود آمد و گوسفند هابیل را با خود به آسمان برد.
قابیل دید که هدیه هابیل پذیرفته شده است. فهمید که هابیل جانشین پدر و پیامبر بعد از اوست، باز هم حسادت کردو ناراحت شد. در همین لحظه شیطان پیش قابیل آمد و به او گفت: ای قابیل، کاری بکن. اگر هابیل پیامبر بشود، تو مسخره می شوی. فرزندان تو مسخره می شوند. قابیل گفت: چه کار کنم؟شیطان گفت: هابیل را بکش تا خودت جانشین پدرت شوی!
قابیل فریب شیطان را خورد و تصمیم گرفت برادرش را بکشد. از آن لحظه به بعد، منتظر فرصت بود. روز بعد، هابیل که سخت کار کرده بود، خسته در سایه درختی خوابید. شیطان باز هم پیش قابیل رفت و گفت: بهترین زمان برای کشتن هابیل، همین حالاست. او در خواب است و تو می توانی خیلی راحت او را بکشی.
قابیل همراه با شیطان رفت و دید که هابیل در خواب است. سنگی برداشت و محکم بر سر هابیل زد و او را غرق در خون کرد. چیزی نگذشت که قابیل به خود آمد و دید که برادرش را کشته است.
پشیمان شد. اما دیگر پشیمانی فایده نداشت. قابیل ترسید. خواست جنازه برادرش را در جایی پنهان کند، اما نمی دانست چطور این کار را انجام دهد. دنبال راه چاره بود که دو کلاغ را دید که با هم جنگ و دعوا می کردند.یکی از کلاغ ها سنگی برداشت و بر سر کلاغ دیگر زد و او را کشت. بعد با نوک و چنگال های خود زمین را کند و گودالی درست کرد. بعد هم کلاغ مرده را در گودال، انداخت و رویش خاک ریخت.
قابیل از کلاغ یاد گرفت که چطور جنازه هابیل را پنهان کند. او هم گودالی کند و هابیل را درآن انداخت و رویش خاک ریخت. قابیل جنازه هابیل را در آن انداخت و رویش خاک ریخت.
قابیل جنازه هابیل را پنهان کرده بود. اما وجدانش ناراحت بود. خودش هم می دانست که گناه بزرگی از او سر زده است. می ترسد پیش پدرش برگردد. وقتی حضرت آدم، از کشته شدن فرزندش هابیل با خبر شد، چهل شبانه روز گریه کرد. بعد از این مدت، خداوند به آدم گفت: ای آدم، ناراحت نباش. من به جای هابیل، پسر دیگری به تو می بخشم. یکسال بعد، حوا پسر دیگری به دنیا آورد. آدم، نام پسرش را هبه الله گذاشت. هبه الله یعنی هدیه خدا.
هبه الله بزرگ شد و به جوانی رسید و بعد از پدرش حضرت آدم به عنوان پیامبر انتخاب شد.