delneveshtah-kotahe-zehne-man-photokade

قنــوت گـرفتـه ام یـادت را !

نگــاه کن، بی تــو …

چقـــدر دستـم خالی ست

.


.

آمدنت را دَخیـل بارانیـم

من و بارانی و چتـری که …

دیگر آفتــابی نمی شــود!

.


.

مــرا ببــاف بخیــالت بگـذار

دلِ سرمازده ام گـرم شود…

.


.

نبودنت را

به رویِ خـانه نیــاورد

آرام

در کوچه بارید و رفت …

مردی که بارانی ات شــده بود!

.


.

نگاهت را

به صف شده اند ستـاره ها!

ماهِ من

امشب، ســان نمی بینــی؟

.

.

.


.

.

 

مُجـرم است، شُــربِ یادت را

به دارکن !

دلی که دار دار می کند، دلــدار

.


.

از تاکستـانِ چشمـت اگـر

قسمتم شود پیاله ای نگاه!

سلامی دوباره خواهم کرد…

مستـی را

.


.

آتـش گرفت، زیــرِ باران و تـانگو می رقصیــد!

شاعری که با اولیـن قطـره مُنهـدم شده بود.

آبایِ باران خورده، برادرم سپاس

.


.

خوشنـد با منِ دیـوانـه!

دست از سـرم بر نمی دارند

این، شب هایِ روانی و خواب هایِ زنجیری …

.


.

ناودانِ خانه یِ ما باران را

بالا می آورد مُدام …

روی بامِ خانه ای که در آن نیستی!

.


.

چشم می بندی شب هنگام

غرق در حوضِ حیاط می شود ماه و …

من می مانمُ این مهتاب مادر مرده!

نبنـد چشمت را بگذار شبی ماه

مادری کنــد مهتــاب را.

.


.

آسمـان را نگـاه مـهمـان کـن، بگـذار

آفتاب گردانِ چشمت شود خورشید.

.


.

جمعـه هـا غــروب

هفـت روز نبــودنـت را …

هفت دقیـقه یک بار میمیـرم .

.


.

کــار اشک هـا نبـــود !

پـاشـوره یِ دلی که نگــاهِ تو را تَب دار است .

.


.

آمدی خــانه نبـودم

به رویِ بــاران نیاور!

برایِ شمعدانیِ لب تشنه ات، ” آب شــده ام ”

.


.

پشت هیچ چراغ قرمزی

توقف نمی کنم

وقتی …

چشم های تـــو سبزند

.


.

جــایِ خــالیِ تـو را

عقــربه هـایِ ســاعـــت

بر دلـم نیــش می زننــد مُـدام !

.


.

مـرا به جهـنمِ آغوشت حــواله کن وقتـی

غَـــرق در گـُنـاهِ تــو ام !

.


.

آفـتــاب، نـامِ دیگــر توسـت !

وقتـی به جهــانم نگــاه می تـــابی …

.


.

شب ها که ماه

نگاهِ تو را پیله می کند

به زمین مهتاب

رقـصِ پــروانـه می کند.

.


.

تمام شعر هایم را

به نبودنت باخته ام!

حالا که آمده ای …

قافیه ای ندارم که ببازم برای تو.

.


.

به خیالت بگو

دست بردارد از سر خواب !

عجیب بوی انهدام می دهم امشب .

.


.

چشمانـت غـَــزَل است امـــا

از نگــاهت هــر شب …

مــرثیه ای سپیــد می خوانم

.


.

هـم دستـیِ تــو بــا نسیـــم

آبستــن می کنــد …

گـل هـایِ خشکِ لایِ کتـاب را

.


.

آخــر، شبـی

در گُرگ و میشِ تنت

با بوسـه ای

شکـار خــواهم شـد …

.


.

مهتـــاب

مرثیــه گــویِ نیمکتــی است

که ســال هــا ست …

گورســتانِ بی قــراریــم شـده است

.


.

از گونه ام پرید

بر گونه ای نشست إ

این گونه نبود

” بوسه ات “

.


.

داغدارِ کـودکـی ام

که دستـش به زنگ نمی رسید !

در به در شــد تا بزرگ شــود امــا

دیگـــر دری نبــود …

.


.

به دردت نمی خـــورم؟

قبـــول !

غمت را که می خورم .

.


.

در حَریـــم حَرَمَــت حٌـــرمَت احــرام شکسـت

چشم ما از پس این پرده چه ها دید ؛ بماند …

.


.

نـگـفتـمـت برهـنــه نیـــا

در گـلویِ آسمان گـیــر خواهی کـرد

دیگــر، نیـــا بــاران !

چشمِ دیدنت را ندارند این

گُـــلدان هـایِ گُــل مُــــرده .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *