یوسفا ما چون زلیخا قدر تان نشناختیم
بهر خود قصر و برایت کُنج زندان ساختیم
سالها از دست گرگان گریه ها کردیم ولی
یوسف گمگشته را ما خود به چاه انداختیم
سالها در شهر ها ماندیم و گفتیم العجل
خیمه ات را در بیابان خود ولی افراختیم
یک هزاره رفت و اسبی زین نکردیم سوی تو
سالها با اسب بی زین سوی دنیا تاختیم
آب شد برف زمستانها ز اشک داغ ما
سالها با ننگ بی تو سوختیم و باختیم
روزهای جمعۀ ما گرچه بارانی بود
شنبه تا پنجشنبه ها بر غیر تو پرداختیم
واژه ها را قدرت تصویر غمهای تو نیست
این غزلها را برای ندبه هامان ساختیم
یوسفا پیچیده در کنعان شمیم عطر تو
وایِ ما با بوی پیراهن تو را نشناختیم
http://mandeereyar.mihanblog.com/post/68