زنی بود که بیشتر وقتــــها شوهـرش در مسافرتــــــ بود…
این زن همیشه بخاطر همسرش و بخاطر فرزندانش می ترسید که دچــــار فتنه نشوند…
روزی همسرش به پیشش آمد وبه او گفت که هر بار ،
در طی سفــــــر
حالتی به مـن دست می دهد که برایم عجیـب است؛
انگار که چیزی مرا از انجام دادن کار حــــرام باز می دارد.
حال چه این کار حرام، یک نگاه کردن باشد یا تلفن کردن باشد و یا چیزهــــــای دیگر….
و در روز دیگری پسـر بزرگش به پیشش آمد
و از مادرش پرسید: مادرم چه دعایی برایــم می کنی؟!!!!
من هنگامی که با دوستانم به کنار مدارس دختـرانه میرویم ؛
قلبــــم حالت گرفتگی دارد.
پس از آنجا بر می گردم…
دوستانم شماره تلفن دختر ها را به من می دهند.
و هنگامی که به آنها زنگـــــــ می زنم
باز همان حالت گرفتگی در مـــــن بوجود می آید،
تا وقتی که تلفن راقطع کنم و سر جایم بنشینم.
و حتی وقتی که بر روی اینترنت هستم ،
چیزی مــــرا از انجام دادن حرام باز می دارد؛
حتی اگر یک نظر کردن به عکسی باشد…
پس زن آنها را با خبـر کرد به این که بعد از هر نمـاز این دعا را میخوانده…
« ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺇﻧﻲ ﺃﺳﺘﻮﺩﻋﻚ ﺩﻳﻨﻲ ﻭﺍﻣﺎﻧﺘﻲ ﻭ ﺫﺭﻳﺘﻲ ﻭ ﺯﻭﺟﻲ
ﻭ ﻗﻠﺒﻲ ﻭ ﻗﻠﺐ ﺫﺭﻳﺘﻲ ﻭﻗﻠﺐ ﺯﻭﺟﻲ ﻭﺳﻤﻌﻬﻢ ﻭﺃﺑﺼﺎﺭﻫﻢ ﻭ ﺟﻤﻴﻊ ﺟﻮﺍﺭﺣﻬﻢ »
(خداوندا همانا من دینـم وامانتــ هایم و فرزندانـم و همسـرم
و قلبـم و قلبـــــ فرزندانم و قلبــــــ همسرم و گوشهایشان را و چشم هایشان را
و تمـــام اعضای بدنشان را در دست تو یا الله،
به امانت می گذارم که نگهدارشان باشی )
.