۱۰۶۳۲۷۶۱_۵۱۳۰۶۳۰۹۲۱۶۳۴۳۳_۴۹۹۳۲۲۳۱۵۳۰۱۷۶۴۰۱۸_n

ششم محرم‌الحرام سال ‌۶۱ هجرى قمرى

پیوستن نیروهاى ابن زیاد به ‏سپاه عمر سعد

در روز ششم محرم‌الحرام حصین بن تمیم با چهارهزار نفر، حجازبن ابجر ‏عجلی با هزار نفر و یزیدبن حارث با هشتصد نفر وارد کربلا شدند تا به سپاه عمر سعد ‏بپیوندند.

در این روز بود که ابن زیاد بر کوفه دیدبانی گماشت تا مبادا کسی از ‏شهر به کمک امام برود سپس میان خود و اردوی عمربن سعد سوارانی تیز رو گماشت ‏که پیوسته اخبار را گزارش می‌دادند در این روز بیست هزار سوار نزد آن ملعون جمع شد و ‏موافق بعضی از روایات، پیوسته لشکر آمد تا به تدریج سی هزار سوار نزد عمر جمع شد و ‏ابن زیاد برای پسر سعد نوشت که عذری برای تو نگذاشتم در باب لشکر باید مردانه ‏باشی و آنچه واقع می‌شود در هر صبح و شام مرا خبر دهی.‏

در روز ششم ماه محرم، فراس بن جعده که در سپاه امام حسین (ع) حضور داشت ‏وقتی اوضاع را دشوار دید از ادامه همراهی ترسید حضرت به او اجازه بازگشت داد وی ‏شبانه به کوفه بازگشت. در این روز عمروبن قرظه‌ی انصاری به کاروان کربلا پیوست او از ‏شهدای کربلاست پدر او از اصحاب امام علی (ع) و از خزرجیانی بود که به کوفه آمد و ‏آنجا ماندگار شد و در رکاب علی (ع) با دشمنان جنگید.

امام در گفتگوهایش با عمر سعد ‏او را برای مکالمه می‌فرستاد و او جواب می‌آورد تا آنکه شمر از کوفه آمد و این مذاکره ‏قطع شد.‏

زمانی که وضعیت مشکل شد امام حسین (ع) عمروبن قرظه‌ی انصاری را به سوی عمر ‏سعد فرستاد تا از او ملاقات بخواهد و به او بگوید که وی می‌خواهد او را بین دو لشکر ‏ملاقات کند در نتیجه امام حسین (ع) و عمربن سعد بین دو لشکر به صحبت نشستند.‏

امام (ع) به او فرمود: وای بر تو ای پسر سعد، آیا تقوای خدایی را که بسوی او ‏بازمی‌گردی پیشه نمی‌سازی؟ آیا با من می‌جنگی، در حالی که می‌دانی پسر چه ‏کسی هستم؟ این گروه را رها کن و به من ملحق شو که به خدا قسم این برای تو بهتر ‏است عمر سعد گفت می‌ترسم خانه ام ویران شود امام فرمود من آن را می‌سازم. عمر ‏سعد گفت: می ترسم که مالم گرفته شود امام فرمود: ازان بهتر از مالم در حجاز به تو ‏می دهم.

عمر سعد گفت: من عیال دارم و برای آنها می‌ترسم امام ساکت شدند و جواب ‏او را ندادند. آنگاه امام از او منصرف شد و در حالی که می‌گفت: تو را چه شده است؟ ‏خداوند در بستر خواب سرت را قطع کند و در رستاخیز تو را نیامرزد. امیدوارم از گندم عراق ‏چنان نخوری عمر سعد به استهزاء گفت: اگر از گندم عراق بهره‌مند نشوم جوهایش را ‏کفایت کند. ‏

همچنین در این روز حبیب بن مظاهر به آن حضرت عرض کرد یابن رسول‌الله در این نزدیکی ‏طائفه‌ای از بنی‌اسد سکونت دارند که اگر اجازه دهی من نزد آنها روم و ایشان را بسوی ‏تو دعوت کنم. شاید خداوند شر این گروه را از تو با حضور بنی‌اسد در کربلا دفع کند امام ‏اجازه داد و حبیب‌بن مظاهر شبانگاه بیرون آمد و نزد آنها رفت و آنها را به یاری امام حسین ‏‏(ع) فرا خواند و گفت: چون شما قوم و عشیره من هستید شما را به این راه خیر ‏راهنمایی می‌کنم، امروز از من فرمان برید و به یاری او بشتابید تا شرف دنیا و آخرت از آن ‏شما باشد.‏

در این هنگام مردی از بنی‌اسد که او را عبدالله بن بشر می‌نامیدند بپاخاست و گفت: من ‏اولین کسی هستم که این دعوت را اجابت می‌کنم آنگاه مردان قبیله که تعدادشان به نود ‏نفر می‌رسید بپا خواستند و برای یاری امام حرکت کردند. در آن هنگام مردی نزد عمربن ‏سعد رفته و او را از جریان کار آگاه کرد و او مردی را به نام ارزق با چهارصد سوار بسوی آن ‏گروه روانه ساخت و در دل شب سواران ابن سعد در کنار فرات راه را بر آنها گرفتند در ‏حالیکه با امام فاصله چندانی نداشتند.

طایفه بنی‌اسد با سواران ابن سعد در آویختند، ‏حبیب بن مظاهر بر ارزق بانگ زد که: وای بر تو بگذار دیگری غیر از تو این مظلمه را ‏برگران بگیرد.‏ هنگامی که طایفه بنی‌اسد دانستند که تاب مقاومت با آن گروه را ندارند در سیاهی شب ‏پراکنده شدند و به قبیله خود بازگشتند و شبانه از محل خود کوچ کردند که مبادا عمر بن ‏سعد شبانه بر آنها بتازد، حبیب بن مظاهر به خدمت امام آمد و جریان را گفت: امام ‏حسین (ع) فرمود: لاحول و لاقوه الا بالله.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *