salam-arbab-13920220

اول محرم سال ‌۶۱ هجرى قمرى

منزل قصر بنى مقاتل

امام علیه ‏السلام روز چهارشنبه اول ماه محرم الحرام سال شصت و یک هجرى بر این منزل وارد شدند .
عمرو بن مشرقى گفت: با پسر عمویم بر امام حسین علیه‏ السلام وارد شدم و آن حضرت در «قصر بنى مقاتل» بود و بر او سلام کردیم، امام پرسید: آیا به یارى من مى‏آیى ؟!
من گفتم: مردى هستم که عائله زیادى دارم و مال بسیارى از مردم نزد من است و نمى دانم کار به کجا مى‏ انجامد و خوش ندارم امانت مردم از بین برود ؛ و پسر عمویم نیز همانند من پاسخ داد.
امام علیه ‏السلام فرمود: پس از اینجا بروید که هر کس فریاد ما را بشنود و یا ما را ببیند و لبیک نگوید و به فریاد: برنخیزد، بر خدواند است که او را به بینى در آتش اندازد.

عقبه بن سمعان مى‏گوید: در اواخر شب، امام حسین علیه‏ السلام دستور داد از «قصر بنى مقاتل» آب برداشته و کوچ کنیم، چون حرکت کردیم و ساعتى رکاب زدیم امام علیه ‏السلام همانگونه که سوار بود مختصرى به خواب رفت، سپس بیدار شد در حالى که مى‏ فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون و الحمد لله رب العالمین» و دو یا سه مرتبه این جمله را تکرار کرد.

على بن الحسین علیه ‏السلام روى به پدر نمود و گفت: اى پدر! جانم به فدای تو باد، خدا را -حمد کردیم و آیه استرجاع خواندى، علت چیست؟ امام (ع) فرمود: پسرم! در اثناى راه مختصرى بخواب رفتم شخصى را دیدم که سوار بر اسب بود و گفت: این قوم سیر مى‏کنند و اجل هم بسوى آنان در حرکت است، دانستم که خبر مرگ ماست که به ما داده شده است.

امام علیه ‏السلام فرمود: سوگند بآن کسى که بازگشت بندگان بسوى اوست ما بر حقیم. على بن الحسین علیه‏ السلام گفت: پس ما را باکى از مرگ نیست که بمیریم و بر حق باشیم.

امام علیه‏ السلام فرمود: خداوند تو را جزاى خیر دهد آنگونه که پدرى را به فرزندش جزاى خیر دهد.

چون سپیده صبح دمید، امام پیاده شد و نماز صبح گزارد و با شتاب سوار شد و با یاران خود حرکت کردند ؛ حر مى ‏خواست آن حضرت را به سمت کوفه حرکت دهد ولى امام به شدت امتناع مى‏ کرد تا چاشتگاه که به «نینوى» رسیدند، ناگاه سوارى از دور پدیدار شد که مسلح بود و از کوفه مى ‏آمد، همه ایستادند و او را تماشا مى ‏کردند، همین که رسید به حر و همراهانش سلام کرد بى آنکه به امام حسین و اصحابش سلام کند، و بعد مکتوبى را به دست حر داد که از عبیدالله بن زیاد بود به این مضمون: چون نامه من به تو رسید و فرستاده من نزد تو آید، حسین را نگاه دار و کار را بر او تنگ گیر، و او را فرود میاور مگر در بیابان بى سنگر و بدون آب! و من به قاصد گفته‏ ام از تو جدا نگردد تا خبر انجام دادن فرمان مرا بیاورد، و السلام.

حر خدمت امام آمد و نامه را براى آن حضرت قرائت کرد، امام به او فرمود: بگذار در «نینوى» و یا «غاضریات» و یا «شفیه» فرود آییم.
حر گفت: ممکن نیست زیرا عبیدالله این آورنده نامه را بر من جاسوس گمارده است!

زهیر گفت: بخدا سوگند چنان مى ‏بینم که پس از این کار سخت ‏تر گردد، اى پسر رسول خدا! قتال با این گروه در این ساعت براى ما آسانتر است از جنگ با آنها که بعد از این مى ‏آیند، بجان خودم قسم که بعد از ایشان کسانى آیند که ما طاقت مبارزه، با آنها را نداریم.
امام علیه ‏السلام فرمود: من ابتدا به جنگ با این جماعت نمى کنم.

پس آن حضرت به حر التفات کرد و فرمود: کمى جلوتر برویم! پس مقدارى از مسافت را امام علیه ‏السلام با حر و همراهانش پیمودند تا به زمین «کربلا» رسیدند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *