مرد و زن نشسته اند دور سفره …
مرد قاشقش را زودتر فرو می برد توی کاسه ی سوپ …
و زود تر می چشد طعم غذا را ..
و زودتر می فهمد که دستپخت همسرش بی نمک است !
و اما زن !
چشم دوختـه بـه او تا مُهر تاییـد آشپزی اش را
از چشم های مردش بخوانـد …
و مرد که قاعـده را خوب بلـد است،
لبخنـدی میزنـد و می گویـد : “چقـدر تشنـه ام . . . ! “
زن بی معطلی بلنـد میشود و برای رسانـدن لیوانی آب بـه آشپزخانـه میرود
سوراخ های نمکدان سر سفرہ ، بستـه است
و بـه زحمت باز می شونـد
و تا رسیـدن آب فقط بـه انـدازہ پاشیـدن نمک توی کاسـه ی زن فرصت هست برای مرد . . .
زن با لیوانی آب
و لبخندی روی صورت برمیگردد
و می نشینـد .
مرد تشکر می کند،
صدایش را صاف می کنـد و میگویـد:
” می دونستی کتاب های آشپزی رو بایـد از روی دستای تو بنویسن ؟ ”
و سوپ بی نمکش را می خورد ؛ با رضایت . . . !!!
و زن سوپ با نمکش را میخورد ؛ با لبخنـد . . . !!!
**برگرفتـه از خاطرات همسر امام خمینی**