thumbnail-130730_0002

گفت : دارم میمیرم !

گفتم : دکتر دیگه ای ؟!؟! خارج از کشور ؟

گفت : نه ! همه اتفاق نظر دارن ، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد …

گفتم : خدا کریمه ، ایشالله که بهت سلامتی میده !

با تعجب نگاه کرد و گفت : یعنی اگه من بمیرم ، خدا کریم نیست ؟

گفتم : راست میگی ، حالا سوالت چیه ؟

گفت : من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم ! به خودم گفتم “تا کی

منتظر مرگ باشم ؟” ؛ خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به

کار کردم ؛ خیلی مهربون شدم ، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد ؛ با

خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن ! آخه من رفتنی ام

و اونا انگار نه … سرتو درد نیارم ، من کار میکردم اما حرص نداشتم ؛ بین مردم بودم

اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ، ماشین عروس که میدیدم از ته دل

شاد میشدم و دعا میکردم ، گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه

حساب و کتاب کنم کمک میکردم ، مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی

میکردم … الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد ولی حالا سوالم اینه که من

فقط به خاطر مرگ خوب شدم ؟؟؟ آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه ؟

گفتم : آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه …

آروم آروم خداحافظی کرد و همینجوری که داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی

چقدر وقت داری ؟

گفت : معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز !!!

با تعجب گفتم : مگه بیماریت چیه ؟

گفت: بیمار نیستم !

هم کفرم داشت درمیومد و هم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم ، گفتم : پس چی ؟

گفت : فهمیدم مردنیَم …

رفتم دکتر گفتم میتونید کاری کنید که من نمیرم ؟ گفتن : نه !

گفتم : خارج چی ؟ و باز گفتن: نه!

خلاصه ما رفتنی هستیم کِیِش فرقی داره مگه ؟

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *