تو نیستی پنجرها به سختی باز می شوند
درختها هنوز هم خم به ابرویشان دارند
پرندگان در کویر اردو میزنند!!!
و انسانها…
فقط انسانها هستند که تو را فراموش کرده اند
و به فکرجهانی پست وتهی هستند ودودستی به آن چسبیده اند
شاید نمی دانند آن روزکه تو می آیی چه خواهد شد
شاید هنوز درکشان به اندازه ی پرنده ای کوچک که
با قلبی ساده وزلال تو را می فهمد نرسیده است…
تا کی باید نوشت تا که بیایی…
شاید یک روزی می آیی که جوهری نیست بر روی کاغذ آید
کاش جوهر همین روزها تمام شود(کاش)
لحظه آمدنت نزدیک است!
می دانم هنوز آماده نیستم!
پاک نشده ام!
مدت هاست دستم را گرفتی ولی من…
دعای عهد خواندم ولی بازعهدم را شکستم…
نمازخواندم،ترک کردم…
گره مشکلاتم باز شد بازفراموش کردم…
حاجت گرفتم!!! جای شکر…
مولا مرا نگریستی؟
منی که ازوفاداری حرف میزدم را دیدی…؟
باز…
تو می آیی
با نورعدل می آیی
می آیی تا همه چیززیبا شود!!!
آن روزباید ازعشق گفت!
ازعشق نوشت!
ازعشق ورزیدن به تو وخالق تو!!!
توآنقدرجوهرمی دهی که بتوان تا بی نهایت نوشت…
بیا…
یا صاحب الزمان ادرکنی