رفته بودیم به شیطون سنگ بندازم . سنگ ها را که انداختم، صدای شیطون از درون دلم شنیدم که می گفت، «بازم بزن؛ من اینجام؛ جام هم خوبه»
یارو با افتخار می گفت :تا حالا نه بار به زیارت خونه خدا رفتم. اون یکی جواب داد: بگو تا حالا نه با به بازارهای عربستان رفتم و کنارش یه یری هم به خونه خدا زدم.
پیرزنه موقع بدرقه بچه اش به سمت مکه ، هی گلوله گلوله اشک می ریخت و می گفت : ننه !یعنی می شه منم یه روز برم پرده خونه خدا رو ببوسم! نگاهی به چهره پر چروک و اشک های سیل مانندش کردم و گفتم :ننه! همین الان خونه خدا داره از گوشه چشمات می چکه.
پیرمرده توی مکه می گفت : خدا کنه همینجا بمیرم . بهش گفتن : این جا جای زنده شدنه ؛ نه مردن.
بازم داشتیم طواف می کردیم که یه هو صدای خدا اومدحجت قبول ای بنده من! همه سرو چرخوندن ببینند خدا جواب کیو داده! از بالا ندا اومد: الکی دنبالش نگرد ؛ بین شما نیست ؛ اصلا توی مکه نیست ؛ یه جوونیه توی کشور خودش که پول سفر حجشو داد چشم مادرشو عمل کرد.
دختره و پسره گففتن : می خوایم بریم مکه کنار خونه خدا عقد و عروسی کنیم. ازدواج اونا بزرگترین رمی و جمره بود و شیطون از نا افتاد.
داشتیم به مکه می رفتیم . هواپیما هرچی به زمین نزدیکتر می شد ، من به آسمون نزدیکتر می شدم.
موقع طواف سیاهپوست ها یقلدر هی تنه می زدن و رد می شدن . می خواستم چیزی بهشون بگم که دوستم گفت : اینا همه زائرن چیزی بهشون نگو ؛ فرض کن بال جبرئیل بهت خورده.
بابام تو بقیع دعا می خوند که یهو یه شرطه اومد با اخم سرش داد زد . بابا به یارو گفت : پسرم ! بذار من هر جور که دوست دارم ، دردامو بگو . یارو داد زد :شرک….. شرک…..!
بابام لبخندی تلخی زد و گفت : حالا ببین این همه مومن. یه مشرک هم باشه ….. خدا تحمل می کنه ؛ شما تحمل نمی کنید؟